30 فروردین 1396
مهدی زارع
والله الان چند وقته که یه طوری شده. همهش فکر میکنه بیست و چند سال پیشه. روزا وقتی از پیادهروی برمیگرده میگه یکی دنبالش تا دم در خونه اومده. بار اول باورم شد. فکر کردم لابد طرف دزدی چیزیه. فکر کرده منصور پولداره و دنبالش کرده پولشو بدزده. اما بعداً فهمیدم منصور خیالاتی شده.
اون اولها بِهش میگفتم اون روزا تموم شده. الان دیگه وضع فرق کرده دیگه شاه نیست و ساواک تعطیل شده، حالیش میشد. یه کم فکر میکرد. بعد دوباره میشد همون منصور سابق. تلویزیون تماشا میکرد. روزنامه میخرید. گاهی شام درست میکرد. اما چند وقت بعد باز دوباره همون آش بود و همون کاسه.
کمکم حالش بدتر شد. یه بار از در که اومد، دوید تو اتاقش. دنبالش رفتم ببینم چی شده. دیدم کتاباشو برداشت ریخت تو یه کارتن خالی و برد زیرزمین قایمشون کرد. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت لو رفتیم. الان ساواکیا میریزن تو خونه و ما رو میبرن. من بدبخت نشستم و به هزار زحمت بهش حالی کردم که بابا انقلاب شده. دیگه ساواکی نیست که ما رو بگیره. اون قدر گفتم تا باور کرد. دوباره کتابا رو برگردوند سر جاشون. کتابا؟ همهشون رمان بودن یا کتاب خودآموز آشپزی و خیاطی.
یه بار هم وقتی اومد خونه، رفت همه کاغذاشو از رو میزش جمع کرد و ریخت وسط اتاق رو قالی. میخواست آتیششون بزنه. میگفت الان پاسدارها میریزن تو خونه. باید مدارکو بسوزونیم. کاغذا هم همهش قبض آب و برق و تلفن بودن یا لیست خرید خونه و این چیزا. رفته بود نفت بیاره. فکر کنین چه فاجعهای میشد اگه من نبودم و جلوشو نمیگرفتم. با چه مکافاتی نذاشتم این کارو بکنه. بهش گفتم سازمان همون بیست و چند سال پیش منحل شد. دیگه سازمانی وجود نداره. مگه بیکارن اینا که تو رو بپّان. تویی که فقط یک عضو ساده بودی. مثل خنگها نگام کرد. تموم گذشته رو قاطی کرده بود. یه دفعه میرفت دوره قبل از انقلاب، یه بار بعد از انقلاب.
یه شب نشسته بود از رو اعلامیه سازمان رونویسی میکرد. میگفت میخواد ببن دانشجوها پخش کنه. خب اون موقع همه که دستگاه تکثیر نداشتن. گاهی مجبور میشدیم ده بیست تا نسخه رونویسی کنیم. با خودم گفتم بذار سرش گرم باشه. اقلاً خرابکاری نمیکنه.
صبح از کلانتری زنگ زدن که گرفتنش. آقا رفته بوده دانشگاه تهران اعلامیهها رو زده بوده رو دیوار یکی از دانشکدهها. دانشجوها خونده بودن و کلی هره و کره راه انداخته بودن. کار کشیده بوده به رئیس دانشکده. یارو فکر کرده بوده منصور داره مسخرهبازی در میآره و میخواد خرابش کنه. آخه نوشته بوده که رئیس دانشکده ساواکیه و از این حرفها. رئیس اونجا هم حراستو خبر کرده بوده. حراست هم اونو گرفته بوده و برده بودش کلانتری. اولش حرفهای تو اعلامیه گیجشون کرده بود. اما بعد خودشون هم فهمیده بودن که حال منصور خوش نیست. بهم گفتن تا وضعش بدتر نشده ببرمش پیش یه روانپزشک.
بردمش. این دختر همسایهمون دکتره واسم وقت گرفت. با هم بردیمش پیش همکارش. دکتر نشست باهاش کلی حرف زد و سؤال و جواب کرد. بعد هم به ما گفت این آقا مریضه. این حرفها و کارهاش نشونه شروع آلزا... آره همون که شما میگین... آلزایمره. گفت این جور مریضا کمکم سلولای مغزشون از کار میافته. بیشتر، خاطرات قدیمو یادشون میآد. اما اگه از دیروز بپرسی یادشون نیست چی کار کردن و کجا رفتن.
اگه از من بپرسن میگم همهاش واسه خاطر اون بلاهاییه که تو زندون قبل از انقلاب سرش آوردن. کم بلا سرش نیاوردن بیوجدانا. مگه شوخیه، سه ماه سه ماه تو انفرادی بودن. آدم دیوونه میشه کمکم. مگر شوخیه ناخونای آدمو یکییکی با انبردست بکشن؟ مگه کم دردیه وقتی جلوی چشم یه نفر به ناموسش دستدرازی کنن؟ منصور بدبخت همه این بلاها رو کشید. پیر شد برادر بدبختم.
بعد از آزاد شدنش نتونست مدت زیادی با فیروزه زندگی کنه. منصور دیگه بِهش دست نمیزد. تا میرفت سمتش انگار اون صحنهها جلو چشمش زنده میشد. حالش بد میشد و پشت هم استفراغ میکرد. داداش بیچاره من؛ اون شکنجهها هیچوقت از ذهنش پاک نشد. فیروزه هم خسته شد، بالاخره یه روز گذاشت و رفت. الان میگن آلمان زندگی میکنه. شوهر کرده. بچه هم داره انگار. خدارو شکر که لااقل اون عاقبتبهخیر شد.
شوهرم؟ ... من که شوهر ندارم. ای بابا کی میآد یه دختر زندونرفته رو بگیره. فیروزه هم اگه شوهر کرد چون رفت خارج. اونور آب کسی به گذشتهات کار نداره. اینجا هر چی قسم بخوری فقط یه سال زندونی بودی و هنوز پاکی کسی باور نمیکنه. شایدم حق دارن. چون جای سوختگی سیگار رو روی گل و گردنم میبینن فکر میکنن هزار تا بلای دیگه هم سرم اومده.
یادش به خیر یکی بود اسمش فرامرز بود. بچه محل بودیم. گمونم منو میخواست. ای بابا... وقتی برگشتم از زندون دیدم زن گرفته. یه بچه هم تو بغلش بود.
بیچاره مامان و بابام یه عمر با آبرو زندگی کرده بودن. بعد از زندون رفتن من و متلک شنیدن از فامیل و همسایه دیگه نتونستن سر بالا کنن. روزبهروز بیشتر از مردم دوری کردن و آخر هم دق کردن طفلکیها؛ اول مامان و بعدش هم بابا. زندون رفتن منصور اینقدر حالشونو بد نکرده بود که زندونی شدن من.
چشم... چشم... دیگه حاشیه نمیرم. آره داشتم از منصور میگفتم. تازگیها حالش خیلی بدتر شده. همین چند روز پیش یه عده جوون رو جمع کرده بود تو پارک و واسهشون سخنرانی میکرد. به قول خودش میتینگ راه انداخته بود. اون دختر و پسرای قرتی هم که از حرفاش سر در نمیآوردن هی میخندیدن وسربهسرش میذاشتن. آخر یکیشون دلش سوخته بود و برده بودش کلانتری تحویلش داده بود. اونا هم منو خواستن و دادنش تحویل من... آخه من تلفن خونه رو نوشتم گذاشتم تو جیب لباسهاش واسه روز مبادا تا اگه یه وقت گموگور شد و راه خونه رو پیدا نکرد هر کی پیداش کرد بهم زنگ بزنه و خبرم کنه. حواسم هست که وقت شستن لباس در بیارمشون.
تو کلانتری بهم گفتن بیشتر مواظبش باشم. اما چطوری؟ چی کارش کنم؟ من که نمیتونم صبح تا شب اونو بپّام. منم خسته میشم. خوابم میبره. مجبورم گاهی برم خرید یا وایسم تو آشپزخونه بالا سر غذا.
پریروز رفته بود سر کمد دنبال یه چیزی میگشت. پرسیدم چی میخوای؟ گفت دارم دنبال اسپری رنگ میگردم، کجا گذاشتیش؟
گفتم واسه چی میخوای؟ گفت امشب قراره تو ساعت حکومت نظامی دیوارنویسی کنیم با بچهها. باز قاطی کرده بود.
بعدش که دید چیزی پیدا نکرد، لباس پوشید رفت بیرون. نمیدونم از کجا اسپری گیر آورده بود. نصفه شب یواشکی رفته بود تو کوچه رو دیوار همسایه نوشته بود: «ازهاری گوساله... بازم میگی نواره... نوار که پا نداره!»خدایی شد زود فهمیدم. دویدم و یواشکی کشیدمش تو تا کسی نفهمه کار اون بوده و گرنه آبرومون میرفت. این همسایه از اون دریدههاست. دهنشو باز میکرد لیچار بارمون میکرد. میبینین من بدبخت چه مصیبتی رو تحمل میکنم؟ داداشمه دوستش دارم اما به خدا دیگه خسته شدم.
حالا هم که دو روزه رفته تا الان خبری ازش نیست. نه کسی زنگ زده ازش خبری بده نه خودش اومده. خدا عمرت بده جناب سروان، حالا که اومدین کمکم کنین. دلم شور میزنه.
تو خونه که نیست آقا. خودم همهجا رو زیرو رو کردم. زیرزمینم گشتم. این عکس؟ عکس منصوره دیگه، داداشم. همین که ازش حرف میزدم. این نوار سیاه؟ چی بگم. خودم هم نمیدونم. خدا نکنه زن، زبونت رو گاز بگیر! داداش خودت بمیره ایشالله! منصور پریروز صبح از خونه زد بیرون اون وقت تو میگی هشت ساله مرده!
جناب سروان، من پنجاه شصت ساله اینجا زندگی میکنم هیچ خیری از همسایهها ندیدم. همهش فضولی میکنن. حرفای این زنو باور نکنین. من و منصور سالهاست اینجا با هم زندگی میکنیم. همه همسایههام میدونن. این زن داره چرت و پرت میگه. تو رو خدا بیرونش کنین. منصور لابد رفته اعلامیه پخش کنه. الان پیداش میشه. من داشتم واسهش شام میپختم. نمیدونم چرا اینجا آتیش گرفت؟ دودش داشت خفهم میکرد.
درو وا کردم دود بره بیرون یهو این خانوم خودشو انداخت تو، آتیشنشونی رو خبر کرد. بعدشم فضولی کرد زنگ زد به شما.
به خدا یه عالم کار دارم. هنوز شام نپختم. اینا از جون من چیمیخوان؟ اصلاً کیان اینا؟ دکترن یا پرستار؟ چرا دستامو گرفتن؟ کجا میبرن منو؟ ای خدا... *
* خلسه با طعم باروت: پنجمین جشنواره داستان انقلاب(بزرگسال)، به کوشش: خسرو باباخانی، رقیه سادات صفوی، تهران، انتشارات سوره مهر، 1394، صص 148 - 143
تعداد بازدید: 1581