25 آبان 1395
اسماعیل(شهید اسماعیل محمودی) هشت ساله بود که پدرمان بر اثر بیماری سرطان در مشهد فوت کرد. خانواده پرجمعیتی داشتیم. او از همان کودکی بچه باهوش و چابکی بود. او را در یک صافکاری مشغول به کار کردم به امید روزی که برای خودش استادکاری شود، بعد از مدتی که صافکاری را یاد گرفت، او را با خودم به مشهد آوردم و چون علاقه زیادی به مکانیکی داشت، او را در مغازه مکانیکی یکی از دوستانم مشغول به کار کردم. در آنجا نیز در کمترین مدت در رشته مکانیکی حرفهای شد و مورد تحسین صاحب کارش قرار گرفت. در همان ایام بود که با یکی از مشتریها به نام ابوالفضل تهرانی که از زائران امام رضا(ع) بود و از بوشهر آمده بود، آشنا شد. این آشنایی به پیشنهاد ابوالفضل برای رفتن اسماعیل به بوشهر و راهاندازی کارگاه مکانیکی در آنجا منجر میشود و اسماعیل تصمیم میگیرد، همراه ابوالفضل عازم بوشهر شود، و اینگونه سرنوشت، مقدّرات او را طور دیگری رقم میزند و اسماعیل در بوشهر با حمایت دوستش ابوالفضل، کارگاه مکانیکی کوچکی دست و پا کرده و شروع به کار میکند.
در بوشهر کار و بارش خوب شده بود، با این که جوان بود و غریب، اما دوستش ابوالفضل در گرفتن مغازه و کمک کردن به او دریغ نکرده بود. ابوالفضل اولین کسی بود که اسماعیل را با فعالیتهای انقلابی آشنا کرد. فعالیتهایی از قبیل: پخش اعلامیه، تکثیر نوار سخنرانی امام خمینی(ره) و دیوارنویسی و در نهایت حضور دائمی در تظاهرات، این پسر را که تازه ساکن بوشهر شده بود، به خاطر خلق و خوی مردانه و خوش اخلاقیاش به الگوی جوانان بوشهر تبدیل کرده بود. نام اسماعیل با حضور جدی در مبارزات و فعالیتهایش در مسجد، از جمله عناصر نامطلوب در پرونده ساواک به ثبت رسید و در حالی که هجده سال بیشتر نداشت و در این شهر غریب بود مورد اعتماد انقلابیون و جوانان خونگرم بوشهر قرار گرفت.
دوستی داشتم در تهران به نام حاج ابراهیم فتحاللهی، اسماعیل شماره تلفنش را داشت. روز هفده آبانماه 1357 بود که از تهران تماس گرفتند. بعد از احوالپرسی از دوست قدیمی، کمی دلشوره گرفتم که چه خبر شده حاج ابراهیم سراغ ما را گرفته است. هیچ دلیلی نداشت که به خاطر یک ارتباط ساده تلفنی من مضطرب شوم. خودم هم به خاطر این دلشوره تعجب کرده بودم. متوجه شدم ابراهیم، بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی، هی میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند.
گفتم: حاج ابراهیم میخواهی چیزی بگویی؟ اتفاقی افتاده؟...
خلاصه بعد از کلی مقدّمه و مؤخره گفت: از بوشهر تماس گرفته بودند. ظاهراً اسماعیل در تظاهرات بوشهر زخمی شده و لازم است که حتماً در این یکی دو روز برویم بوشهر، زودتر خودت را برسان تهران تا راهی بوشهر شویم.
از حرفهای منقطع و پراضطرابش متوجه شدم که اتفاقی افتاده و احتمالاً اسماعیل شهید شده است.
وقتی به بوشهر رسیدیم، مردم بوشهر، جسد اسماعیل را دفن کرده بودند. دلم تاب نیاورد و گفتم نبش قبر میکنیم و جسد را با خودمان میبریم بجنورد. پیرمرد بزرگواری بود آنجا به نام شیخ تراب عاشوری ـ که بعد از چند روز از مراجعتمان از بوشهر، ساواک او را در منزلش به شهادت رساند ـ با گرمی ما را تحویل گرفت و گفت: اسماعیل شهید این شهر است، مثل پسر از دست رفته خودمان برایش تشییع جنازه باعظمتی برگزار کردیم و زن و مرد و کوچک و بزرگ بر سر مزار این جوان غریب گریستیم. این شهید مال ماست. شما هم بخواهید ببرید مردم اجازه نمیدهند. اجازه بدهید بوشهر به برکت مزار این شهید، نورانی بماند.
حرفهای این پیرمرد، آرامشی داشت که بیصبری و ناآرامیام را تسکین بخشید و دیگر برای آوردن جسد اسماعیل، اقدامی نکردیم. و مزار برادر را سپردیم به دست آن مردم غیور و غریبنواز.*
* آیهها و آیینهها: خاطرات یازده شهید انقلاب اسلامی خراسان شمالی، مهدی شیرزادی، دفتر مطالعات و ادبیات پایداری حوزه هنری خراسان شمالی، نشر بجنورد، بیژن یورد، صص 38 تا 41
تعداد بازدید: 1628