01 دی 1395
احمدرضا امیری سامانی
سرکار خانم سیده زهرا سجادی، از جمله زنان مبارز و انقلابی است که توانستیم ایشان را در دفتر مجمع زنان انقلاب اسلامی ملاقات کنیم. ایشان هم اکنون دبیر مجمع زنان انقلاب اسلامی است که از سال ۱۳۹۱ راه اندازی شده است و بعد از طی مراحل قانونی، ثبت و تحکیم زیرساختها، از اوایل پاییز ۱۳۹۳ فعالیت اجتماعی خود را آغاز نموده است. این مجمع به عنوان یک سازمان مردمنهاد در تهران شروع به فعالیت کرده و با همکاری زنان فرهیخته حوزوی و دانشگاهی در سراسر کشور، چشماندازهایی در سطوح ملی و بینالمللی را هدف قرار داده است.
اما آنچه که ما را بر آن داشت تا کسب فرصت نموده و پای میز مصاحبه با ایشان بنشینیم، خاطراتی است که خانم سجادی از دوران مبارزه در سالهای منجر به پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن داشت؛ خاطراتی که از زاویه دید یک بانو برایمان روایت شدند. نکته حائز اهمیت این خاطرات این است که اولاً زاویههایی از مبارزات مردم اصفهان را برایمان روشن میکنند و دیگر این که خاطرات ایشان، شرح حالی است از فراز و فرودهایی که یک زوج انقلابی و متدین در راه رسیدن به اهداف خود، در مراحل مختلف انقلاب، از سر گذراندهاند.
اولین سؤالی که درباره شما به ذهن خطور میکند این است که سال 1357 و سال پیروزی انقلاب اسلامی، چند ساله بودید؟ و در آن سن و سال، چطور وارد فضای مبارزات شدید؟
در سال 1357 و در زمان پیروزی انقلاب اسلامی 22 ساله بودم. یعنی متولد سال 1335 هستم. این را هم باید بگویم که من اواخر سال 1355 ازدواج کردم و سال 1357 مادر شدم. یعنی تولد اولین فرزند من مصادف با انقلاب است. اما ورود من به زندگی جدید، دلیلی بود برای اوج گرفتن فعالیتهای انقلابیام که آن را مدیون همسرم هستم.
یعنی همسرتان هم از نیروهای مبارز و انقلابی بودند؟
دقیقاً. همسری که من انتخاب کردم و در واقع خدا به تعبیری برای من تعیین کرد و قسمت کرد، کسی بود که کاملاً انقلابی بود و دانشجوی دانشگاه شیراز بود. اما جالب اینجاست که سرو وضعی که من برای اولین بار از ایشان دیدم، چیزی بود که اصلا به ظاهرش نمیخورد انقلابی باشد.
من اسم همسرتان را نپرسیدم...
شهید حسین نیلی احمدآبادی.
روحشان شاد. چطور شد با ایشان ازدواج کردید؟
وقتی ایشان برای خواستگاری من آمد و صحبت کرد، با توجه به ایدهها و تفکراتی که داشتم، ظاهر او را نپسندیدم. یعنی انتظار داشتم که ظاهر مذهبی داشته باشد، چون خانواده من کاملاً مذهبی و متدین بودند. اما وقتی با هم صحبت کردیم دیدم تمام ایدههایی که برای من مهم است، ایشان هم دارد؛ اعتقادات محکم و ایدههای انقلابی قابل تحقق. برایم سؤال شد که علت این که ایشان ظاهر خود را به این شکل کرده چیست؟
مگر ظاهر ایشان چطور بود؟ و پاسخشان به شما چه بود؟
وقتی که از ایشان سوال کردم، گفت: بعد که به توافق رسیدیم توضیح میدهم. بعد من متوجه شدم که ساواک آن زمان دنبال دانشجوهای فعال انقلابی بوده. ایشان هم چون هم پوست روشن و هم موی بور داشت، به تصور ساواکیها تیپش غربی قلمداد میشد. دوستان و همرزمانش هم به ایشان گفته بودند حالا که روی ایشان کمتر حساسیت هست - آن هم در فضای دانشگاه شیراز آن زمان که اساتیدش عمدتاً آمریکایی و غربی بودند – با همان تیپ و ظاهر تردد کند تا بتواند برای جابهجایی نوارها و و اعلامیهها آزادی عمل بیشتری داشته باشد. یکی دو بار هم ساواک روی ایشان حساس شد و حتی برای بازجوییهای اولیه هم او را بردند و یکی دو روزی هم بازداشت شد، منتها خیلی زیربنا و اصول را رعایت میکرد که اطلاعاتی به دست ساواک نیفتد. ساواک هم که چیزی به دست نمیآورد، به ناچار رهایش میکند. خلاصه وقتی که متوجه شدم ایشان کاملاً با من همجهت است و ظاهر را هم به این دلیل این جوری کرده، با ایشان ازدواج کردم. شروع زندگی ما هم با مسائل انقلاب بود و ما با همفکری هم، کار را به جریان انداختیم تا انقلاب شد.
اجازه بدهید اینجا یک توقف کوچک بکنم و یکی دو پله به عقب برگردم. شما این خلقوخوی انقلابی را چطور به دست آورده بودید؟ خانواده شما هم مثل خودتان بودند؟
بله، پدر من خیلی انقلابی بود، وکیل دادگستری بود و حتی وقتی که از مرجع تقلیدشان استفتاء کرد که درآن شرایط کار خود را ادامه بدهد یا خیر؟ و جواب گرفته بود که ادامه کار اشکال شرعی دارد؛ از شغلش کنار کشید و بیرون آمد و به این دلیل خیلی تحت نظر بود. و حتی حقوقش هم قطع شده بود.
اگر اشتباه نکنم، نام ایشان سیدعباس سجادی بود، درست است؟
بله.
اطلاع دارید مرجع تقلیدشان کدام عالم بزرگوار بودند؟
فکر میکنم آیتالله بروجردی بودند. دقیقاً الان یادم نیست.
لطفاً از فضای خانواده پدریتان برایمان بگویید.
بله؛ ما در خانوادهای بودیم که بحثهای انقلاب و حضرت امام خمینی(ره) و مبارزات ایشان در مراحل مختلف، در آن همیشه جاری بود.
پس احتمالاً قبل از اینکه با شهید نیلی ازدواج کنید، فعالیت انقلابی هم کرده بودید؟
بله؛ من سنی نداشتم، اما در دبیرستانی تحصیل میکردم که به نام حاجیهخانم امین، بانوی مجتهده معروف بود. تنها مدرسه ملی مذهبی که در اصفهان بود، دبیرستان امین بود. آن دبیرستان هم فوقالعاده انقلابی بود، یعنی همه بچههای مذهبی انقلابی در این مدرسه دور هم جمع شده بودند. هم از نظر درسی در سطح خیلی بالایی بود و هم از نظر انقلابی بودن و تدین.
مدرسه بانو امین کجای اصفهان بود؟
پشت مسجد سید بود؛ نرسیده به تقاطع خیابان چهارباغ و خیابان عبدالرزاق.
با محل سکونتتان خیلی فاصله داشت؟
بله، ما ساکن اطراف پل خواجو بودیم و از آنجا میرفتم. سرویس داشتم، با سرویس میرفتم و میآمدم.
طبق اطلاعات موجود، فشار و کنترل زیادی هم روی این مدرسه بود.
خیلی زیاد، و کمی بعد هم ساواک تعطیلش کرد. سال آخر دبیرستان بودم، سال تحصیلی 55-54، که به دستور ساواک مدرسه تعطیل شد و ما را بیرون کردند. طوری که ما مجبور شدیم به دبیرستان دولتی برویم. خیلی هم برای ما سنگین بود، چون در آن دبیرستان آزادی داشتیم، دبیرستانی بود که کسی روسری به سر نمیکرد، چون مردی نمیآمد و برود و بچهها در آن مدرسه آزاد بودند. اما در همین دبیرستان ما جلسات تفسیر قرآن داشتیم. آن موقع داشتن جلسات تفسیر قرآن ممنوع بود. الان من گاهی میگویم که ببین چقدر ما باید شکر خدا را بکنیم، یعنی یک جلسه تفسیر قرآن ساده مسئلهساز میشد. ضمن اینکه آن موقع کتاب تفسیر خاصی هم در دسترس نبود. یک تفسیر آقای طالقانی را داشتیم، یک تفسیر نوین را داشتیم که اثر پدر دکتر شریعتی بود. فشار به حدی بود که وقتی جلسه تمام میشد، تأکید میشد که یکی یکی از مدرسه خارج شویم. چون اگر متوجه میشدند که یکدفعه 6-5 نفر با هم بیرون آمدهایم حساس میشدند، میآمدند و دستگیر میکردند. اما به یکباره آن فضای صمیمیت با تعطیلی مدرسه از بین رفت و ما رفتیم در دبیرستان دولتی که دبیر مرد داشتیم و خیلی فشارهای مختلف خصوصاً بر سر ما میآوردند.
اما شما در همان سال اخذ دیپلم ازدواج کردید و فعالیتهای انقلابیتان، بیشتر هم شد.
بله، دقیقاً. یعنی یک بال دیگری پیدا کردم که دو تایی با هم پرواز کنیم و برای فعالیتهایم تنها نباشم. به هر حال دخترها بهخصوص در خانوادههای مذهبی محدودیتهایی برای رفت و آمدشان هست، ولی بعد ازدواج، به هر حال این محدودیت کمتر شد.
شما خاطرتان هست تظاهراتها از کجای اصفهان شروع میشدند؟ در کدام محلهها تظاهرات بیشتری بود؟ چطور شرکت میکردید؟
بله، خیلی زیاد. یعنی تا متوجه میشدیم که فلانجا تجمع هست، اولین کسانی بودیم که میرفتیم و در تجمع حاضر میشدیم. بیشتر جلسات در مسجد سید تشکیل میشد و در ورزشگاه سر خیابانهای عبدالرزاق و چهارباغ. یک ورزشگاهی بین مسجد سید و خیابان عبدالرزاق بود که 12 هزار نفری بود (نام فعلی آن ورزشگاه جهان پهلوان تختی است؛ این ورزشگاه بیشتر محل تجمع بود، ولی مسجد سید پایگاه اصلی بود.)
خبر تجمعها از طریق همسرتان میرسید؟
خبر که تلفنی بود، دوستان همه به هم خبر میدادیم. یعنی به محض این که شروع میشد سریع خبردار میشدیم و فوری هم حاضر میشدیم. یعنی اگر حتی روزی همسر من نبود، من خودم میرفتم، محدودیتی نبود که بروم یا نروم یا چه زمانی باشد. یادم هست در یکی از این راهپیماییها که خودم شرکت کرده بودم به ما تیراندازی شد و چند نفر هم شهید شدند. آن روز ما داشتیم از مسجد به سمت چهارراه وفایی – که در پایین دست مسجد قراردارد - حرکت میکردیم. آقایان روحانی جلو بودند و جالب اینجا بود که پشت سر آقایان روحانی خانمها بودند و پشت سر آنها آقایان بودند. خیلیها اطراف خیابان میایستادند و با تعجب به ما نگاه میکردند و به جمعیت نمیپیوستند. اما ما با اقتدار جلو میرفتیم و شعار میدادیم که ما تماشاچی نمیخواهیم به ما ملحق شوید، و میآمدند. خیلیها با همین شعارها وارد صفوف میشدند. در همان موقعی که داشتیم راهپیمایی میکردیم، تیراندازی شد و 7-6 نفر آنجا شهید شدند.
تاریخ شهادت این 7 نفر یا برهه زمانیاش یادتان هست؟
اواخر سال 1356 بود.
فضای انقلابی آن موقع را چطور میدیدید؟ آیا آن فشارها، شما را دچار خستگی و یا ناامیدی نمیکرد؟
گاهی خیلی ما را ناامید میکرد. یعنی فکر میکردیم خب ما که هیچی دستمان نیست، از آن سو دشمن هم با تمام تجهیزات وارد میشد. با تجهیزات و اسلحهها و ایجاد رعبهایی که اصلا ندیده بودیم. شما فکر کنید که یکدفعه میدیدیم ارتشیهای مسلح جلویمان صف میکشیدند. بهخصوص وقتی با تانک وارد میشدند، و چه وحشتی ایجاد میکردند. خصوصاً وقتی باران میآمد و هوا سرد بود. لباسهایی که خب الان هم سربازها میپوشند، بلند بود و تا پایین پایشان کشیده میشد و عینکهای خاصی هم میزدند. گاهی به ما میگفتند که اینها اسرائیلیاند! از اسرائیل اینها را آوردهاند. واقعاً هم ممکن بود همینطور باشد. یعنی آنقدر خشونت داشتند که اگر ایرانی بودند هیچ وقت این خشونتها از آنها سر نمیزد. آنهایی که ایرانی بودند، سربازهای ایرانی آنقدر اذیت نمیکردند. من خودم یادم هست در یکی از این راهپیماییها که اتفاقاً شب هم بود، ما داشتیم با کوکتل مولوتف و این قبیل وسایل به سمت ارتشیها میرفتیم که یکدفعه تیراندازی کردند و من موقع فرار خود را در مقابل یک سرباز مسلح دیدم. اما او به جای درگیری به من گفت: «برو، برو توی کوچه پشتی. من از دست شماها چیکار کنم که فرار نمیکنید.» یعنی ایرانیها این عاطفه را داشتند، ولی باقی چنان خشونتی داشتند که از ایرانیها بعید بود.
در این تظاهرات و راهپیماییها آسیبی به خودتان یا همسرتان وارد شد؟
آسیب نه، چون به هر حال همسرم در بسیاری مواقع مراقبم بود. اما همسرم پای ثابت تمام فعالیتهای انقلابی بود. مثلاً خودش همیشه پای کار اهدای خون به مبارزین بود، ولی به من اجازه این کار را نمیداد. یعنی به محض اینکه مجروحین را به بیمارستانها میبردند، سریع جزء اولین نفراتی بود که وارد میشد. شاید الان این حرفها عادی به نظر بیاید، اما آن روزها اگر کسی سراغ مجروحین میرفت و حتی میفهمیدند دارد خون میدهد، سریعاً دستگیر میشد. تمام بیمارستانها را ساواک کنترل میکرد. حتی روی عمل پزشکی بر روی این مجروحین هم نظارت بود، خیلی از پزشکها به همین دلیل دستگیر شدند. من یادم هست بیمارستان عسگریه یکی از پایگاههایی بود که مجروحین را میبردند. نزدیک منزل ما در خیابان جی – اصفهان – قرارداشت و همسرم به محض اطلاع از ورود مجروحین، خود را به بیمارستان میرساند و خون میداد. این یک نمونه بود. نمونه دیگرش که خاطرم هست این بود که همسرم با مرحوم پرورش، و جناب آقای صالح - که الان نماینده مجلس هستند - ارتباط جدی و صمیمی داشتند. اینها با یک عده دیگر از آقایان و دوستانشان قرار گذاشته بودند که بروند مبارزان را سرکشی کنند و برایشان ارزاق ببرند. مثلاً خانوادهای بود که همسرش یا شهید شده بود یا در زندان بود یا به علت جراحت، در خانه بستری بود. خب اینها نیاز مالی داشتند، نیاز غذایی داشتند، نیاز دارویی داشتند. همسرم و دوستانش به شکلهای مختلف، نیمه شب به بعد، به در خانههای اینها سرکشی میکردند. من را هم با خودشان میبردند، بهخصوص منزل بانوانی که همسرشان شهید شده بود و نمیخواستند رفت و آمدهایی از آن دست، حساسیت ایجاد کند.
از روزهای بعد از پیروزی انقلاب برایمان بگویید.
ما شرایط بسیار حساسی را در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی تجربه کردیم. یعنی بعد از پیروزی انقلاب، ترفندهای دشمن برای ما شروع شد و ترورها و برنامههای مختلف و چه و چه. از آن طرف حزب جمهوری اسلامی تأسیس شد. حزب که تأسیس شد تقریباً سال 59 بود. اولین مجمع که در اصفهان تشکیل شد، همسر من در شورای مرکزی حزب جمهوری رأی آورد. من هم در گروههای خواهران وارد کار شدم و با هم فعالیت حزبی و سیاسیمان را شروع کردیم. حالا از شغل ایشان بگویم؛ فوق لیسانس الکترونیک بود و در ذوب آهن مشغول کار. به محض اینکه انقلاب پیروز شد، ایشان مسئولیت گرفت. سال 59-58 معاون سیاسی استانداری چهارمحال و بختیاری شد و رفت به مرکز آن استان. من اصفهان بودم با یک بچه و ایشان هم هفتهای یکبار بین هفته میآمد و میرفت.
فاصله بین شهرکرد و اصفهان 100 کیلومتر است.
بله. میرفت آنجا و مشغول کارش میشد. تا اواسط سال 1360 آنجا بود و بعد پاییز یا زمستان سال 1360 بود که آمد اصفهان و مدیرعامل ذوب آهن شد تا سال 1362. از جهت ترورها، از سال 60 تا 62 خیلی دوران سخت و مشکلی را داشتیم. بسیاری از شخصیتها ترور میشدند. بماند که ایشان هم چقدر در ذوب آهن تحت فشار بود. طرحهای نویی داشت و یک عدهای که از سیستم قدیم مانده بودند، با ایشان مقابله میکردند که نگذارند کار انجام بگیرد. حتی چند بار ایشان در آنجا مجروح شد و افراد به ایشان هتک حرمت کردند، ولی همچنان کارش را ادامه میداد. سال 1362بود که مقام معظم رهبری، که آن موقع رئیسجمهور بودند، از ایشان دعوت کردند برای قبول وزارت معادن. آقای میرحسین موسوی قبول نمیکرد و نمیپذیرفت که ایشان وزیرش باشد. با اصراری که مقام معظم رهبری داشتند، و البته کار ایشان را در ذوب آهن اصفهان دیده بودند، پس از جلسات مختلف و اخذ رای از مجلس شورای اسلامی، همسرم وارد وزارتخانه معادن و فلزات شد.
یعنی وزیر معادن فلزات شدند.
بله. ما آن زمان دو تا بچه داشتیم و آمدیم تهران.
تا جایی که بنده اطلاع دارم، شما با کمی تاخیر، تحصیلاتتان را ادامه دادید و در مقطعی هم متوقف شد. دلیل خاصی داشت؟
بله، اینجا یک نکته دارد؛ من سالی که دیپلم گرفتم کنکور دادم و در رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه اصفهان قبول شدم. وقتی برای ثبتنام رفتم، هنوز انقلاب پیروز نشده بود. به من گفتند که با چادر میخواهی بیایی؟! گفتم: بله. گفتند: نمیشود. یعنی اول از من عکس خواستند. من عکس چادری بردم. مسخره کردند که مگر میشود؟ اینجا در آزمایشگاه آمدن و علوم آزمایشگاهی خواندن با چادر باشد؟ گفتم: عکس من ایراد دارد؟ گفتند: بله. رفتم عکس را عوض کردم و با مقنعه گرفتم، باز رد کردند. گفتند: باید با روسری باشد. رفتم با یک روسری بلند عکس گرفتم که حجابم حفظ شود، باز نپذیرفتند. آخر سر مسئول آموزش به من گفت: خانم، بالا بروی، پایین بیایی تو باید گوشهایت توی عکس معلوم باشد. یعنی اینجا آمدن و درس خواندن با این وضعیت نمیشود. خیلی از دوستهایم چون در بحبوحه انقلاب بودیم، گفتند هر جوری هست اسم بنویس و بعد هم رشتهات را عوض کن و برو داروسازی، ما الان داروساز مؤمن و مسلمان میخواهیم. چون واقعاً برای مجروحین مشکل داشتیم، دارو نبود و به ما هم نمیدادند. ولی وقتی این رفتار را دیدم و من را مدام از این دانشکده به آن دانشکده پاس دادند، نهایتاً پروندهام را گرفتم و گفتم: من اصلاً هیچ وقت نمیخواهم برای رسیدن به هدفم، اعتقاداتم را زیر پا بگذارم و این رشته را ترک میکنم. آن روزها اصلاً فکر نمیکردیم انقلاب به این زودی پیروز شود. فکر میکردیم تمام شد، ما را گذاشتند کنار. بعد از اینکه پیروز شدیم و انقلاب به پیروزی رسید، من درگیر بچههای کوچک بودم. سال 64-63 بود که دانشگاه شرکت کردم و قبول شدم. رشتهام را عوض کردم، رفتم علوم قرآن و حدیث که بعد هم تا مقطع ارشد ادامه دادم، الان هم پایاننامه دکتریام را دارم مینویسم، آن هم در رشته مدیریت رفتار سازمانی.
عالی است؛ همسرتان چطور به شهادت رسیدند؟
خیلی علیه ایشان کار شد. آقای ولایتی که آن موقع وزیر امور خارجه بود، خیلی به ایشان اصرار کرد و سه کشور را پیشنهاد داد که سفارت یکی از آنها را به عهده بگیرد؛ یکی چین بود، یکی شوروی بود و یکی هم فکر کنم آلمان. اما همسرم نپذیرفت. میگفت: در مملکت اسلامی نفس کشیدن هم ارزش دارد، من نفس کشیدن در جمهوری اسلامی را به خارج از کشور نمیفروشم، در اینجا نفس کشیدن خیلی ارزشمند است. از آن طرف، وزارت دفاع هم پیشنهاد کرده بود که ریاست سازمان صنایع دفاع را قبول کند. پیش آقای پرورش استخاره کرد. آقای پرورش خیلی استخارههای جالبی داشت. استخاره گرفت. خیلی جالب بود. من دقیقاً آن زمان را یادم هست. وقتی آقای پرورش جواب استخاره را میگفت، مدام می پرسید: آقای مهندس شما چهکار میخواستی بکنی یک چنین استخارهای را گرفتی؟ این استخاره مال چی بوده؟ گفت: چطور؟ و آقای پرورش گفت: خدا وعده بهشت به شما داده! «جناتٍ تجری من تحتها الانهار» بهشتی که زیر آن نهرهایی روان میشود. خیلی نوید عالیای دارد. ایشان خندید و گفت: صنایع دفاع به من پیشنهاد شده، از آن طرف چند تا سفارت به من پیشنهاد شده، به آقای دکتر ولایتی گفتم اول بگذار تکلیف من با صنایع دفاع روشن شود، چون علاقهام به داخل کشور است که بتوانم برای دفاع مقدس خدمت داشته باشم؛ چون درگیر جنگ بودیم. در همین اثنا چون رشتهشان الکترونیک بود، طرحهای جالبی را داده بود، مثل شهید تهرانی مقدم که چقدر تأثیرگذار بود. ایشان هم در بحث صنایع الکترونیک، در موشکسازی، در مخابرات، طرحهایی را داشت که به شدت تأثیرگذار بود و نهایتاً هم برای ساخت اسلحه بود و شیشههای اپتیک که در موشکها به کار میبردند. در این مسیر رفته بود که در حین خدمت به شهادت رسید.
یعنی در فعالیتهای صنایع دفاع شهید شدند؟
بله، در حین خدمت صنایع دفاع بود.
برای آزمایش خاصی بود؟
قصه درازی دارد. آن زمان از یوگسلاوی آمده بودند که با ایران برای شیشههای اپتیک قرارداد ببندند تا این شیشهها از یوگسلاوی خریداری شود. شهید نیلی(همسرم) گفت: اگر خودمان داریم، هیچ وقت با آنها قرارداد نمیبندیم، من حاضر نیستم بودجهمان را به خارج از کشور بدهم. حالا هیئتی هم به داخل ایران آمده بود برای قرارداد بستن که قرارداد ببندند و بتوانند بودجه را بگیرند. از آن طرف ایشان خبردار شده بود که داخل کشورمان یک کارخانه در رشت هست که همین شیشههای اپتیک را می سازد. آن موقع آقای مهندس ترکان در صنایع دفاع بود، گفته بود: آقای ترکان شما اینها (هیات بازرگانی یوگسلاوی) را نگه دارید، من یک روزه میروم و کیفیت شیشههای اپتیک خودمان را بررسی میکنم و بر میگردم؛ اگر خوب باشد که با اینها قرارداد نمیبندیم، چون خودمان داریم. اگر خوب نبود، با اینها قرارداد میبندیم. اتفاقاً یک روزه رفت. یک هیئتی هم با ایشان رفتند. دو سه تا ماشین دنبالشان رفته بودند. آنها شیشهها را دیده بودند و اتفاقاً گفتند خیلی عالی است و نیازی نیست با طرف خارجی قرارداد ببندیم. همانجا با همان کارخانه قرارداد بسته بودند و برگشته بودند. اما در مسیری که برمیگشتند تصادف شدیدی کردند. معلوم هم نشد این تصادف ساختگی بود، یا خیر. در هر حال در حین خدمت به شهادت رسیدند.
این اتفاق دقیقاً چه سالی افتاد؟
سال 1368؛ 25 روز بعد از رحلت حضرت امام خمینی(ره). سال 1368 دو حادثه بسیار سنگین بر ما وارد شد، اول رحلت حضرت امام خمینی(ره) و 25 روز بعدش هم واقعه تصادف و شهادت همسرم. این را هم در انتها باید بگویم که همسرم جزء اولین گروهی بود که آمدند با مقام معظم رهبری بیعت کردند. گفتند: میخواهیم اولین گروه، از وزارت دفاع باشد و صنایع دفاع را بسیج کردند آمدند با مقام معظم رهبری به عنوان رهبر انقلاب اسلامی بیعت کردند. البته، تقدیر، راه دیگری را برایشان در نظر گرفته بود.
روحشان شاد.
تعداد بازدید: 5896