27 اردیبهشت 1396
مریم مزینی
هوا گرگ و میش بود که به بهانه دانشگاه رفتن از خانه بیرون زد. در کوچه پرنده پر نمیزد. آفتاب کم کم داشت از پشت دیوارهای قد و نیم قد کوچه بالا میزد، که جز صدای قدمهای خودش صدای قدمهای کسی را پشت سرش شنید. چادرش را محکمتر دور خودش پیچید و قدمهایش را تندتر کرد، بیمعطّلی صدای پا هم تندتر به دنبالش آمد. قبل از رسیدن به دو راهی اصلی ناگهان صدای ترمز ماشینی را شنید و ضربه محکمی که به سروگردنش خورد و دیگر هیچ...
چشمهایش به سنگینی کوه شده بودند و باز نمیشدند. تمام بدنش کوفته بود. روی یک صندلی چوبی روبهروی مردی درشت اندام با دم خط چکمهای و سبیل قجری نشسته بود، که مثل وزغ به او زل زده بود. هوا خیلی گرم بود. مرد کراوات دور گردنش را شل و دکمه اول پیراهنش را باز کرد. زن با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهش میکرد، بیآنکه بداند آنجا کجاست! مرد از پشت میز بلند شد و یک لیوان را پر از آب یخ کرد. چند قدم به سمت زن آمد وگفت: «خوب، خانم ثریا آزادیور تعریف کن.» ثریا بیمعطلی گفت: «از چی؟» مرد بدون لحظهای تردید لیوان آب را همراه چند قالب یخ، روی صورتش ریخت و لیوان را کوبید روی میز. گفت: «دخترِیه خرابکار! از برادرهای خرابکارِ مثل خودت، از اعلامیهها و جلساتتون، باز هم بگم...» انگار زیر حجم لیوان آب یخ ترک خورد و با هِن و هِن گفت: «من اصلاً نمیدونم شما در مورد چی صحبت میکنید!» گفت: «خوبه، پس به زودی باخبرت میکنم!»
بغض مثل هسته میوه راه گلویش را بسته بود. خیلی ترسیده بود و این جلسه اول بازجویی بود. وقتی به سلّولَش برگشت به این فکر میکرد: «یعنی کی میتونه من رو فروخته باشه؟ همیشه به این پسریه آدمفروش تو کلاس برنامهریزی اجتماعی شک داشتم. بالاخره زهرش رو ریخت.» جلسه دوم و سوم بازجویی با شکنجه و تهدید گذشت. تمام بدنش زیر شکنجه سیاه و کبود بود. ثریا نمیدانست تا کی میتواند مقاومت کند؟ خوب فقط او و دو نفر از دانشجویان جامعهشناسی جای اعلامیهها و نوارها را میدانستند و این مسئولیت بزرگی بود.
نزدیک عصر وقتی از بازجویی سوم برگشت، دو تا از دندانهایش شکسته بود و دهانش پراز خون بود. فردای آن روز برای بار چهارم به اتاق بازجویی رفت. وارد اتاق که شد از تعجب خشکاش زده بود، مادر و خواهرش از شهرستان آمده بودند و گوشه اتاق بازجویی روی صندلی نشسته بودند. مرگ را به چشم دید. تمام بدنش یخ کرده بود و دست و پایش به رعشه افتاده بود. بازجو پوزخندی زد و گفت: «خوب، باز هم نمیدونی؟!» مادر با دهان چسبزده فقط اشک میریخت و خواهر با نگرانی نگاهش میکرد. در برزخی گرفتار شده بود که هر طرفش آتش بود. یک طرف مادر پیر و بیمارش به همراه خواهرش بود و طرف دیگر جان دوستان انقلابیاش...
ثریا بعد ازده روز مقاومت، علیرغم میل باطنیاش مجبور به همکاری شد. درست شده بود مثل همان پسر خبرچین درکلاس برنامهریزی اجتماعی. همیشه تحت تعقیب بود. حالش از خودش بههم میخورد، تمام زندگیاش شده بود درد صعبالعلاج وجدانش. درست یکسال از ماجرا گذشته بود که با دانشجویان انقلابی دانشکده فنی آشنا شد. ساواک میخواست سرپرست تیم را شناسایی کند، پس میبایست به او نزدیکتر میشد.
سرپرست گروه، شاگرد اول بچههای مهندسی برق بود، پسری به نام رضا وفایی. بعد از مدتی حشر و نشر با او فهمید که زندگی روی دیگری هم دارد که او هرگز آن را ندیده بود. زندگی مثل شکوفههای گیلاس زیبا شده بود. وقتی که او را میدید قلبش شروع به تپیدن میکرد. دلش میخواست تمام ساعتهای عمرش را با او بگذراند. در این اثنا گروههای انقلابی پیشرفت زیادی کرده بودند و حکومت پهلوی خیلی ضعیف شده بود، اما ساواک همچنان در کشور فعال بود و او همچنان تحت تعقیب. اعلامیهها و سخنرانیهای ارسالی از امام گویای نزدیکی پیروزی انقلاب بود. از میان حرفهای رضا هم بوی دلبستگی به مشام میخورد، گویی او هم مثل ثریا شده بود. او ماهی بود و ثریا صیاد عشقش. روزهای دلبستگی مثل شبنم روی برگهای شبدر به سرعت میگذشتند. حالا دیگر ثریا بیشتر از قبل نگران بود.
رضا دیگر یکی از فرماندهان مؤثر انقلابی بود و دراین مدت کوچکترین شکی به ثریا نکرده بود. ثریا بارها و بارها تلاش کرده بود تا همه چیز را به رضا بگوید ولی نشده بود. ترس از دست دادن رضا باعث میشد که ثریا جرأت نکند حرفی بزند. هرچه بیشتر به مراسم ازدواج نزدیکتر میشدند ترس ثریا هم بیشتر میشد. بهمن ماه بود. سرمای هوا استخوانسوز بود. مردم سرما را حس نمیکردند و همیشه در خیابانها بودند. روزها به سرعت میگذشتند. در نهایت روز موعود فرا رسید، مردم به مرکز ساواک حمله کردند. خیلی از آنها به دست مردم دستگیر شدند و بعضی از آنها به خارج فرار کردند. رضا در این جریان بسیار خودش را نشان داده بود، بنابراین مسئول دستگیری تمام عوامل فراری ساواک در شهر خودشان شده بود.
روز ابلاغ حکم، سرهنگ رییسی با واسطهای برای ثریا پیغام فرستاد و تمام ماجرا را بازگو کرد. اسم ثریا در لیست بود. ثریا مجبور بود به مقصدی نامعلوم مهاجرت کند، ایمان داشت رضا بین او و اعتقادش، اعتقادش را انتخاب میکند. باید در ظلمت عبوس شب راهی میشد. او بود و جاده و صدای وجدانی که از درد زوزه میکشید. در روستایی لب مرز گم و گور شده بود تا آبها از آسیاب بیفتید، اما ستاره بختش در آسمان نمیدرخشید. رضا در به در به دنبالش میگشت. جایی نبود که برای جستن ثریا به آنجا سرک نکشیده باشد. بالاخره گمشده پیدا شد. تن بیجان ثریا در سردخانه بود. رضا باور نمیکرد. وجودش آتش گرفته بود. اشک میریخت. بر سرجنازه ثریا نشسته بود و با ناله از او میپرسید: «چرا؟ ثریا بیدار شو و بگو چرا؟» مردی بالای سر رضا آمد وگفت: «جناب میتونم وسایل این خانم رو تحویل شما بدم؟» رضا سرش را به معنای بله، پایین آورد و مرد کیفی را تحویل او داد و رفت. دیگر وقت رفتن بود. فضای سردخانه سنگینتر از این بود که بشود بیشتر از چند دقیقه را در آنجا سپری کرد. بیرون سردخانه، در حیاط، رضا با کیف زنانهای در دست، روی بلوکهای سیمانی نشست. نگاهی به کیف ثریا انداخت. در کیف را باز کرد. یک پاکت سفید، کیف پول و دفترچه یادداشت و خودکار در آن بود. بیبهانه پاکت را باز کرد. عکس رضا از لای نامه پایین افتاد. ثریا نوشته بود:
چون بوم بر خرابه دنیا نشستهایم
اهل زمانه را به تماشا نشستهایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشستهایم
ما را خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشستهایم (مشیری)
رضای مهربانم، سلام
میدانم حالا که این نامه را میخوانی کنارت نیستم و به خواب آرام و ابدی فرو رفتهام. بیشتر از آنکه فکرش را بکنی، خسته بودم. امیدوارم مرا ببخشی که رفیق نیمه راهت شدم. راستش دیگر توان نگاه کردن در چشمانت را نداشتم. از وقتی تو را شناختم زندگی چون شکوفه گیلاس در من جوانه زد، بارها و بارها میخواستم بدانی که من با تو و اعتقاداتت همسو بودم، ولی ترس از دست دادن مادرم و خواهرم باعث شد که تن به این ذلت و خفت بدهم. تو را بیشتر از جانم دوست دارم. خودم را کشتم که باعث نشوم تو را بین دوراهی بگذارم تا بین من و اعتقادات یکی را انتخاب کنی. آخرین چیزی که دیدم عکس تو بود، پلک نمیزنم تا عکس روی چشمانم پاک نشود. یک شب سرد، من، یاد تو و سیانوری شیرین...
ثریا؛ کسی که تو و اعتقادت را بیشتر از خودش دوست داشت.
بهمن 1357
تعداد بازدید: 1535