03 شهریور 1395
گفتوگو: امیرمحمد عباسنژاد
تنظیم: مریم رجبی
با حجتالاسلام علیاکبر مهدوی خراسانی ساسانیخواه همنشین شدیم تا با او در باب فضای بسته سیاسی در دوران حکومت پهلوی، چگونگی شکلگیری و به ثمر نشستن انقلاب اسلامی و دغدغههای قشر انقلابی در جهت حفظ ارزشهای انقلاب همکلام گردیم. این متن، روایت رویدادهایی تاریخی است که او در بطن آنها زندگی کرده و بارها مورد آزار مأموران حکومت پهلوی قرار گرفته است. پس از آن نیز در بحبوحه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران فرزندش در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده است.
حاج آقا لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.
سال 1312 در یکی از روستاهای نیشابور متولد شدم و حدوداً 16 سالم بود که وارد حوزه علمیه نیشابور شدم. پس از دو سال به مشهد انتقال یافتم. حدود هفت سال هم در مشهد مشغول به تحصیل در محضر استاد ادیب نیشابوری و بعد از آن آیتالله مدرس بودم، بعد از آن، در زمان آیتالله العظمی بروجردی به قم رفتم. در مدرسه حجتیه بودم. آیتالله صدر و آیتالله ستوده از مدرسین معروف و اساتید بزرگ حوزه آن موقع، در قم بودند. مدت کوتاهی هم از استاد آیتالله علامه طباطبایی کسب فیض کردم و یک سال قبل از فوت آیتالله العظمی بروجردی به تهران آمدم.
از چه موقع وارد فعالیتهای انقلابی شدید؟
زمانی که در نیشابور بودم، شهید نواب صفوی سفری به مشهد آمدند که در نیشابور استقبال عجیب و بیسابقهای از ایشان شد، طوری که مردم برای دیدار ایشان حدود 20 کیلومتر پیاده رفته بودند. شهید نواب در آنجا سخنرانی خیلی مهیجی کردند که من از همان موقع جذب ایشان شدم. ایشان نمایندهای هم در نیشابور گذاشتند که اتفاقاً در حجره من جا گرفت و آنجا ماند.
چون شیفته ایشان شدید برای فعالیت به تهران آمدید؟
برای دیدار ایشان به تهران آمدم. در واقع یکی از انگیزههای اصلی من از آمدن به تهران، شهید نواب صفوی بودند. آن زمان ایشان نشریهای داشتند که منشور برادری نام داشت و ماهانه برای من به نیشابور فرستاده میشد. برای من مبارزه از آن موقع شروع شد و در همان مشهد هم گاهی منبر داشتم اما بیشتر به رشت میرفتم. سه سال پشت سر هم در دو ماه محرم و صفر در رشت منبر میرفتم. آنجا نیز به شدت مشغول مبارزه بودم زیرا در آنجا فساد بسیار زیاد بود. آقای سید قوام یکی دیگر از افراد آنجا بودند که همان جا نیز ازدواج کردند و ماندند و هنوز هم جزو منبریهای رشت هستند.
از چه زمانی با نام امام خمینی(ره) آشنا شدید؟
از همان سال اولی که مبارزه در تهران شروع شد؛ مانند تشنهای که به آب رسیده باشد، جذب امام شدم. به تهران هم که آمده بودم، در ضمن اینکه منبر میرفتم، در محضر اساتید بزرگ، آیتالله حاج میرزا ابوالقاسم فلسفی، برادر واعظ شهیر و برادر دیگرشان آیتالله حاج میرزا علی فلسفی که آن موقع هنوز به مشهد منتقل نشده بودند، بودم. در مسجد لرزاده سخنرانی میکردند. اولی که آمدم تهران در مدرسه این مسجد ساکن شده بودم که زیر نظر آیتالله برهان بود. اولین منبری که رفتم در مسجد لرزاده بود. بعد هم مسجد آیتالله فومنی، بیشتر پایگاه بود. ایشان از مبارزان انقلاب بودند.
سال 1342؟
قبل از سال 42. من از زندانیهای سال 42 بودم.
امام استاد شما هم بودند؟
خیر. من موفق نشدم با ایشان درس داشته باشم. وقتی که درس ایشان تعطیل میشد، خیابان ارم از شاگردان ایشان پُر بود و تا حدی این شخصیت مقید بودند که بعد از اتمام کلاس درسشان، اجازه نمیدادند که شاگردان دنبالشان به راه بیفتند.
که خیابانها شلوغ نشود؟
خیر، که تظاهر نشود. حتی من یک دفعه سؤالی داشتم و دنبال امام به راه افتادم، امام ایستادند و گفتند: «فرمایشی داشتید؟» من عرض کردم سؤالی دارم. گفتند: «بفرمایید؟» سؤالم را از ایشان پرسیدم و وقتی سؤال تمام شد رفتند و باز من دنبال ایشان راه افتادم، دوباره ایستادند و گفتند: «باز هم فرمایشی دارید؟» گفتم نه، گفتند: «بفرمایید.»
حتی یک نفر را هم...؟
حتی یک نفر... اصلاً امام یک عالم دیگری بودند و هنوز هم ناشناخته باقی ماندهاند و سالها باید بگذرد تا شناخته شوند. این کجا و برنامهای که شاه داشت کجا؟
انقلاب سفید؟
بله، انقلاب سفید که یکی از مفادش اصلاحات ارضی بود. امام آن موقع با نام حاج آقا روحالله معروف بودند و هیچ کسی را برای دنیا کنار خودشان راه نمیدادند و کسی که اهل معنا بود ایشان را همراهی میکرد؛ اما دیگران شعار میدادند که دنبالشان صلوات بفرستند و از این قبیل کارها، در صورتی که امام اهل این حرفها نبودند. انقلاب سفید که شروع شد امام سخنرانی را آغاز کردند.
چه سالی بود؟
بعد از فوت آیتالله العظمی بروجردی. در واقع امام علما را از خواب بیدار کردند.
در آن سخنرانی معروفشان در فیضیه؟
قبل از آن، وقتی در تهران جنبش آغاز شد؛ در مسجد ارک جلسهای گذاشتند که همه علمای تهران در آن شرکت کردند و خطیب گرانمایه، آقای فلسفی هم به منبر رفتند؛ منبری آتشین. ایشان روی منبر بودند که 4 نامه از قم رسید، یک نامه از حضرت امام بود، دیگری از آیتالله العظمی گلپایگانی، یکی از آیتالله العظمی نجفی و یک نامه هم از آقای شریعتمداری.
به یاد دارید کدام نامه اول خوانده شد؟
دقیق یادم نیست. اما خوب یادم است نامه امام را که خواندند، آخر نامه سوره مبارکه فیل بود. جمعیت حاضر آن چنان به نامه جذب شدند که همگی در خواندن «الم تر کیف فعل ربک بأصحاب الفیل» با آقای فلسفی همراه شدند و در واقع اولین انس و آشنایی ما با امام در رابطه با انقلاب از اینجا شروع شد.
بعد از این اتفاقات و بعد از اینکه آقای فلسفی آنجا سخنرانی کردند مأموران شاه به مسجد ارک ریختند؟
خیر، آنجا نیامدند. بعد از آن مجلسی در منزل آیتالله بهبهانی تشکیل شد؛ در چهار راه سیروس که معروف بود. همه علما آن روز آنجا جمع شده بودند که آقای فلسفی شروع کردند به صحبت کردن و بعد از صحبتهای ایشان جمعیت به همراه آیتالله بهبهانی حرکت کردند و وارد بازار شدند. سپس به خانه آیتاله خوانساری ورود کردند که ایشان در آنجا اعلامیهای آتشین داد و بعد جمعیت حاضر به همراه ایشان از منزل بیرون آمدند و دوباره در بازار به راه افتادند و اینجا بود که درگیری شروع شد.
بین چه کسانی درگیری شروع شد؟
مأموران آمدند تا جلوگیری کنند. بازار به هم خورده بود و بازاریان وحشتزده بودند. در آنجا زد و خورد شروع شد و به خیابان 15 خرداد شرقی و بوذرجمهری آن زمان کشانده شد. در آنجا ما رسماً با پلیس درگیر شدیم.
از طرف انقلابیون؟
بله. من سر چهارراه سیروس هر چه سنگ به دستم آمد به سمتشان زدم، در نزدیکی ما مغازهای بود که قلک سفالی میفروخت و وقتی در اطرافم چیزی پیدا نکردم از آن قلکها برداشتم. چند عدد از آن قلکها را زدم و دیگر متفرق شدند. روز بعد به سراغ قلکفروش رفتم و ماجرای شب قبل و شکستن قلکهایش را گفتم و خواستم تا هزینهاش را پرداخت کنم. او خوشحال شد از کارم و پولی از من نگرفت و این ماجرا باب رفاقتی بین من و آن آقا شد.
بعد از این ماجرا چه اتفاقاتی افتاد؟
این ماجرا خیلی مانده به 15 خرداد 1342 اتفاق افتاد. از این به بعد برنامهها ادامه پیدا کرد، به مساجد کشانده شد و بیخبران بیدار شدند و اعلامیههای امام شروع شد.
این اعلامیهها چگونه به دست شما میرسید؟
رابط داشتیم، وقتی اعلامیه میآمد به انقلابیون داده میشد و آنها هم پخش میکردند. محل استقرار، در بسیاری از مکانها بود که اکثر مواقع منزل آقای فلسفی پایگاه ما بود.
آن موقع چند سالتان بود؟ مجرد بودید یا متأهل؟
تازه ازدواج کرده بودم. در 25 سالگی ازدواج کردم.
شما چه روزی دستگیر شدید؟
روز 15 خرداد. شهید ما (فرزندم) تازه متولد شده بود، شاید سه روزه بود.
ماجرای دستگیری شما چگونه بود؟
در بازارچه امام (نایبالسلطنه قدیم) ـ روبهروی مسیر خیابان آب منگل به سمت خیابان ری ـ که در آن گاراژ بزرگی وجود داشت و کاملاً معروف بود، هر سال دهه اول محرم در آنجا مجلس بر پا بود. من تا شب هفتم در آن مکان منبر میرفتم. شب هفتم اعلامیه امام به منبریهای تهران رسید که حقایق را بگویید ولو بلغ ما بلغ، اگر هم مأموران مانع شدند در چهارراهها یا میدانها، خلاصه به مردم بگویید.
مسجد حاج ابوالفتح هم به بازارچه نزدیک بود، آیتالله مروارید اول وقت در آنجا به منبر میرفت، جمعیت هم ابتدا پای منبر ایشان میرفتند و بعد از اتمام مراسم آنجا به سمت بازارچه میآمدند.
پای منبر شما؟
بله. شب اول که گاراژ کاملاً از جمعیت پر شد و بعد از آن، از شب هشتم به بعد حتی خیابان و بازارچه هم پر شد، گاهی کار به جایی میرسید که من برای رفتن روی منبر حدود یک ربع باید پای منبر میایستادم تا راه پیدا شود.
تا این حد شلوغ میشد؟
بله. منبر هم شش پله و بزرگ بود که روی پله اول سه نفر مجهز ایستاده بودند، یکی برادر شهید امامی(که هژیر را کشت)، دیگری به نام میرزا آقا و نفر سوم که اکبر زاغی نام داشت.
که از شما حفاظت کنند؟
بله. اولین تیر قیام 15 خرداد آنجا شلیک شد. 15 خرداد، دوازدهم محرم بود. شب عاشورا ریختند که در آنجا من را بگیرند و اینها به ساواکیها حمله کردند و ساواکیها از ترس، تیر هوایی شلیک کردند که بتوانند فرار کنند.
آن موقع شما را دستگیر نکردند؟
خیر، به دلیل کثرت جمعیت نتوانستند. در خیابان ری راه بند آمده بود و جوانان دور من را گرفته بودند. بعد که تیر شلیک شد پیشکار آیتالله بهبهانی که در همان بازارچه مینشست، پیغام داد که فلانی را به منزل من بیاورید. من به منزل ایشان رفتم و عدهای از جوانان هم دنبال من آمدند. آقای سیدمحمدتقی گفت: من تلفن بزنم به فلان تیمسار که... گفتم: کار از کار گذشته است و شرایط کاملا تغییر کرده. بعضی از جوانان گفتند از راه پشتبام برویم، قبول نکردم و گفتم من از پشتبام نمیروم؛ چون روی منبر که بودم آمدند داد زدند آقا عبدالله، فرزند اکبر مشتی را دارند میبرند، گفتم من دارم صحبت میکنم، آقا عبدالله را چرا میبرید؟ یک نفر از این جوانان گفت: آقا من میدانم شما به آسمان بروید یا در زمین باشید، شما را خواهند گرفت. اگر شما چند منبر دیگر بروید و بعد دستگیر شوید بهتر است یا الان بگیرندتان؟ قبول کردم. اتفاقا همانجا روی منبر هم اعلام کرده بودم که بعد از اینجا در خیابان ادیب منبر خواهم داشت. وقتی رسیدم جمعیت بسیاری در آنجا حاضر بودند که منبر داغی هم داشتم. روزها هم یک منبر در خیابان شهید آیتالله سعیدی (غیاثی) میرفتم. تا دوازدهم محرم هم در بازارچه، مجلس ادامه پیدا کرد.
میدانستید که دنبال شما هستند و میخواهند شما را بگیرند؟
بله. ساعت حدود یک یا دو بعد از نیمه شب بود که زنگ در را زدند. با خود گفتم که دیگر آمدند. اما در را که باز کردم، شیخ عباس (بقال محل) را دیدم. او گفت سرهنگ صادقی (ارتشی) که از مبارزان بود، پیام داده است که شما امشب را در خانه نمانید. گویا خبردار شده بود که میخواهند امام را بگیرند. گفتم نه، من در خانه میمانم. صبح که به منبر رفتم، وسط مجلس یک نفر وارد شد و با صدای بلند داد زد که امام را گرفتند. گفتم یعنی چه امام را گرفتند؟! حرفش را باور نکردم.
آن موقع ایشان را با لفظ امام خطاب میکردند یا...
خیر، میگفت که حاج آقا روحالله را گرفتند. یک شخص دیگر دوباره آمد و گفت: «حاج آقا روحالله را گرفتند.» و باز هم باورم نشد، اما وقتی سومی آمد یقین کردم. گفت بازار تهران شلوغ است، زدوخورد شروع شده است و کشته هم داده است. برخاستیم و با همان جمعیتی که پای منبر بودند وارد خیابان شدیم و آنجا را به تعطیلی کشاندیم. نرسیده به خیابان شهباز (اکنون: 17 شهریور) یک ماشین کلانتری با 30، 40 پاسبان آمدند. دو روحانی سید را گرفتند و مرا نیز به کلانتری بردند. به محض آنکه وارد شدیم رئیس کلانتری بلند شد و شروع کرد به داد و بیدا کردن و فحش دادن و کشیدهای هم به یکی از روحانیون زد و بعد گفت: «ما تا آخرین گلولههایمان را استفاده خواهیم کرد!»
من هم گفتم ما نیز تا آخرین قطره خونمان را خواهیم داد. ما را به زیرزمین کلانتری بردند. ابتدا خیلی با روی گشاده با ما رفتار میکردند و چای تعارف میکردند و از این قبیل کارها. آن بیرون زدوخوردها که به میدان خراسان کشید و پاسبانان، کتک خورده برمیگشتند، با عصبانیت ما را از زیرزمین بیرون آوردند و به جایی بردند که...
آنجایی که شما را بردند دخمه بود؟ پستو بود؟
ما را به یک اتاقک رو به آفتاب بردند؛ حال اینکه خرداد بود و هوا بسیار گرم؛ و جمعیت را یکی یکی آوردند تا به جایی رسید که دیگر جای نشستن هم نبود و ایستاده بودیم. نه آب و نان بود و نه هیچ چیزی. همانجا در زیرزمین که بودیم، یک استوار که از انقلابیون کتک خورده بود، آمد و سه روحانی در آنجا دید؛ از شدت ناراحتی و عصبانیت اقدام به شلیک کرد. یکی از همکارانش او را کشید و گفت: «آنهایی را که آنجا کشتی بس نیست، که میخواهی اینها را هم بکشی؟» بعد ما را به همان دخمه آوردند. تا ساعت حدود 11 شب همانجا بودیم.
شما صبح زود پای منبر رفته بودید؟
بله. صبحها منبر زود شروع میشد. آنها طوری تشکیلاتشان را مسلح کرده بودند و ما را به شهربانی بردند که گویا لنین را دستگیر کردهاند!
همان 11 شب شما را به شهربانی بردند؟
همان شبانه باید از میدان خراسان و خیابان خراسان میآوردند که از سمتی دیگر بردند، من تعجب کردم، اما بعد معلوم شد زخمیها هنوز در خیابان ریختهاند و راهبندان بوده است. خلاصه بعد از پیچوخمهای بسیار ما را وارد شهربانی کردند. سالن شهربانی، سالن بزرگی بود و افرادی را که گرفته بودند، خیلی زیاد بودند. بله ساواک هنوز به صورت کامل تشکیل نشده بود و آنجا مرکز پلیس بود؛ رییس پلیس گفت: «همه رو به دیوار!» ما رو به دیوار ایستاده بودیم که ناگهان کسی من را گرفت و بیرون کشید؛ رئیس پلیس بود، از جیبش کاغذی درآورد و گفت: «این صحبتهای آقا در بازارچه نایبالسلطنه است.»
من را برای بازجویی بردند؛ بازجو با هل دادن و تشر من را به اتاقی برد و سؤالات خود را شروع کرد، اولین سؤال هم این بود که «از چه کسی تقلید میکنی؟»
قبلاً صحبت شده بود که اینها میخواهند امام را محاکمه کنند و اگر امام جنبه مرجعیت داشته باشد نمیتوانند محاکمهاش کنند. در حالی که آن موقع من از آیتالله العظمی حکیم تقلید میکردم، در دلم گفتم خدایا هر چه هست برای تو و نوشتم حضرت آیتالله العظمی خمینی. بازجو نگاهی کرد و خودکاری که دستش بود را به میز زد و یواشکی گفت: «آفرین، آفرین، آفرین!» معذرتخواهی کرد و گفت: «اگر من به شما توهین کردم، میدانید که وظیفه من این است... من از حالا یار و یاور شما هستم. دستپاچه نشوید... .» سپس پرونده را نوشتند و امضا کردند؛ حدود یک ساعت طول کشید؛ بعد از آنجا ما را برای عکسبرداری و... بردند.
تعدادی از کماندوها که از خوردن و خوابیدن زیاد مانند دیو شده بودند، صف باریکی تشکیل داده بودند. ما را که به سمت حیاط شهربانی میبردند، از وسط اینها رد میشدیم و اینها به ما و به امام فحش و ناسزا میگفتند. بعد از آنجا ما را برای انگشتنگاری و کارهایی از این قبیل بردند که تا حدود یک یا دو بعد از نیمه شب به طول انجامید؛ از طرفی جمعیتی را هم که دستگیر کرده بودند، زیاد بودند. باز من را از داخل صف بیرون کشیدند و گفتند این را ببرید تا بعد به حسابش رسیدگی کنیم. آنجا یک سالن کم ارتفاع و پر پیچوخم بود که دفتر زندان به حساب میآمد. قبل از ورود، ابتدا اسممان را در دفتر نوشتند؛ وقتی وارد شدم آقای فلسفی، شهید مطهری، آیتالله العظمی مکارم شیرازی و حدود 30 ـ 40 نفر از علما و واعظان شهرستانها را دیدم که همگیشان را گرفته بودند.
آقای مطهری را برای اولینبار در آنجا ملاقات کردید؟
خیر. ما با هم دوست و همشهری بودیم و هر موقع مشکلی داشتم با ایشان در میان میگذاشتم. تا من وارد شدم آنها از خواب پریدند و چون از بیرون خبری نداشتند، هراسان جویای اوضاع بیرون شدند. گفتم من از صبح چیزی نخوردهام و گرسنهام، گفتند چیزی برای خوردن نداریم، اما یکی از آقایان که بعد نماینده قم شد، مقداری نان خشک داشت، همان را خوردم و بعد اوضاع و احوال بیرون و جریانات اتفاق افتاده را برایشان تعریف کردم.
صبح اول وقت، تیراندازی شروع شد و باز مردم برای مبارزه به بیرون ریخته بودند. صدای شلیک به حدی بود که زندانیان را نگران کرده بود که مأموران همه مردم را به کشتن دادند. از قضا عدهای از علمای برجسته و معروف تهران در خیابان خراسان جمع شده بودند که راهکاری برای اوضاع پیش آمده پیدا کنند. مأموران حکومت پهلوی خبردار شدند و همه آنها را گرفتند و به آنجا آوردند، حدود 15 ـ 16 نفر بودند. همه نشسته بودیم که شلیک شروع شد، آقای فلسفی به من گفتند که بلند شو و روضه یا دعایی بخوان و من شروع کردم به خواندن شعری از الهی قمشهای. در همین حال 9 نفر افسر ریختند داخل و داد و هوار کردند که اینجا هم دارید خرابکاری میکنید و... اما من همچنان ادامه میدادم و میخواندم و اصلاً اعتنا نمیکردم. تا اینکه حاج باقر قمی گفت: «کافی است، دیگر نخوان.» بعد نشستیم و آنها رفتند.
از آن پس زندان به کلاس تبدیل شد؛ کلاس درس بسیار مهمی که در آن ما از شهید مطهری و آقای فلسفی بسیار استفاده کردیم، بدون آنکه کتابی در دست کسی باشد. به عنوان مثال به شخصی میگفتند فردا باید راجع به دروغ صحبت کنید یا شخص دیگری، شما باید راجع به حسد صحبت کنید.
این برنامهها را چه کسی تنظیم میکرد؟
آقای فلسفی. وقتی یک منبر تمام میشد، بحث در همان زمینه شروع میشد؛ من در آنجا بود که فهمیدم شهید مطهری چه شخصیت بزرگی دارد. ایشان وقتی شروع میکرد به صحبت مانند دریایی خروشان میشد. آقای فلسفی از نظر فنی و ایشان از نظر علمی مهارت داشتند. در واقع آنجایی که ما را زندانی کرده بودند، مکانی برای قرنطینه بود تا کسی نتواند با ما در ارتباط باشد و قبل از ما افراد تودهای را در آنجا زندانی کرده بودند و شهید نواب صفوی هم در این مکان زندانی شده بود.
این زندان کجا بود؟
در همان شهربانی. آن مکانی که ما در آن زندانی بودیم، فضایی حدود 12 ـ 10 متر بود و یک حیاط هم به همین اندازه داشت؛ گاهی حدود 60 نفر در این فضا میخوابیدیم، طوری که حتی نمیتوانستیم جا به جا شویم. این مکان دو یا سه طبقه داشت که طبقات بالا برای مأموران بود و موقعی که بحث شروع میشد مأموران میآمدند و گوش میدادند. یکی از افسران گفت که ما اگر امکانش را داشتیم، یکی را جای خودمان میگذاشتیم تا بیاییم و از بحثها استفاده کنیم.
پس شما در داخل زندان هم مبارزه میکردید؟
بله، یکی از افراد بازداشتی میگفت: یکی از اقوام ما در همان شهربانی کار میکرد و میگفت آن چهل روزی که زندان ما طول کشیده بود، رشوهخواری و از این قبیل کارها تعطیل شده بود و در واقع صحبتها و مباحث مطرح شده روی آنها تأثیر مثبت گذاشته بود.
در این چهل روز وضعیت غذایتان چگونه بود؟
غذایی که میآوردند چیزی شبیه به سوپ بود تا فقط از مرگمان جلوگیری کند؛ گمان میکنم از روی قصد آب خنک هم قاطیاش میکردند. آن زمان هم که خوشحال بودند از اینکه (به گمان خودشان) شورش را خواباندهاند، اما بعد متوجه شدند که چه گوری را با دستان خودشان کندهاند، زیرا امام فرمودند که اصل انقلاب 15 خرداد بوده است.
بعد از چهل روز که شما از زندان آزاد شدید، دوباره شروع به فعالیت کردید؟
بله، با اینکه یکی از جوانترین افراد در آنجا محسوب میشدم. موقع آزاد شدن شاید اولین یا دومین نفر بودم. چمدانم را برداشتم و خداحافظی کردم. میخواستند از من تعهد بگیرند که چنان نمیکنم و اگر چنین شد اینقدر هم بدهکار میشوم. شروع کردم به داد و بیداد. صدایم به زندانیان میرسید. گفتم: «بعد از چهل روز طلبکار هم هستید؟ من نمینویسم.» چمدانم را برداشتم و دوباره رفتم توی زندان. بعد آمدند با التماس من را بردند. باورم نمیشد که اینها راست میگویند و میخواهند مرا آزاد کنند. خلاصه نوشتم: «همانطور که تا به حال هیچ حرف و سخن خلافی نزدیم، بعد از این هم خلاف نخواهم کرد.»
بعد از بیرون آمدن من، به تدریج آقایان آزاد شدند و بعدها برنامهها شروع شد و تشکلی، شکل گرفت و جامعه روحانیت مبارز پیریزی شد.
پیشنهاد چه کسی بود که این جامعه شکل بگیرد؟
اینطور بود که به عنوان مثال امام اعلامیهای میدادند، تجمع میشد و جلسهای ترتیب داده میشد که روی آن بحث شود. اعلامیههایی علیه شخص شاه نوشته میشد که در واقع به منزله حکم اعدام بود، ما آنها را امضا میکردیم. همه امور و برنامهها جمعی بود، به عنوان مثال برای دادن یک اعلامیه جلسه تشکیل میشد تا متن آن اعلامیه تنظیم شود و وقتی که همه نظر میدادند، آن وقت اعلامیه صادر میشد.
شما از سال 1342 تا 1357 چند بار دستگیر شدید؟
از سال 1342 تا پیروزی انقلاب چهار دفعه بوده است.
شما را مورد ضرب و شتم قرار دادند؟ چه نوع شکنجههایی داشتند؟
شکنجه تا آخر برای کسانی بود که میخواستند اطلاعاتی را از آنها به دست بیاورند؛ مانند اینکه اعلامیه را چه کسی و در کجا نوشته است؟ اما من حرفهایم را روی منبر میزدم و پروندهام نیز نزد آنها بود و بعد هم محاکمه یا اعدام میشدم.
کمکم مبارزه به جایی رسید که امام به ترکیه تبعید شدند. اسم، عکس و رساله امام ممنوع شد. ما جامعه وعاظ انقلابی جلسهای تشکیل دادیم که چه کار باید کرد؟ تا چه وقت اوضاع به همین منوال ادامه خواهد داشت؟ ما در سه روز، سه جلسه پیدرپی تشکیل دادیم که چه کنیم؟ از قضا آیتالله حکیم به رحمت خدا رفتند؛ آنجا همه اظهار نظر کردند و تصمیم بر این شد که به مناسبت فاتحه و ختم برای آیتالله حکیم، مجلسی برقرار شود و آنجا حرفها را بزنیم.
اعلامیهای منتشر و در مجلس ختم برای آیتالله حکیم، آیتالله مروارید منبر رفتند و در آن مجلس بسیار داغ صحبت کردند که همان باعث تبعیدشان به خلخال شد. در ضمن مدرسین حوزه علمیه قم هم بیانیهای دادند و آن را روی منبر خواندند که آیتالله مکارم درباره آن بیانیه گفته بود که هر چیزی در مورد عظمت امام بنویسید من نخوانده امضا میکنم. آن منبر خیلی مؤثر واقع شد.
از طرف دیگر، بعد از اینکه امام وارد نجف شدند، فهمیدند امام چه کسی هستند و از آن پس درس امام، رکن حوزه علمیه نجف شد.
بعد از آن اعلامیه و سخنرانی آیتالله مروارید، شما هم دستگیر شدید؟
خیر. من را به مناسبتهای دیگری گرفتند. من در سال 1343 باز دستگیر شدم که با شهید محلاتی و عدهای از مدرسین قم دو ماه و نیم در یک مکان بودیم؛ اول من را به زندان قزلقلعه بردند و دو سه شب آنجا نگه داشتند و از آنجا به زندان قصر بردند؛ وارد زندان قصر که شدم، آیتالله فومنی فوت شده بودند، آنجا هم خیلی عجیب شد. ما همان لحظه که رسیدیم اعلام کردیم که فردا شب برای آیتالله فومنی مراسم داریم. به محض اینکه این موضوع را اعلام کردیم آنها صبح روز بعد ما را به قرنطینه فرستادند.
همان زندان شهربانی؟
بله. خانوادهام آنجا به دیدن من آمده بودند، به آنها گفته بودند که ما را دوباره به قرنطینه بردهاند و آنها تقریباً یقین کرده بودند که من را اعدام کردهاند، چون آنها را این طرف و آن طرف میدواندند.
چند وقت در قرنطینه بودید؟
دو ماه و نیم. ما در آنجا برنامههای جالبی داشتیم؛ تعدادمان گاهی زیاد میشد و گاهی افرادی آزاد میشدند و از تعدادمان کاسته میشد؛ حدود 30 تا 40 نفر بودیم. در آنجا یکـی از آقایان که اهل خـمین بود، داغ بود و بحث و مبارزه میکرد. پس از آزادی، با خبر شدیم که در همان زندان او را به شهادت رساندند. ما هم دوباره مبارزه را شدت دادیم.
اعلامیههای امام هم میآمد...
بله اعلامیه امام میآمد و به علاوه جامعه مبارزین انقلابی هشت منطقه شده بودند؛ شهید مطهری و چند نفر دیگر در یک منطقه، شهید بهشتی و عدهای دیگر در منطقهای دیگر؛ یک مرکز شمیران و یک منطقه هم شهرری بود؛ برنامهها تنظیم و نظریهها اعلام میشد، من هم نظر میدادم و نظریههای جمعی به مرکز میرفت و از آنجا برای ادامه کار تصمیم میگرفتند و برنامهها را پیاده میکردند.
آخرین باری که دستگیر شدید چه سالی بود؟
همان سال پیروزی انقلاب بود.
17 شهریور 1357 کجا بودید؟
روز قبل از آن برنامه راهپیمایی عظیمی در میدان آزادی بود. از قیطریه شروع شد و شهید بهشتی در میدان آزادی صحبت کرد. 17 شهریور، در بیمارستان سوم شعبان مجروحینی که میآوردند را تحویل میگرفتیم. عجیب این بود که حتی یک زخمی هم ندیدیم که گریه کند یا ناراحت باشد. آن روز واقعاً حالت عجیب الهی داشت. بعدها دستگیری آخر من در نارمک، مسجد امام سجاد (ع) بود که دوازده کامیون نظامی و دو ماشین کلانتری آمدند و مرا نیز از روی منبر پایین کشیدند.
آیا شما جزو کمیته استقبال از امام خمینی(ره) هم بودید؟
بله. در همان هشت منطقهای که جامعه روحانیت مبارز داشتند، برنامهها برای مناطق تنظیم میشد و بعد به مرکز فرستاده میشد تا تصمیمگیری نهایی انجام گیرد. نقشم در روز ورود امام در میدان آزادی این بود که روی اتوبوس برای راهنمایی مردم، بلندگو دست بگیرم؛ اما وقتی که امام به میدان آزادی رسیدند، آنقدر جمعیت زیاد بود که راه پیدا نشد به همین علت دور زدند و از مسیر دیگری آمدند.
در بهشتزهرا شما جزو انتظامات بودید یا...
من جزو گرفتاران میدان آزادی بودم. منتهی شهید ما ـ محمد ـ حدود هشت تا ده شب قبل از آن، آنجا بود و داربست میبستند برای ورود امام.
امام در بهشتزهرا سخنرانی میکنند و شما آنجا نیستید. سپس به مدرسه علوی میروند...
بله. در واقع پایگاهمان در مدرسه علوی بود و شب و روز در آنجا بودیم. ما سه وقت نماز(صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا) را با امام بودیم.
پس از اینکه انقلاب تثبیت شد، شما به چه کاری مشغول شدید؟
هیچ کاری را قبول نکردم.
هیچ سمتی را قبول نکردید؟
خیر. هر چه شهید بهشتی اصرار میکرد که شاخه روحانیت حزب جمهوری اسلامی را که در واقع همه کاره بود، بپذیرم، قبول نمیکردم. شهید بهشتی یک روزعصبانی شد و پرسید که به چه دلیل قبول نمیکنی؟ گفتم دلیلش را به شما میگویم. من اکنون عضو حزب نیستم، اما با همه وجود از حزب حمایت میکنم، برای اینکه منافقین تشکل دارند، تودهایها هم تشکل دارند، ولی ما هیچ تشکلی نداشتیم. من به این جهت قبول نمیکنم که اگر روزی حزب پایش را کج گذاشت اولین ضربه را من بزنم، نگویم که عضو حزب هستم و بروم؛ خندید و گفت که اگر دلیلت این است نمیخواهم قبول کنی.
تعداد بازدید: 2455