22 مهر 1395
میثم غلامپور
در گرماگرم انقلاب اسلامی سال 57، بانوان همپای مردان حضور داشتند و نقشآفرین بودند. برای مرور همین حضور و نقشآفرینی پای صحبت یکی از بانوانی رفتیم که در آن ایام فعالیتهای مبارزاتی داشت و از نزدیک شاهد بسیاری از وقایع منجر به انقلاب اسلامی بود: فاطمه زعفرانیبهروز متولد سال 1338 که در بحبوحه انقلاب اسلامی در اوج دوران جوانی بهسرمیبرد. وی در حال حاضر سه خواهر و دو برادر دارد؛ ولی شاید شناختهشدهترین فرد این خانواده دکتر مریم بهروزی باشد که از شاخصترین بانوان نقشآفرین در جریان انقلاب اسلامی بوده است. به همین دلیل بخشی از این گفتوگو را به صحبت درباره فعالیتهای وی اختصاص دادیم.
مهندسی کشاورزی، مامایی و مدیریت رشتههایی بودند که فاطمه زعفرانی در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی تجربه کرده و حتی در دروس حوزوی نیز دستی داشته است. در کارنامه پس از انقلاب وی، سمتهای اجرایی متعددی جلب توجه میکند. خانم زعفرانی در برهههای زمانی مختلف، مسئول بخش تنظیم خانوادۀ بیمارستان شریعتی، معاون امور زنان مرکز رسیدگی به امور مساجد، مشاور رئیس و مدیرکل دفتر امور زنان هلال احمر و مشاور امور مامایی وزیر بهداشت (دکتر مرضیه وحیددستجردی) بوده است. وی البته از موسسین و اعضای شورای مرکزی و معاون تشکیلات جبهۀ متحد زنان اصولگرا هم به شمار میرود. همچنین در حال حاضر در دفتر خود به مراجعانش مشاوره بیولوژیکی و خانوادگی میدهد. در گفتوگو با فاطمه زعفرانی ابتدا مروری بر اوضاع خانوادگی وی داشته و سپس به فعالیتهای مبارزاتی خود و خواهرشان در نزدیکیهای انقلاب پرداختهایم.
خانم فاطمه زعفرانیبهروز پای سفره چه پدر و مادری بزرگ شدهاند؟
پدر من یک شخصیت مذهبی و مقید بود. از سواد خیلی زیادی برخوردار نبود. کارگاهی داشت. ضمن اینکه شغل آزاد داشت برای مجالس مذهبی و منبرها خیلی فرصت میگذاشت و معمولاً به این مجالس میرفت. اهل نمازشب بود. از آنهایی بود که به مسائل دینی خیلی گوش و عمل میکرد، خیلی اهل عمل بود. مادرم هم که خانهدار بود. در زمان رضاشاه پدرِ مادرم در شهربانی آن زمان مشغول به کار بوده، و مسئولیت هم داشته و البته سید هم بوده است. به ایشان آقاسید میگفتند. بعد از اینکه کشف حجاب از طرف رضاخان اعلام میشود، مادربزرگ من به خاطر همین مساله بیرون نمیرفتند و همیشه منزل بودند. چادرهایی هم درست کرده بودند که به کمر میبستند و بالای آن مقنعه داشت، خیلی سفت و محکم که اصلاً نمیتوانستند بکشند. استثنائاً اگر یک وقت میخواستند حمام یا جایی بروند، البته اینها خیلی سعی میکردند که آن را هم نروند و نیازشان را در خانه برطرف میکردند ولی گاهی هم که خیلی مجبور میشدند این چادرها را سرشان میکردند. یک روز که بیرون میرود پلیسها میخواستند این را از سرش بکشند، نمیتوانستند، در نتیجه با موی او آن را میکشند. انگار پوست سر ایشان کمی آسیب میبیند. بعد به خانه میآید و برای پدربزرگم که ماجرا را مطرح میکند، ایشان میگوید دیگر در این حکومت و نظام کارکردن حرام است. همانجا استعفایش را میگذارد و میگوید من در نظامی که بخواهد با این برخوردها زن و دختر مردم را از دین خدا و حکم الهی جدا کند، کار نمیکنم و استعفایش را میدهد.
از کجا؟
از شهربانی آن زمان. به هر حال این فضای خانواده در روحیات ما اثر داشت. زمان شاه شرایط با حالا خیلی فرق داشت. حالا شما شنیدید ولی نمیدانید چه وضعی بود. حجاب و شئونات و اخلاقیات رعایت نمیشد، اصلاً نظام، تأییدکننده و ایجادکننده آن شرایط بود. مثلاً ما که اصلاً تلویزیون نداشتیم. کلاً خانوادههای مذهبی در خانههایشان رادیو و تلویزیون نبود. تبلیغات خیلی بدی بود و سمت و سوی حرکت نظام به این سمت بود که فحشا و بیبندوباری و دینزدایی را ترویج کند. حالا محمدرضا علناً چادر از سر نمیکشید ولی آن تبلیغات و فرهنگی که از جانب حاکمیت ایجاد و در جامعه تزریق میشد، باعث میشد که جوانها دین را بیارزش بدانند؛ یعنی از دین، مذهب، اعتقادات و شعائر مذهبی ارزشزدایی کرده بودند. مثلاً حجاب و چادر را امّلی میدانستند. بعد نگاه میکردیم دخترها، جوانها و نوجوانها وقتی میخواستند به خیابان بیایند برای اینکه خودشان را مطرح کنند تا آنجایی که میتوانستند خودآرایی میکردند. میخواهم بگویم آن زمان نظام این حرکت را ایجاد میکرد. درهرصورت در آن شرایط دینداری خیلی سخت بود. مثلاً مدرسه که میرفتیم بچهها با چه وضع و شرایطی میآمدند و متأسفانه اکثراً هم روابط خارج از خانواده داشتند. این نوع رفتار بیشتر غالب بود ولی چون در خانواده ما مسائل دینی و اخلاق مهم بود و خواهرم سعی میکرد ما را به کلاسهایش ببرد، تربیت دینی ما طوری بود که مسائل اخلاقی و اعتقادی را با وجودمان لمس کرده بودیم و حجاب را پذیرفته بودیم. آن زمان هم حجاب ما چادر بود ولی این تفکر اینقدر در ما نهادینه شده بود و پذیرفته بودیم که اصلاً این را بد نمیدانستیم، اصلاً به نظرمان نمیآمد که بخواهیم احساس کمبود کنیم یا فکر کنیم اشکالی داریم. الحمدلله اینطور نبود. حتی در مدرسه هم گاهی اوقات معلمان مسائل غیردینی و شبهات را مطرح میکردند، ما با اینها بحث میکردیم؛ یعنی یک حالت خودساخته داشتیم.
در جهتدهی به مسیر زندگی شما به خصوص از نظر اعتقادی به نظر میرسد نقش پررنگی باید برای مرحوم دکتر مریم بهروزی قائل شد...
اصل کار ما از دوران انقلاب شروع شد. من در یک خانوادۀ مذهبی متولد شده بودم. خواهرم خانم بهروزی مبلغه بود. چون ایشان فرزند اول خانواده بود، روی همه اعضای خانواده خیلی تأثیر داشت و خیلی علاقهمند بود که ما از نظر اعتقادی آدمهای مؤمنی باشیم. ایشان که شاگرد آیتالله سعیدی بود و با آقای نوری هم کلاسهایی داشت، وارد وادی سیاست شده بود. دروس علمی حوزوی خوانده بود. ما هم خیلی ایشان را قبول داشتیم؛ چون هم خواهر بزرگ ما بود و هم از نظر فکری و اعتقادی تحت تأثیرش بودیم. خانم بهروزی ما را به جلسات خود میبرد. ما در کنار کلاسهای عربی، احکام، تفسیر، قرآن و تجوید ایشان، به سخنرانیهایش هم میرفتیم.
اینجا شاید این پرسش پیش آید که چرا ایشان را بهروزی و شما را زعفرانیبهروز خطاب میکنند؟
خانم بهروزی وقتی شروع به تبلیغ کردند و جلسه داشتند، خودبهخود به ایشان خانم بهروزی گفتند و دیگر به مریم بهروزی معروف شد. یعنی از همان جلسات خانگی قرآن و تجوید و احکام و بعد هم سخنرانیها ایشان را خانم بهروزی خطاب میکردند. این بهروزی دیگر روی او ماند. ولی در اصل فامیلی ما زعفرانیبهروز است.
برگردیم به همان سخنرانیهای خانم مریم بهروزی. این سخنرانیها در مکانهای مختلف برگزار میشد؟
بله در سطح تهران برگزار میشد و بیشتر هم در منازل بود. چون زمان شاه بود، این جلسات در منازل، ویژه خانمها تشکیل میشد. البته گاهی هم در حسینیهها و مساجد بود. ما این دورهها را در کنار ایشان گذراندیم تا اینکه در سالهای 56-55 که دبیرستانی بودیم و عقل ما دیگر کمی به مسائل میرسید باز تحت تأثیر ایشان و شرایط سیاسیفرهنگی اجتماع، کمی به کارهای سیاسی متمایل شدیم. آن موقع مهمترین این مسائل، بحث رساله حضرت امام بود و اصلاً هر کسی رساله حضرت امام را داشت دیگر ضد حکومت شناخته میشد و به قول خودشان به اینطور افراد خرابکار میگفتند. خانم بهروزی کتابهای سیاسی و رساله حضرت امام را داشت. همسرش هم با خودش همفکر بود. شغل همسر ایشان آزاد بود و در مغازهشان توضیحالمسائل حضرت امام و بعضی از کتابها را داشتند. درهرصورت شخصیت ما در نوجوانی اینگونه شکل گرفت...
یعنی خیلی تحت تأثیر خواهرتان بودید؟
بله در دوران نوجوانی و جوانی در کلاسها و جلسات ایشان بودیم و تحت تاثیر صحبتها و رفتار ایشان. ایشان هم شخصیتی مذهبی بود و مسائل دینی و اخلاقی را خیلی رعایت میکرد.
درهرصورت بنده دیپلم که گرفتم، نزدیکیهای انقلاب بود. برای دانشگاه، دانشسرای عالی و همچنین دانشگاه کرج قبول شده بودم.
سال دقیق قبولی خاطرتان هست؟
سال 57-56 بود، بعد از همان سالی که دیپلم گرفتم. در دانشسرا از همان اول که دانشجو میگرفتند، فرد معلم میشد؛ یعنی دیگر معلم آموزشوپرورش میشدیم. منتها دو سال دوره میدیدیم، همزمان کارآموزی هم داشتیم. قبول که میشدیم درواقع دیگر معلم آموزشوپرورش بودیم.
چه رشتهای؟
رشته دانشگاهیام ریاضیات بود، ولی در دانشسرا رشته نبود، خود معلمی بود. دو سال درس میخواندیم بعد هم لیسانس. چون متصل نبود. آن سال که دانشسرا قبول شدم، شرط مصاحبه داشت. مصاحبه زمان شاه هم این بود که فرد را میبردند که ببینند فرد چهقدر ضددین و بیاخلاق است. یعنی بیشتر اینها را قبول میکردند و مثلا اینکه ظاهرش چطور است و... . اصلاً شرط آنها این بود که چادر نباید باشد یعنی با آن ویژگیها و خصایص حکومت طبیعی هم بود. آن موقع خانوادههای مذهبی تنها رشتهای که اجازه میدادند بچههایشان بروند، آموزشوپرورش بود و پزشکی هم خیلی کم. در واقع خانوادههای مذهبی اکثراً قبول نداشتند بچههایشان دانشگاه بروند یا شغل آنها در شرکت و ادارات دولتی باشد. فقط تنها جایی که میپذیرفتند و رضایت میدادند آموزشوپرورش بود. بعد که رفتم مصاحبه، دیدم دختران مذهبی چادری وقتی نوبتشان میرسید چادرهایشان را درمیآوردند و در کیف میگذاشتند. به یکی از آنها گفتم شما چرا چادرتان را برمیدارید؟ گفت برای اینکه میخواهیم قبول بشویم، با چادر برویم ما را قبول نمیکنند. گفتم خوب قبول نشوید، چادرتان که مهمتر است، بحث اعتقاد است. گفت نه، حالا مگر چیست مثلاً پنج دقیقه- ده دقیقه چادرمان را برمیداریم و دوباره سر میکنیم. چنین تفکری حاکم بود. بعد من گفتم این چه کاری است، ما باید با این برویم، این چادر به ما وابسته است و ما وابسته به این هستیم. وقتی داخل اتاق شدم دو آقا و یک خانم نشسته بودند. مثلاً یک چنین میزی بود یک آقا اینطرف، یک آقا آنطرف و یک خانم هم وسط نشسته بود. خود خانم هم همینطور موها را درست کرده و آرایش کرده، بدون جوراب و با دست و پای لاکزده. معمولاً آن موقع معلمان ما هم اینطور میآمدند، مثل اینکه الان از آرایشگاه درآمدند و میخواهند عروسی بروند. واقعاً مدیر ما وقتی صبح میآمد دقیقاً مثل کسی بود که میخواهد عروسی برود. تا وارد شدم خانم به من گفت چادرت را بردار. گفتم بله؟ گفت چادرت را بردار. گفتم برای چه؟ حالا میدانستم منظورش چه است. گفتم من آمدم معلم شوم، این چادر مانع معلمشدن من نیست. او مرا رد کرد. تا اینطور کرد، این دفعه یکی از دو آقا که یک مقدار زمینه مذهبی داشت و معلوم بود خودش اعتقاد دارد منتها بروز نمیدهد، گفت دخترم فکر کن من هم جای پدرت هستم. گفتم اسلام نگفته اگر کسی جای پدرت است جلوی او میتوانی چادرت را برداری، من به دستور اسلام چادر سر کردم و پدر و غیرپدر هم فرقی نمیکند. خانم خیلی ناراحت شد اما آقا خیلی خوشش آمد. برگشت خندید و گفت خانم ببینید این بچهها نسلی هستند که از پدرومادرشان خیلی جلوترند. این آقا دوست داشت من قبول شوم. خانم خوشش نیامد و گفت چطور؟ آقا گفت بالاخره ما از پدرومادرمان عقبتر هستیم، اینها جلوترند. بالاخره با من مصاحبه کردند، مصاحبههایی که مرسوم خودشان بود. بعد آن آقا به من گفت حالا برو بالا مدارکت را بده. مثل اینکه دلش میخواست مرا قبول کند. اینها دیگر به روی خودشان نیاورند. من مدارک را بردم و آوردم. همین آقا گفت کاش اینطور صحبت نمیکردی. گفتم نه، من از اعتقاداتم دفاع میکنم. نمیتوانم بیتفاوت باشم. خلاصه آمدیم. روزی که رفتم ببینم قبول شدم یا نه، دیدم رد شده بودم ولی مثلاً دختری بیحجاب که آدامس در دهانش انداخته بود، لاک زده بود و موهایش را آرایش کرده بود، قبول شده بود. مثلاً این میخواست معلم شود. اصلاً آنها اینطور میخواستند. یعنی میخواستند معلمی نرود که ذهن بچهها را از نظر خود آنها خراب کند. درهرصورت آنجا در مصاحبه پذیرفته نشدم.
آن زمان احتمالا آرامآرام مبارزات انقلابی هم در حال شروع شدن بود...
بله ماه رمضان بود و دیگر تظاهرات مخفی و کم از طریق حوزهها شروع شد و همینطور سروصدای انقلاب خیلی کم ادامه داشت.
چنانکه فرمودید در نزدیکیهای انقلاب در دانشگاه کرج هم پذیرفته شدید. آیا آن را ادامه ندادید؟
در دانشگاه قبول شده و اسمم در روزنامه آمده بود. اما در همین اوضاع و احوال اتفاقاتی افتاد. سخنرانیهای خانم مریم بهروزی در مسجد قبا دیگر سیاسی شده بود. یعنی ایشان همراه با تفسیر قرآن بحثهای سیاسی را هم مطرح میکرد. دختر بزرگ ایشان چهارسال از من کوچکتر است. ما با هم میرفتیم. ماشین که دنبال خانم بهروزی میآمد، من و دختر خانم بهروزی و خانم برادرم با یکی از همجلسهایهای خانم بهروزی که حالت منشی ایشان را داشت و کارهایش را انجام میداد، سوار میشدیم و میرفتیم. یک فیات دنبال خانم بهروزی میآمد. تا اینکه حدود هفت هشت روز خانم بهروزی سخنرانی کرد. خدا رحمت کند آقای شهید مفتح از خانم بهروزی دعوت کرده بود که آن مدت آنجا سخنرانی کند. در مسجد جمعیت خیلی زیادی میآمد. یعنی قسمت خانمها و آقایان پر میشد، روزبهروز هم جمعیت بیشتر میشد. روز نهم چون ایشان بحثهای شاه و مسائل سیاسی هم مطرح میکرد، ساواک به سراغش آمد. موقع برگشتن از سخنرانی، من و خانم بهروزی و دختر ایشان و همان خانم پاشایی که منشی ایشان بود و خانم برادرم سوار ماشین بودیم، فیات هم ماشین جمعوجوری بود. سه نفر عقب نشسته بودند، من و دختر خواهرم هم جلو نشسته بودیم.
این ماجرا که میخواهید تعریف بفرمایید، حدوداً چه زمانی بود؟
ماه رمضان بود، مرداد سال 1357. موقع برگشتن سوار ماشین که شدیم، دیدیم یک ماشین آنتندار مدلبالای مشکی دم در ایستاده است. راننده ما هم آقای متدین و محجوبی بود، ما را سوار کرد. وقتی راه افتاد، یکدفعه دید اینها ما را تعقیب میکنند، خواست به کوچه پسکوچه بزند که بلافاصله یک ماشین دیگر جلویمان ظاهر شد. یعنی یکی از جلو، یکی از عقب. میخواستند خانم بهروزی را دستگیر کنند. تا ماشین را نگه داشتند، حالا شما فکر کنید در فیات به آن کوچکی، دوتا مرد اینطرف و آنطرف پشت نشستند یکی هم راننده را پیاده کرد خودش پشت فرمان نشست، ما را بردند.
خانم بهروزی را جدا بردند. به ما چهار نفر گفتند چادرهایتان را روی صورتتان بکشید. ما را پیاده کردند و به اتاقی بردند.
به کمیته مشترک بردند؟
بله کمیته مشترک بود. نشستیم و خواستند یکییکی ما را برای بازجویی ببرند. آن هم فقط چون با خانم بهروزی در آن جلسه شرکت کردیم. من و دختر خانم بهروزی سنمان کم بود و کمی هم شجاعت داشتیم، جدی نگرفتیم، گفتیم حالا چه خبر است این کارها را میکنند. یکییکی خانمها را بردند. بعد نوبت من که شد دیدم بازجو یک آقای خیلی چاق و کاملاً هم معلوم بود که مست است با چشمهای قرمز و خمار. به همه بازجوها دکتر میگفتند. بعد که نشستم، گفت چندسالت است؟ گفتم هجده سال. گفت چهکارهای؟ گفتم دیپلم گرفتم الان تازه دانشگاه قبول شدم. گفت خوب پس زیاد میآیی، پروندهات جلوتر از خودت رفته، از این به بعد زیاد اینجا میآیی. بعد چند سؤال خیلی مختصر کرد و گفت برو.
اسم بازجو را به یاد ندارید؟
نه اصلاً. اسم که به ما نمیگفتند. فقط یک آقای چاق سن و سالدار دیدم که کاملاً هم معلوم بود مشروب خورده بود. ما را از آنجا به دفتر دیگری بردند و تعهد گرفتند که دیگر در چنین جلساتی شرکت نکنیم و برخلاف شاه کاری نکنیم. خودشان چیزهایی نوشتند و به ما گفتند امضا کنید. ما امضا کردیم و آمدیم. دیگر عصر شده بود. من و خانم برادرم ماشین گرفتیم و به خانه آمدیم، دیدیم خانم بهروزی نیامد. ایشان تا هفده روز زندان بود و آن روزها به ما خیلی خیلی سخت گذشت، طوریکه دیگر شب و روز نداشتیم. همان موقع که ما را دستگیر کرده بودند ماموران به خانه هم رفته بودند. ولی خانمها زود به مادرم خبر داده بودند و مادرم هرچه کتاب و نوار بود به خانه همسایه برده و در باغچه چال کرده بودند. ماموران که آمدند، هرچه گشتند، چیزی پیدا نکردند.
در آن ایام شما هیچ خبری از خواهرتان نداشتید؟
اصلاً نمیدانستیم کجاست، شب و روز برای ما یکی شده بود. بعد یکی از شاگردان ایشان که با سرهنگ سجدهای آشنا بود، گفت ترتیبی میدهم که با ایشان ملاقاتی داشته باشید. این دیدار، زمانی بود که دستگاه، خودش سینما رکس آبادان را آتش زده بود و آنجا تعداد زیادی انسان سوختند، خواسته بود احساسات مردم را تحریک کند و بعد گردن نیروهای مذهبی و انقلابی بیندازد. بعد وقتی روزنامهاش آمد حضرت امام و مبارزان گفته بودند این کار خودشان است. سرهنگ سجدهای عصبانی شده بود، ما که رفته بودیم گفت به ما میگویند کار خودتان است. ما رفتیم آنجا نشستیم. خانم بهروزی را آوردند، دیدیم یک پیژامه به او داده بودند که بهعنوان چادر روی سرش بیندازد، از پایین آن را سرش کرده بود و رویش را گرفته بود، آستینهای آن هم دو طرفش افتاده بود. چون آنجا که این چیزها را نداشتند، گفته بود میخواهم حجابم رعایت شود.
خانم بهروزی را از کمیته مشترک جابهجا نکردند؟
نه آن موقع هنوز کمیته مشترک بود، البته بعد به اوین بردند. آنجا نشستیم کمی صحبت کردیم. خانم دکتر چهارتا بچه داشت، آن موقع پای پسر کوچکش هم سوخته بود. ما از نظر روحیات و اینها خیلی به هم نزدیک بودیم. به من گفت شما دانشگاه نرو، مراقب بچههای من باش. گفتم این چه حرفی است انشاءالله خودت میآیی. آن روز آمدیم و بعد هم دیگر نرفتم ثبتنام کنم چون هم بازجو به من گفت پروندهات جلوتر رفته و هم اینکه اصلاً دیگر خیلی انگیزه نداشتم، اصلاً شرایط روحیام آن طور بود. گفتم حالا اگر شد بعداً دوباره کنکور امتحان میدهم. دیگر دانشگاه ثبتنام نکردم. حدوداً اواخر ماه رمضان بود که خانم بهروزی را آزاد کردند.
شما در راهپیمایی معروف عید فطر سال 57 حضور داشتید؟
خیر. ما در راهپیمایی تاریخی تپههای قیطریه نبودیم ولی جو آن در شهر بود. اخبار آن را دریافت کردیم. آن موقع خانم بهروزی که تازه آزاد شده بود، خیلی تحت کنترل بود. منزل خانم بهروزی یک خانه با ما فاصله داشت و ما خیلی درگیر بودیم. یعنی ایشان که آمد خیلی ملاقاتکننده داشت. شاگردان ایشان اینقدر گوسفند آورده بودند آنجا بکشند، که ما میگفتیم اینکارها را دیگر نکنید، ما از عهده آن برنمیآییم. خودشان میکشتند، از بس که نذر کرده بودند. در منزل ایشان مدام جمعیت میآمد و میرفت. ما در روزهای آخر ماه رمضان پیوسته درگیر این قضیه بودیم. روز عیدفطر هم همینطور. خیلی جمعیت از نماز آمدند آنجا. آن موقع شهید مفتح نماز عید را در تپههای قیطریه برگزار کرده بودند.
منزل شما نزدیک مسجد بود؟
نه، منزل ما خیابان اسکندری بود، فاصله داشت.
خیلی هم فاصله داشت...
تقریباً از مرکز پایینتر، جنوب غرب. بله فاصله داشت ولی میآمدند. خانم بهروزی در سطح شهر تهران سخنرانی میرفت. درهرصورت آنکه گذشت. ما هم همینطور مشغول بودیم، جمعیت میآمد و میرفت و پذیرایی میکردیم و خانم بهروزی برایشان آنچه بر سرش آمده بود را تعریف میکرد. بعد از اتفاقات و نماز و راهپیمایی عید فطر، جمعه سیاه هفده شهریور پیش آمد. خیلی روز غمانگیزی بود. انگار آسمان واقعاً از این اتفاق سیاه شده بود. بعد از آن دیگر کمکم انقلاب اوج گرفت و شروع شد. تا اینکه ما خودمان جزء برگزارکنندگان تظاهرات شدیم؛ تظاهراتی که روز به روز گستردهتر میشد.
خانم مریم بهروزی دیگر سخنرانی نداشتند؟
چرا خانم بهروزی فعالیتهای خودش را داشت. دیگر یک مقدار کار از دست حکومت دررفته بود؛ یعنی شرایط طوری شده بود که دیگر از عهده آن برنمیآمدند که مثلاً تمام سخنرانیها را زیر نظر بگیرند. وقتی ماه محرم شد دیگر واقعاً اوج کار بود. ما اول از مسجدمان برگزارکننده راهپیمایی بودیم. انتظامات خانمها بودیم، آنها را جمع میکردیم و همراه با آقایان حرکت میکردیم. کلاً مبدأ حرکتها مساجد بود یعنی خاستگاه انقلاب درواقع مساجد بود و علت اینکه انقلاب ما اینقدر ریشه داشت و دارد، این بود که توده مردم با اعتقاداتشان وارد میدان شدند. درست است که ظلم و ستم و فساد حکومت باعث شده بود مردم به ستوه بیایند، ولی اعتقادات آنها و یک مرجع تقلید بهعنوان رهبر تعیینکننده بود؛ طوری که اگر حضرت امام اطلاعیه یا بیانیه میدادند دیگر همه آن را واجب میدانستند که انجام بدهند. ضمن اینکه به حقانیت راه حضرت امام اعتقاد داشتند. در هرصورت آن زمان، ما برگزارکننده تظاهرات بودیم، از مسجد محل خودمان شروع میکردیم. جمعیت میآمد و شعار میداد و به طرف میدان آزادی حرکت میکردیم.
این مسجدی که فرمودید مبدا راهپیماییهای آن حوالی به شمار میرفت، چه مسجدی بود؟
مسجد اماممحمد باقر(ع) در خیابان اسکندری جنوبی. الان دارند آن را میسازند و گسترش میدهند. آن زمان مسجد فعال و خوبی بود. آنجا کتابخانه داشتیم، به بچهها آموزش میدادیم، برای بچههای کوچک کتاب میخواندیم، به آنها کتاب میدادیم ببرند، فعالیتهای سیاسی میکردیم، بعد هم که تظاهرات گسترش پیدا کرد، از همانجا دیگر هرروز صبح کار ما این بود که تظاهرات راه بیندازیم.
از سیزده آبان هم چیزی خاطرتان هست؟
بله. سیزده آبان با خانم بهروزی به قم رفتیم. ایشان میخواست از آیتالله گلپایگانی یکی دو استفتاء کند. رفتیم قم، برگشتیم دیدیم شهر حالت طبیعی ندارد. از اتوبوس که پیاده شدیم گفتند خیابان انقلاب، دانشگاه شلوغ شده و چقدر دانشآموز شهید شدند. خودمان آنجا نبودیم ولی آثارش بود. فردای آن روز یعنی چهارده آبان همه به دانشگاه رفتیم. دوباره همه تظاهرات کردند. دانشگاه همیشه پر بود، همیشه تظاهرات بود. روی زمین چمنش گروهگروه با تفکرات متفاوت میایستادند و بحث میکردند.
استفتاء که فرمودید برای همین فعالیتهای انقلابی بود یا چیز دیگری؟
خانم بهروزی هرچند وقت یکبار خدمت آیتالله گلپایگانی میرفتند، هم یکسری وجوهات میدادند، هم صحبت میکردند و رهنمود میگرفتند. الان خاطرم نیست استفتاء دقیقا چه بود. ایشان توصیههای لازم را برای پیشبرد هرچه بهتر فعالیتهای مبارزاتی دریافت میکرد. در واقع بخشی رهنمود بود و بخشی هم مربوط به احکام میشد. ایشان بعضی از احکام را میپرسیدند. چون مرتب با مردم سروکار داشت و خیلی چیزها را از او میپرسیدند.
میتوانیم بگوییم تظاهراتها از پاییز جدیتر شدند...
بله از شهریور و مهر به بعد. کمکم که اعتصابها شروع شد، کمر نظام هم شکست. هرچه تظاهراتها اوج میگرفت یادم هست که کنترل آنها خیلی مهمتر میشد. امور تبلیغات اصلی انقلاب مربوط به دانشگاهها بود که زیرنظر ستاد انقلاب بود. از ما دعوت کردند برای کمک به انتظامات سراسری برویم. چراکه دیگر اصلاً از تمام خیابانها جمعیت میآمد. گفتند آقایان و خانمها جدا باشند، یعنی دیگر با هم قاطی نباشند. ما جلسهای داشتیم که آنجا مسئولیتهای ما در زمینه انتظامات راهپیماییها را تقسیم کردند.
بانی یا بانیان اصلی این جلسه چه کسانی بودند؟
در واقع دوستان به ما گفتند چنین جلسهای هست، برویم شرکت کنیم. ستاد اصلی انقلاب برگزاری و ساماندهی تظاهرات را بهعهده داشت که بعد همینها ستاد استقبال از حضرت امام شدند. چندتا از خانمهای دانشجوی سال بالا، مسئولیت داشتند و آرمهای انتظامات را به ما دادند و ما رفتیم نظم تظاهرات را ساماندهی کردیم. در تظاهراتها جمعیت عظیمی از خانمهای چادرمشکی میآمدند که واقعاً ابهت خاصی به این حرکت میداد.
در میان خانمهایی که در این زمینه مسئولیت داشتند، چهره خاصی را به یاد ندارید؟
نه، فرد خاصی به نظرم نمیرسد. البته بعدها در بعضی از جلسات سیاسی یک یا دو نفر از آنها را دیدم. بعد از پیروزی انقلاب خیلی تفکیکها صورت گرفت ولی آن موقع همه یکجهت خانمهای متدین، چادری، مذهبی و اصیل بودند که بعدها همین حرکت را ادامه دادند، ولی ما دیگر با آنها ارتباط نداشتیم. تظاهراتها ادامه پیدا کرد و در عاشورا به اوج خودش رسید و بعد هم ادامه پیدا کرد تا پیروزی انقلاب. وقتی گفتند حضرت امام میخواهد به ایران بیاید، بختیار دیگر مجبور شد مقاومت را بشکند و ناچار شد به خواست مردم سر تعظیم فرود آورد. یعنی مردم او را ناچار کرده بودند. وقتی حضرت امام میخواستند ایران بیایند ما خیلی استرس داشتیم، مدام میگفتیم نکند هواپیمای حضرت امام را بزنند، نکند حضرت امام پیاده که میخواهند بشوند، در فرودگاه بلایی سر ایشان بیاورند. الحمدلله از آنجایی که مشیت الهی بر این تعلق گرفته بود که این انقلاب پیروز شود و رهبری حضرت امام هم تا مدتی برای استقرار بیشتر نظام ادامه پیدا کند، حضرت امام به سلامت آمدند.
درباره ورود امام خمینی در روز دوازدهم بهمن 1357 خاطرهای در ذهنتان مانده است؟
یکی از خاطرات خیلی شیرینی که دارم، آمدن حضرت امام بود. شب قبل از آن استرس خاصی داشتیم، صبح میخواستیم به استقبال برویم. بعد گفتند از تلویزیون پخش میشود، گفتیم اول آن را ببینیم که حضرت امام میآید بعد بیرون برویم. خیابان و میدان آزادی به ما نزدیک بود. تا دیدیم تصویر را قطع کردند به خیابان دویدیم، فکر کردیم میتوانیم حضرت امام را ببینیم، بعد دیدیم نه، انگار همه مردم به خیابان آمدهاند. عدهای هم به بهشتزهرا رفتند، شور و حال خاص و عجیبی بود. من گفتم ما که حضرت امام را ندیدیم، چه کار کنیم؟ برویم؟ گفتند حضرت امام در مدرسه دیدار دارد، یک روز خانمها یک روز آقایان. روزی که ویژه خانمها بود رفتیم، دیدیم چه صفی. به حضرت امام گفته بودند دیدار خانمها را تعطیل کنید، حضرت امام گفته بودند خیر، من با همین زنها شاه را از ایران بیرون کردم. به در پارکینگ آنجا که رسیدیم و خواستیم داخل برویم، گفتند نزدیک نماز است. حضرت امام نماز را سروقت و به جماعت میخواندند. یکدفعه توی ذوق همه ما خورد، گفتیم ما باید حضرت امام را ببینیم. به در رسیده بودیم، اینهایی که محافظ بودند همه از نیروهای انقلاب بودند، دستهایشان را گرفتند که نتوانیم برویم. از زیر دستهایشان رد شدیم و رفتیم. اندازه جمعیت پنجاه شصتنفری داخل رفتیم. نتوانستند ما را بیرون کنند. شعار دادیم: «ما منتظر خمینی هستیم، تا آقا نیاد همینجا هستیم.»
دقیقاً خاطرم نیست به نظرم آقای محلاتی بودند که آمدند و گفتند خانمها صبر کنید که حضرت امام بعد از نماز میآیند شما را ببینند. خیلی ذوق کردیم. آقایی آمد از همان پنجره، همانجایی که حضرت امام دست تکان میدادند، گفت خانمها چند توصیه به شما میکنم: آقا که آمدند، جیغ نزنید. دوباره گفت دستمال و چیزی هم به طرف حضرت امام پرت نکنید. چون بعضیها برای تبرک میانداختند. میگفتیم مگر آدم جلوی حضرت امام اینکارها را میکند. اما آقا که وارد شدند، اصلاً جذبه حضرت امام عجیب بود. بالاخره مردی خدایی بودند که همیشه نماز شب میخواندند. وقتی که حضرت امام که نور خاصی در چهرهشان بود پشت پنجره آمدند، اصلاً ما نمیفهمیدیم چطور داریم جیغ میزنیم یعنی اصلاً دست خودمان نبود. دیدن چهره ایشان واقعاً از ظرفیت وجودی ما خارج بود. یکدفعه به خودم آمدم، دیدم فقط دارم جیغ میزنم و اشکم بیاختیار روان است. آن خاطره خیلی خیلی شیرینی بود. آن روز همان روزی بود که پرسنل نیروی هوایی آمدند دیدار امام. همان موقع که ما آنجا بودیم، دیدیم آنها را داخل میفرستند. با هماهنگی قبلی نبود، اینها یکدفعه آمده بودند و موقعی که حضرت امام آمدند، همان طور که در آن عکس معروف هست، به احترام امام ایستادند. آنها را آنطرف نگه داشتند چون حیاط خیلی بزرگ بود. تعداد ما خیلی نبود، ما را اینطرف گذاشتند.
پس آن دیدار معروف را از نزدیک شاهد بودید؟
بله دیدیم نیروی هواییها آمدند و سلام نظامی دادند. بعد دیدیم روزنامه عکس آنها را زد. جنگ دیگر مسلحانه شد. منزل ما طوری بود که نزدیک پادگان حر بودیم. آن موقع باغشاه بود. ما ته کوچه بودیم، به دوتا کوچه متصل بودیم. یعنی از اینطرف، این کوچه به اسکندری و از آنطرف به باغشاه نزدیکتر میشد. روز بیستویکم و بیستودوم بهمن خیلی از افراد مسلح از اینجا رد میشدند، از این کوچه میآمدند و از آن کوچه میرفتند به طرفی که پادگانها را بگیرند. مجروح هم خیلی بود، خاطرم هست که وقتی ملحفه میخواستند، جوانها دیگر در زمین و زمان بند نبودند. همه انقلاب را مال خودشان میدانستند و وحدت عجیبی بود. شما فکر کنید اسلحهها دست اینها، تعداد زیادی داخل پیکانها مینشستند، دستانشان را با اسلحه بیرون میآوردند و میگفتند ملحفه بدهید. ما هرچه ملحفه داشتیم از خانه آوردیم. همه هرچه داشتند میآوردند. خانمهای جلسه خواهرم مبلغی داده بودند، گفته بودند در راه انقلاب هرطور میدانید خرج کنید. خانم مریم بهروزی شنیده بود که بیمارستانها ارزاق یعنی مواد خشک غذایی نیاز دارند و در نتیجه گفت با این پولهایی که دادند، یک گوسفند بگیریم و به بیمارستان بدهیم. خیلی جالب بود. واقعاً اینها چیزهایی است که در این انقلاب ماندگار است و تأثیر انقلاب و همهگیربودن و مردمیبودن آن را نشان میدهد. ما پول دادیم گوسفند را کشتند و پشت ماشین گذاشتند ولی به طرف هر بیمارستانی رفتیم قبول نکردند، گفتند جا نداریم، اینقدر گوسفند آوردند که جا نیست از شما بگیریم.
اینقدر زیاد بود؟
بله، یعنی خود مردم اینقدر گوسفند و غذا برده بودند و بیمارستانها و هزینههایشان را اداره میکردند. این وحدت واقعاً عجیب بود. ما مانده بودیم این گوسفند را چه کار کنیم، همینطور از این بیمارستان به بیمارستان دیگر، میگفتیم گوسفند آوردیم، میگفتند جا نداریم. سرانجام یکی از این بیمارستانها، فکر کنم بیمارستان باهر بود، به نگهبانی گفتیم و گفتند باشد دیگر چون اگر نگیریم این میماند و خراب میشود. گفتند از شما میگیریم. ما هم خوشحال شدیم از اینکه این گوسفند را از ما پذیرفتند.
در تظاهرات که بودید شعارها یادتان هست؟ غیر از شعارهایی که خیلی رایج است...
بیشتر همینها رایج بود: «این است شعار ملی خدا قرآن خمینی»، «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی»، «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست»، «نهضت ما حسینیه رهبر ما خمینیه» و... . بعضی از شعارها دیگر چندبیتی شده بود، شعارهایی که خانمها میخواندند آقایان جواب میدادند و آقایان میخواندند و خانمها جواب میدادند. شبها الله اکبرهای خیلی خوبی داشتیم. ما با جوانان محلمان قرار گذاشته بودیم میرفتیم پشت بام یکی از خانهها. همه با هم آن بالا میرفتیم و شعار «مرگ بر شاه» و... میدادیم. زود هم با شعار برای حرفهای دولتمردان، جواب درست کردیم. مثلا ازهاری که گفته بود هرچه دوربین میاندازم هیچکس را نمیبینم و همۀ اینها نوار است، فردای آن روز در تظاهرات گفتیم «ازهاری بیچاره، این مردم هم نواره؟» و از این حرفها. ولی واقعاً یک شور و حال خاصی داشت. آن بالا که میرفتیم ده دوازدهنفری میشدیم. از کل کوچه میآمدند آن بالا. میرفتیم و شعار میدادیم «الله اکبر»، «لاالهالاالله»، «خمینی رهبر». مأمورانی که شبها میآمدند دیگر تصمیم گرفته بودند تیر بزنند. فردی از اعضای همان خانه که دانشجوی علوم آزمایشگاهی بود، از پنجرۀ کوچک که نگاه میکرد، میتوانست کوچه را ببیند، به ما هم میگفت که مثلا الان ساکت شوید، سربازان تا دم خانه آمدهاند. با اسلحه هم میآمدند و به صدا نزدیک میشدند. ولی وقتی ما ساکت میشدیم اینها اینطرف و آنطرف را میگشتند و در نهایت برمیگشتند. این قصه هر شب بود. هرشب از 9 شب میرفتیم، اینقدر شعار میدادیم و این خودش نظام و شاه را گیج کرده بود.
در پخش اعلامیه هم فعالیت داشتید؟
ما همهکار میکردیم. یعنی تظاهرات، پخش اعلامیه، کمک به زخمیها و... .
فکر میکنم اخبار دقیق بیشتر دهان به دهان میچرخید...
بله، سینهبهسینه و چهرهبهچهره. یکی از جاهایی که اخبار گفته و اطلاعیه داده میشد، سخنرانیهای روشنگرانه روحانیان در مساجد به شمار میرفت. یکی هم دانشگاهها بود. درواقع همهجا. مثلاً ما صبح که از خواب بیدار میشدیم و بیرون میآمدیم از اخبار مطلع میشدیم، بعد دیگر اطلاعیهها و بیانیههای حضرت امام بود که دستبهدست میچرخید.
و به هر شکلی بود به دستتان میرسید...
بله هرچه به پیروزی انقلاب نزدیک میشدیم دیگر اصلاً انقلاب همهگیر شده بود. نوار سرودهای انقلابی که میخواندند، دستبهدست میشد. یکی همین «هفده شهریور روز ننگ تو»، این را دائم میگذاشتیم. نوارش را پر کرده بودند. خیلی هم قشنگ و سوزناک بود. «درود درود درود بر خمینی روح خدا» هم همینطور بود.
ظاهراً فعالیتهای شما و خانم مریم بهروزی پس از انقلاب هم کماکان ادامه داشت...
یکی از کارهایی که پس از انقلاب کردیم بر این اساس بود که حضرت امام جایی اشاره کردند که همه پشتوانه مملکت را شاه برده است. کلاً اینها ثروت مملکت را بردند. آن زمان یکی از کارهایی که ما با هم همفکری کردیم و پیشنهاد دادیم، این بود که خانمها طلاهایشان را در اختیار حضرت امام قرار دهند. ما گفتیم شاه که همه چیز را از ایران برده، پشتوانه نظام کمی ضعیف است، پس ما طلاهایمان را به حضرت امام بدهیم. این پیشنهاد ما بود. خانم بهروزی در جلساتشان فراخوانی داد و به حسینیه ارشاد رفتیم. آنجا همه را دعوت کردند که حسینیه ارشاد جمع شوند و هرکس میخواهد طلا بیاورد. ما یک اطلاعیه تهیه کردیم، متن اطلاعیه را هم خودم تهیه کردم که مثلاً این زر و زیورهای ظاهری، ظواهری بیش نیست و بیارزش است، ما برای استحکام نظام و تداوم انقلاب اینها را در اختیار نظام مقدس جمهوری اسلامی میگذاریم. آن موقع حضرت امام قم تشریف برده بودند. چندتا اتوبوس هم تهیه کردیم، همه آمدند. چقدر طلا جمع شد. الان فکر میکنم که چه روحیه و رویکردی در دل خانمها و جامعه ایجاد شده بود. چند اتوبوس خانم آمدند یعنی تقریباً حسینیه ارشاد پر شد. طلاها را به ما تحویل دادند، ما هم یک کیسه گذاشتیم طلاها را در آن ریختیم. خیلی طلا بود. بعضیها یک انگشتر نازک ظریف آورده بودند و از طرف دیگر بعضیها دستبندهای کلفت که واقعاً وزن داشت. ما این طلاها را یکبار منزل امام و یکبار هم مدرسه فیضیه بردیم که بعد هم خانم بهروزی آنجا صحبت کوتاهی داشت. عکس آن هم هست که کنار حضرت امام ایستادند. آنجا گفتند مسئول اینها خانم بهروزی است. گفتند بیایند. خانم بهروزی کنار حضرت امام ایستاد، حضرت امام به ایشان گفتند صحبت کنید. درصورتیکه آن روزی که ما مدرسه فیضیه رفتیم جمعیت زیادی برای دیدن آقا آمده بودند. حیاط مدرسه فیضیه خیلی بزرگ بود. دیدیم جمعیت زیاد است و همه هستند. ما همه پشت قرار گرفتیم، آقایان جلو بودند و آنجا حضرت امام به خانم بهروزی فرمودند شما صحبت کنید. اولینباری بود که یک خانم در حضور حضرت امام و بین مردان صحبت میکرد. همه آقا بودند. اصلاً احساس خاصی به ما دست داده بود. آن موقع هم این مسئله مرسوم نبود. ایشان همانطور که رویش را گرفته بود آنجا صحبت کرد.
درهرصورت حضرت امام خیلی بینش عمیق و باز و فکر خیلی وسیعی داشتند و مردم هم به خاطر همان خلوص حضرت امام و حقانیتشان، همه از جان و دل مایه گذاشتند و پشت حضرت امام بودند. زنها هم خیلی نقش داشتند. یادم است زمانیکه خانمها را از آقایان جدا میکردیم و جمعیت چادرمشکی که میآمدند، عظمتی داشت. خیابان پر میشد. مقام معظم رهبری صحبتی دارند، گفتند من روی پشتبام مسجد امامزمان(عج) رفتم، سرخیابان بهبودی، آنجا مسیر راهپیمایی بود و خیلی از سخنرانیها هم آنجا انجام میشد. یک تریبون گذاشته بودند. شهید بهشتی رحمهاللهعلیه و بقیه انقلابیون، مقام معظم رهبری و بسیاری از روحانیان آنجا سخنرانی میکردند. شعارها از آنجا داده میشد. مقام معظم رهبری فرمودند من رفتم از بالا با دوربین نگاه کردم، وقتی خیل عظیم زنان را دیدم گفتم دیگر این انقلاب پیروز شد و ستون فقرات نظام پهلوی شکست. این همه خانمها آنطور منسجم با چادرهای مشکی واقعاً ابهت خاصی و تأثیر زیادی داشت. چون بالاخره حضور زن هم بهعنوان یک عضو جامعه هم بهعنوان مادر و همسر روی فرزندان و همسرش تأثیرگذار است. همین الان هم میبینیم، من بعضی وقتها میبینم در حوزههای رأیگیری خانم با خانواده آمده، همسر و بچههایش را آورده، هدایت هم میکند که به چه کسی رأی بدهند. یعنی خانمها در پیروزی و تداوم انقلاب خیلی نقش دارند. مثلاً یک نمونه همین بود که طلاها را بردیم. آن حرکت، یک حرکت ارزشی بود و بسیار تأثیرگذار. هرکس هرچه در توانش بود، شاید ارزش مادی چندانی نداشت ولی از آن میگذشت. بالاخره به همین انگشتر ظریف هم علاقه داشت ولی درمیآورد و میگفت این برای انقلاب باشد. مردم برای انقلاب هزینه کردند؛ هزینه مادی، جسمی، فرزندی، یعنی ثمره عمرشان را دادند یا صدمههایی که دیدند، مهاجرتهایی که صورت گرفت، جنگی که شد. چون مردم در راه انقلاب انواع هزینهها را کردند این انقلاب را با همه وجودشان مثل فرزند خودشان میدانستند و میدانند. برای آن هزینه هم میکنند و پای آن ایستادهاند، انشاءالله تا ظهور حضرت مهدی عجلالله. انقلاب همیشه جریان داشت، هنوز هم دارد یعنی این دفاع و مبارزه هست. چون انقلاب ما هیچوقت بدون مزاحم و دشمن نبوده. آن دشمن اصلی که آمریکا بود، هنوز هم هست و علیه ما کار میکند. شاه عامل آمریکا در ایران بود. ظاهراً حاکم بود ولی درواقع همه ارکان نظام حاکمیت آمریکا را داشت. یعنی آمریکا بر همه ارکان نظام ما حاکمیت داشت. شاه وسیلهای بود برای اینکه آمریکا بتواند منافع خودش را در ایران داشته باشد. بعد که این عامل یعنی شاه رفت، اصل آن که همان آمریکاییها بودند که از بین نرفتند یعنی واقعاً در همین سیوهفت هشت سال این انقلاب و جریانها همینطور ادامه دارد. منتها آنها الان دیگر بهطور مستقیم، به خاطر وجود ولی فقیه، حاکمیت ندارند. هرچقدر هم تلاش کردند، نتوانستند. یعنی این سد تا حالا نگذاشته، و این مبارزه و دفاع و انقلاب همینطور ادامه دارد.
تعداد بازدید: 3622