19 آبان 1395
منظر موسوی
هجوم درد را توی صورتش حس میکردم. لبهایش را به هم میفشرد. میخواستم بشکند. نمیشد. سفت و سخت مقاومت میکرد. عصبیام کرده بود. به طرفش حمله کردم و با مشت افتادم به جان صورتش. روی کبودیهای متورم صورتش میکوبیدم و از ناله خفهای که از سینهاش بیرون میزد، لذت میبردم. خون دلمهشده کنار لبهایش کنده شد، و ردّ قرمزی روی دستهایم باقی ماند. به نفسنفس افتادم و سرفههای همیشگی. اسپری را در آوردم و با چند نفس عمیق برگشتم سراغ کارم.
زیر چشمهایش گود افتاده بود. به من زل زد و گفت: «تو خونه زن و بچه هست. حق ندارید بیایید تو!» محکم کوبیدم توی سینهاش و خودم را انداختم توی اتاق. اصغری و کمالی هم پشت سرم آمدند. دختربچه کنار مادرش ایستاده بود و جیغ میکشید. زن چادر را محکم به دور خود پیچیده و گوشه اتاق به رختخوابها تکیه داده بود. صورتش توی قاب چادر پیدا نبود؛ به جز دو چشم آبی، که در اثر گریه به غروب خورشید میماند در دریا.
اتاق محقری داشتند؛ گوشه یک حیاط گل و گشاد، پیرمرد صاحبخانه، او که به ما خبر داد، آن سوی حیاط زندگی میکرد. تمام اتاق را اصغری و کمالی گشتند؛ حتی صندوقچه کوچک گوشه اتاق را. وقتی قفلش را شکستیم، رگ گردن مرد آبی شد؛ مثل چشمان زنش. توی صندوقچه، پیراهن بود و چارقد گلدار و لباس زیر. اصغری یکی را بالا گرفت و چشمکی زد. مرد یورش برد به طرفش. زن صورتش را به سمت رختخوابها کرده بود. با لگد خواباندم زیر زانوی مرد. خم شد و زمین افتاد.
هیچ حاضر به همکاری نبود. اسم رفقایش را میخواستم. میدانستم که چه کارهایی میکند. پیرمرد گفته بود هر شب تا دیروقت بیدارند و برو بیا دارند. پیرمرد دیده بود که یک بار یک دسته کاغذ از زیر کاپشن مرد توی حیاط پخش شده بود. یک بار که رفته بود کرایه خانه را بگیرد، پشت در صدای یک روحانی را شنیده بود که از ضبطصوت پخش میشد.
دوباره به طرفش حمله کردم. با آزار جسمی کاری از پیش نمیبردم. باید روحش را میآزردم. جلو رفتم و بیخ گوشش از همسرش گفتم. میگفتم و او با آخرین رمقی که داشت، به عربی چیزهایی میخواند. فریاد زدم: «ذکر بگو.. ذکر بگو بدبخت! وقتی زنت را آوردم اینجا جلوی روت، ببینم بازم ذکر میگی... بازم به سیدالشهدا و زینب کبری توسل میکنی؟» لبهایش میجنبید: «لا حول و لا...»
اصغری گفت زنش آمده ازش خبر بگیرد. گفتم کمی معطلش کند، بعد بفرستدش داخل. وقتی آمد، باز هم صورتش را در قاب چادر پنهان کرده بود. دختربچه همراهش بود؛ با چشمان دریایی و موهای بور. کنار در ایستاد تعارفش کردم بنشیند. نشست. گفت میخواهد بداند شوهرش کجاست و در چه وضعیتی است. گفتم: «خودتون میدونید شوهرتون خرابکاره. میدونید این کارا عاقبت نداره. به فکر خودتون باشید، به فکر این بچه. ما میتوانیم حمایتتون کنیم. اصلاً من تعجب میکنم شما با این وجنات، چطور زن این آدم لات و یه لاقبا شدید. من میتوونم...»
افتاده بودم روی دور تند. میگفتم و میگفتم. اما خیالم جای دیگری پرواز میکرد. جایی در پس آن چشمان رنگی و اندام موزون.
آنقدر بیخ گوشش گفتم، تا اینکه با همان حال نزار، سرش را بالا آورد و خونابه ته گلویش را توی صورتم انداخت. خونم به جوش آمد. اصغری را صدا کردم تا دوباره ببردش اتاق شکنجه. توی چشمهایش زل زدم و گفتم: «اگه پشت گوشِت رو دیدی، دخترت رو هم میبینی. میمیری؛ اما با درد، با بدبختی... نمیذارم به این راحتی جون بدهی.»
زن چادرش را جابهجا کرد. جلوتر آمد و نفرتش را با یک آب دهان توی صورتم تف کرد.خندیدم. دستهایم میلرزید. با تحکّم گفتم: «خانم خیلی محترم! شما دیگه شوهرت رو زنده نمیبینی، خبرت میکنم بیای جنازهش رو تحویل بگیری.»
از پشت شیشه اتاق دیدم؛ دیدم که زن گریه نکرد. خم شد و با گوشه چادرش خونهای دلمهشده صورت شوهرش را پاک کرد. شانه کوچکی بیرون آورد و موهای خشکیده شوهرش را از پیشانی کنار زد. به مرد حسودیام شد. به جنازهای که بیجان روی تخت افتاده بود حسودیام شد. دست کردم توی جیبم، تا اسپری را پیدا کنم. نفسم در نمیآمد.
پیرمرد میگفت چند روز است که رفته. میگفت کرایهاش را تمام و کمال داده. مختصر اسباب اتاق را به او بخشیده و با دخترش و آقایی، که انگار برادرش بوده، رفته است. پیرمرد میگفت قاب عکس شوهرش توی بغل دختربچه بوده. میگفت انگار عکس کوچکی از یک روحانی را دیده، که پایین قابعکس چسبانده بودند.*
* لطفا پیغام خود را بگذارید: سومین جشنواره داستان انقلاب(بزرگسال)، به کوشش خسرو باباخانی ـ رقیه سادات صفوی، تهران: شرکت انتشارات سوره مهر، 1393، ص 105
تعداد بازدید: 1573