19 بهمن 1395
مهدی زارع
ـ آتش...!
صدای مهیب چند شلیک، رعدآسا، یکی پس از دیگری سینه فضا را میدَرد...
میخواست چشمهایش باز باشند تا تراکم ابرها را، سواری قاصدکها بر روی باد را و کوچ پرستوها را ببیند؛ ببیند وقتی همه چیز پیش چشمهای آدم تاریک میشود، آیا زمان هم در ثانیهها گیر میافتد؟
رضا میگفت بستگی دارد چطور به قضیه نگاه کنی. یک وقت میبینی دختری ر اکه دوست داری، ناغافل بهت جواب منفی میدهد. آن وقت دنیا یک دفعه پیش چشمهایت...
علی میگفت: «یا بعد از کُلی خرخوانی، یک دفعه بزند و یک ضرب مردود بشوی. آن وقت دیگر دنیا که خوب است،روزگارت هم سیاه میشود. باید مثل من از ترس پدرت یک راست بیایی اینجا مقیم بشوی!» و خودش غش غش میخندید.
بادی میآید و با خود شمیم گلهای وحشیِ پشت پادگان را آمیخته با بوی زننده باروت در مشام زنده میکند. ساعت به گمانش دو بود و وقت ناهار. الان باید میرفت ظرف غذایش را برمیداشت و توی صف زیر آفتاب میایستاد تا نوبتشان برسد. مثل هر روز همین وقت، و دیروز هم...
با فاصله از صف، بشقاب به دست نشسته بودند زیر سایبان شیرهای آبخوری و از سر بیکاری با بچهها از این و آن میگفتند که:
ـ شایعه شده سرگرد رسولی با زن و بچههایش جیم زده رفته ولایت پدریاش، خودش را توی کوه و کمر پنهان کرده.
ـ ستوان اژدری را هم دیدهاند که با لباس شخصی و قیافه گریم کرده، داشته از شهر میرفته. پناهی بود گمانم که میگفت.
ـ سرهنگ مودّت که پَر! میگویند بعد از جریان جمعه سیاه که شناسایی شده بود، قاچاقی از کشور رفته که رفته.
ـ با این وضع، تکلیف ما و پادگان چه میشود؟ همینطور باید بمانیم و... همین وقت از بلندگو دستور میدهند به خط شوند. کیانی میگوید: «شکم گرسنه و جنگولَک بازی؟!»
آشپزخانه تعطیل میشود و تمام پادگان توی میدان شامگاه صف میبندند. فرمانده پادگان متن اعلامیهای را برایشان میخواند که در آن، ذکر شده تمامی نیروها باید برای جلوگیری از شورش و ثبات امنیت شهر، بسیج شوند. بعد هم نیروهای نظامی سر میرسند و سربازها، مسلح بالا میریزند. احمد کفایت یک لقمه نان از جیبِ آورکتش بیرون میآورد و با او نصف میکند:
ـ از صبح توی جیبم مانده بود،گفتم لازم میشود.
نان را یک لقمه میکند، به سختی میجود و با زورِ آب دهان پایین میفرستد. دستش روی لولهی سرد ژ3 است و نگاهش خیره به افقِ روبهرو؛ آنجا که آسمان شهر عزا گرفته است از دود. میگوید: «حالا با این همه طمطراق، قرار است چه کار کنیم مثلاً؟ یک وقت دستور ندهند روی مردم اسلحه بکشیم؟»
علی میگوید: «میتوانیم بگوییم چرا؟ سرباز باید سرش را بیندازد پایین بگوید چشم!»
همتی میگوید: »مگر شهر هِرت است؟ آمدیم خواهر مادر خودت هم میان ملت بود، ببینم باز هم این طوری حرف میزنی؟»
علی میگوید: «خدا را شکر، همگیشان دهاتمان هستند، کَکَم هم نمیگزد.»
همتی مشتش را گره میکند و با خشم میگوید: «پس خانواده من چه؟ لابد آنها هم کشک...»
میآید وسط حرفهایشان:
ـ از دست شما... هنوز که طوری نشده این طور مثل خروس جنگی پریدهاید به هم، ناسلامتی دوست هستید ها.
همتی میگوید: «اگر به این میگویند دوستی، که...»
از دور صدای همهمه میآید. بعد واضحتر میشود و شعارها در گوشش میپیچد:
«ای شاه خائن، آواره گشتی...»
«مرگ بر شاه، مرگ بر شاه...»
«اللهاکبر... اللهاکبر...»
کامیونها کمی مانده به تجمع مردم از حرکت میایستند. فکر میکند: «آخر سرِ ظهری، ملت کار ندارند که این طور ما را زابهراه کردهاند؟ شکم گرسنه و بیحال... حالا لابد باید تا شب هم همینجا بایستیم، ما مردم را تماشا کنیم و آنها ما را!»
افسری از جیپ جلوی کامیونها بیرون میآید و با دست فرمان میدهد نیروها بریزند پایین. کوکیوار پیاده میشوند و جلوی مردم در یک خط میایستند. مردم با صفوف به هم فشرده، جلوی رویشان شعار میدهند و همدیگر را به پیش هُل میدهند. پسرکی اول صف ایستاده که روی پیراهنش با رنگ سرخ نوشته: شهادت!
به نظرش برادرش پیمان میآید. فکر میکند: «مگر این پسر چند سالش است که اینطور چیزها را روی پیراهنش نوشته. تو حالا باید مدرسهات باشی، نیموجبی.»
افسر مزبور توی بلندگو با صدای رسا به مردم فرمان میدهد متفرق شوند. کسی اهمیتی نمیدهد. صداها اوج میگیرد و چند قلوه سنگ جلوی پای سربازها روی زمین پخش میشود. افسر باز هم حرفهایش را تکرار میکند، بعد رو به سربازها فرمان آرایش نظامی میدهد.
سربازها گوش به فرمان، در یک صف میایستند و لولة اسلحهها را بالا میآورند. افسر فوق برای بار سوم دستورش را تکرار میکند و باز هم مردم بیتوجه، به دادنِ شعار ادامه میدهند. ناچار افسرِ مأمور در راستای صف سربازان میایستد و مصمّم فریاد میزند: «به فرمان من...»
ته دلش بیاراده خالی میشود. یعنی راستی راستی باید روی مردم اسلحه بکشند؟ همتی میگوید: «چه کار کنیم حالا؟»
علی میگوید: «چِم چاره!»
میگوید: «نترسید، این کارها همهاش برای ترساندن مردم است. میخواهد ملت وحشت کنند و متفرق شوند. وگرنه...» که افسر مافوق فریاد میزند: «آتش...!»
با مکثی کوتاه، ناگهان غرّشی مهیب از تعدادی اسلحهها بیرون میزند و چند نفر در مقابل صف مردم به زمین میافتند. صدای جیغ میآید، صدای شیون و ناله. مردم زخمیها را دست به دست به عقب میفرستند و باز جای خالیشان پر میشود. خوب که نگاه میکند به ردیف جلو، پسرک هنوز با مشتهای گره کرده، شعار میدهد. افسر بار دیگر فرمان آتش را صادر میکند و چند نفر دیگر به خاک میافتند. انگشتش روی ماشة اسلحه میلرزد. تصورش را هم نمیکند که بخواهد روی کسانی که مثل خانواده خودش هستند، آتش بریزد. مگر میشود اصلاً؟ که یک تکه فلز، ناغافل زنی را بیوه کند و پسری را یتیم؟ که پدری را داغدار فرزند جوانش کند و مادری را تا قیام قیامت سیاهپوش؟ اگر برادر و پدرش جزء مردم باشند چه؟
همتی اسلحهاش را بالا گرفته و دستهاش میلرزد. میگوید: «دیگر نمیتوانم تحمل کنم. الان بِهمان شک میکند این افسر حرامزاده.»
میگوید: طاقت بیاور، طاقت بیاور... که پشت گردن و تیره کمرش ناغافل میسوزد و صدایی در گوشهایش میپیچد:
ـ تمرّد از فرمان مافوق، پدرسوختهها! بلایی به سرتان بیاورم...
همتی طاقت از کف میدهد، فریادی میزند و دستش روی ماشه فشرده میشود. صدای رگبار از کنار گوشش برمیخیزد و نگاهش بیاراده روی مردم میافتد. هرچه میگردد، کودک را نمیبیند. جای او را حالا لکّهای خون گرفته و جسمی کوچک وسرخرنگ روی دست مردم سوار است.
از خشم صورتش گُر میگیرد، گوشهایش به جیغ میافتند، دندانهایش روی هم فشرده میشوند و لعاب چشمهایش به نم مینشیند.
افسر از پشت سرش فریاد میزند: «آتش...!»
مسلح میکند، چند نفس عمیق میکشد، بعد بیاراده برمیگردد و تا افسر به خود بیاید...
میخواهد چشمهایش باز باشند و کوچ پرستوها را ببیند، پیش از آنکه سینهاش را آماج گلولهها بدَرَند. میخواهد دستهایش باز باشند تا قاصدکها را روی باد بچیند. میخواهد خانه باشد تا مادرش برایش غذا بکشد، تا با پیمان مسابقه بدهند، مُچ هم را بخوابانند و او بگذارد مُچَش را بخواباند و بخندد. میخواهد خانه باشد. مادرش را میخواهد، پدرش را، پیمان را...
صدای مهیب شلیکها در گوشهایش طنین میاندازند، جیغی ممتد در سرش و بوی باروت در دهانش میپیچد. لحظهای جای سوراخهای شکلگرفته در سینهاش گُر میگیرد، دلش فرو میریزد، پشتش یخ میکند، سرش سنگین میشود و پلکهایش آرامآرام روی هم میآیند. صدای قیژ قیژ پرستوها هنوز در گوشهایش جریان دارد. به خلسهای میرود با طعم پاروت!...*
* خلسه با طعم باروت: پنجمین جشنواره داستان انقلاب (بزرگسال)، به کوشش خسرو باباخانی، رقیه سادات صفوی، تهران، انتشارات سوره مهر، 1394، صص 14- 9
تعداد بازدید: 1495