02 خرداد 1396
راوی: محمدحسین قدمی
تنظیم: بتول توشمالی
همسرم در حال آماده کردن افطار، بلند بلند فکر میکند:
ـ ماه رمضان تمام شد و این آلونک تمام نشد. باران بیاید زندگی را آب برمیدارد!
ـ خدا را شکر، بابا دست تنهایی بنایی خانه را تمام کرد! به او میگویم گچکاری را بعد از قیرگونی انجام دهد.
ـ ناشکری نمیکنم امّا!
ـ امّا چه؟ به زودی همه چیز درست میشود. تا آب سماور جوش بیاید، جنگی میروم یک مشت خرما میگیرم و میآیم.
این حرفها مقدمه تکرار یک جمله تکراری است که تا بلند میشوم به زبان میآورد:
ـ ماه عسل چه شد؟ هنوز وقت آن نشده است؟
ـ چرا شده! خدا بخواهد بعد از عید فطر.
از طبقه سوم، پلهها را دو تا یکی، پایین میآیم و از در حیاط به طرف بقالی مشرضا بیرون میزنم. غریبهای تا مرا میبیند روی خود را برمیگرداند و مشغول پاک کردن عینکش میشود! کمی جلوتر بیژن گامبو کاپوت ژیان قراضهاش را بالا داده و دارد رادیاتور آن را چک میکند و وقتی چشمش به من میافتد زیر چشمی مرا میپاید!
به بقالی مشرضا میرسم. او کاسب سر به زیر و افتادهای است.
در دکانش مشتریای جز من نیست! سلام میکنم، جواب نمیدهد! وانمود میکند نشنیده است! در جواب سلام دومم ناگهان ضربه محکمی از پشت به سرم میخورد! سرم گیج میرود و به زمین میافتم. به خودم میآیم. دو قلچماق را میبینم که بالای سرم ایستادهاند.
ـ شارلاتانِ دزد، کارت به جایی رسیده که ماشین مردم را میدزدی!؟
ـ دزد، دزدی!
ـ خفه. حرف نزن.
اولینبار نیست که این شگرد را به کار میبرند. برای رد گم کردن هر بار به بهانهای بچهها را دستگیر میکنند. تفتیش بدنیام میکنند، وقتی مطمئن میشوند مسلح نیستم دستبندی به دستم میبندند. روزه رمقی برایم نگذاشته، رمق هم داشتم زورم به آنها نمیرسید.
ـ اصلاً به قیافه من میآید دزد باشم؟ از اهل محل بپرسید، از همین مشرضا بپرسید، من را میشناسد، مشرضا، شما چیزی بگویید!
مغازهدارِ بیچاره به لکنت میافتد و منمنکنان میگوید:
ـ بله، یعنی، نه، این جوان گاهی میآید اینجا، بیشتر وقتها برای خرید میرود مغازه بالایی!
ـ اِاِاِحاجآقا! شما چرا؟ یعنی من را نمیشناسید!؟
مشرضا از شرم دروغی که میگوید بدون پاسخ روی برمیگرداند و از یخچال چند پپسی برمیدارد و جلوی آنها میگذارد.
آن دو قلچماق مرا دستبسته میبرند صندلی عقب پیکان سفیدی که جلوی مغازه پارک بود، مینشانند. یکی از آنها سمت راست من و دیگری سمت چپ من مینشیند. آنکه طرف راست من مینشیند سر اسلحه را به پهلویم میچسباند و میگوید:
ـ سعی کن صدایت در نیاید وگرنه خودم صدایت را میبرم.
رئیس آنها، دائماً با بیسیم کسب تکلیف میکند:
ـ چشم قربان! حتماً! خیالتان راحت باشد. بله کاملاً اَمن است.
رئیس صندلی جلو مینشیند و با دستور او، راننده ماشین را به انتهای خیابان، به محل خلوتی میبرد و منتظر میماند. صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد محل شنیده میشود. در تاریکی شب چشمان راننده دو دو میزند و با دلهره اطراف را نگاه میکند.
دلشوره دارم، نکند به خانه رفته باشند؟ وای... اعلامیهها و کتاب و نوارها؟ اسلحه را در انباریِ مدرسه(1) جایی که عقل جن هم به آن نمیرسد مخفی کردهام. با صدای بیسیم به خودم میآیم.
ـ قربان در را باز نمیکنند، چهکار کنیم؟
ـ غلط میکنند، از بالای دیوار بروید داخل!
رئیسشان رو به من میکند و میپرسد:
ـ کدام طبقه مینشینید؟
ـ سوم.
ـ طبقات دیگر چه کسانی مینشینند؟
ـ پدرم و برادرم.
ـ چرا در را باز نمیکنند؟
ـ شاید صدای زنگ را نمیشنوند.
رئیس در حالی که سبیلش را میجود نگاه خیرهای به من میکند و روی خود را برمیگرداند.
یک ربع بعد، همسرم(2) را میآورند. او و خانوادهاش از مبارزان علیه حکومت پهلوی هستند و خواهرش هنوز از زندان آزاد نشده است.
ـ برای چه همسرم را آوردهاید؟ با این خانوم چهکار دارید، لابد ایشون هم موتور دزدیدهاند؟!
با فشار لوله کُلت به پهلوی راستم ساکت میشوم. نفر طرف چپم پیاده میشود و همسرم را جای او، کنار من مینشانند. خود را نباخته و با نگاهش به من قوت قلب میدهد. با اشاره سراغ کتابها و نوارها را از او میگیرم. با اشاره میفهماند هنوز اتفاقی نیفتاده است.
رئیسشان دائم دهان میجنباند و از آینه ماشین ما را زیر نظر دارد. راننده با دستور رئیس حرکت میکند. منصور را در باجه تلفنِ سر کوچه میبینم.
منصور، بچه تیز و تیر هیئت محله است که فقط او جای نوار و کتابها(3) را میداند.
راننده از انتهای خیابان وصال (شهید تیموریان) به طرف میدان وثوق دور میزند. خیابان ابوریحان را که رد میکند بیسیم به صدا درمیآید:
ـ از مرکز به رخش سفید یک، از مرکز...
ـ بله قربان!
ـ کتابها و نوارها را هم بیاورید؟
ـ بله قربان، چشم.
بعد رئیس به راننده میگوید:
ـ برگرد.
راننده، بدون توجه به حق تقدمِ و تابلو دور زدن ممنوع، دور میزند و در خیابان یکطرفه گاز میدهد. هنوز دلشوره دارم، خدا کند منصور کار را تمام کرده باشد.(4)
ـ شما که دنبال دزد ماشین هستید، پس نوار و کتاب چیست؟
رئیس برمیگردد و سرم داد میزند:
ـ مگر به تو نگفتند خفه!
به خیابان وصال نرسیدهایم که باز بیسیم به صدا درمیآید:
ـ از مرکز به رخش سفید یک، از مرکز به رخش سفید یک...
ـ به گوش هستم قربان!
ـ این مأموریت به رخش سفید دو محول شد. شما سریع به مرکز بیایید.
ـ بله، اطاعت.
رئیس رو به راننده میکند و میگوید:
ـ شنیدی! به گوشی؟
راننده دور میزند و دوباره به همان مسیر برمیگردد.
از رئیس میپرسم:
ـ در ماشین چیزی برای افطار هست؟
ـ برسیم قرار است حسابی پذیرایی شوید!
ـ یک عدد خرما کفایت میکند، مهم ثواب آن است.
رئیس بلند میخندد و با ریتم خاصی میگوید:
ـ شاید که پلنگ خفته باشد...
راننده از چهارراه سرچشمه به خیابان چراغ برق و از آنجا به میدان توپخانه میرود، میدانی که روزگاری در ضلع غربی آن اعدامیها را به دار میآویختند. بعد یکراست به زندان موقت شهربانی یا همان کمیته مشترک ضد خرابکاری میرود.
کمیته مشترک، نام آشنایی برای مبارزان ضدّ حکومت پهلوی است. وقتی برای ارسالِ بستههای کتابِ انتشاراتِ بعثت، به پستخانه پشت این زندان میرفتم، فریاد زندانیهای درحال شکنجه را میشنیدم. اگر به دام میافتادی و مدرکی به دستشان نمیآمد از قفس کمیته میپریدی، امّا اگر گاف میدادی و مُقر میآمدی، تا سر حد مرگ شکنجه میشدی و حتی کار به اعدام هم میکشید. راه دیگری هم بود! توبه، اظهار ندامت، همپیاله شدن و لو دادن دوستان هممسلک همراه.
صدای مأمور مرا به خود میآورد:
ـ سرها پایین، پشت صندلی.
پس از چند پیچ دلپیچه آور، ماشین ترمز میکند.
دوباره مأمور میگوید:
ـ سرها بالا، پیاده شوید.
پیاده میشویم. کوچهای بنبست، باریک و تاریک.
رئیس، ما را به دو مأمور مسلح میسپارد و میگوید:
ـ بدون نگاه به اطراف، راست شکمتان را بگیرید بروید جلو.
تا انتهای کوچهای بنبست میرویم. دری آهنی پیش روی ماست که برای رد شدن از آن باید پا را نیممتر بلند کنی. معلوم است زمانی که زندانی را چشم بسته میآورند پایش به این ارتفاع گیر میکند و به زمین میخورد. خدا را شکر، چشمان ما را نمیبندند.
در را رد میکنیم و به حیاط مدوری میرسیم که اگر از پایین به بالا نگاه کنی آسمان را میبینی. حوض گردی در وسط است و دورادور آن، ساختمان مدور چند طبقهای که بالکنهای طبقههای دوم و سوم آن با میلههای فلزی حفاظ دارند؛ شبیه قفس بزرگی است که به دور دایرهای چسبیده، با این تفاوت که به جای پرنده در آن آدم است.
همسرم را به تفتیشخانه زنان میبرند و مرا به اتاقی دیگر. وسایل شخصیام را میگیرند و یک دست لباس فرمِ مخصوص زندانیها را میدهند. لباسها را میپوشم و از آنجا مرا به اتاق عکاسی میبرند. پلاک و شمارهای به گردنم آویزان میکنند و پس از گرفتن چند عکس پرسنلیِ نیمرخ و سهرخ و تمامرخ، با تشکیل پروندهای، نامم را در لیست مبارزان علیه حکومت ثبت میکنند و سابقهدار میشوم. بعد مرا به اتاق بازجویی میبرند. مردی هیکلی و درشت اندام روی یکی از دو صندلی پشت میز نشسته است و میگوید:
ـ بفرمایید بنشینید!
روی صندلی، مقابل بازجو مینشینم.
فرم و خودکاری جلویم میگذارد و میگوید:
ـ فرم را پر کن.
به روی خودش نمیآورد از وقت افطار گذشته است!
ـ من را که گرفتند افطار نشده بود، میشود چیزی بخورم؟
مرد دستی به سبیلش میکشد و با کمی مکث، سرباز را صدا میزند. سرباز میآید:
ـ بله قربان!
ـ سریع بساط پذیرایی را آماده کن، نمیبینی مهمان داریم!
ـ قربان چه چیزی بیاورم؟
به طرف سرباز میرود و در گوشش میگوید:
ـ چه میدانم! خودت یک کوفت و زهرماری پیدا کن!
سرباز میرود و با شیر و کیک برمیگردد و آن را روی میز، جلوی من میگذارد.
خوردن را کش میدهم. بازجو کفری میشود، ولی برای این که خودش را خونسرد نشان دهد سیگاری روشن میکند. قدم میزند و دود آن را به صورت من فوت میکند، بعد فیلتر سیگار را در زیر سیگاری فشار میدهد و کف دستانش را در دو طرف میز میگذارد. سرش را به سر من نزدیک میکند و آهسته میگوید:
ـ من میخواهم به تو کمک کنم زودتر برگردی خانه. پس به نفع خودت است حقیقت را به من بگویی، در غیر این صورت پوست از کلهات میکنیم!
ـ من که گفتهام ماشین ندزدیدهام!
ـ چی!؟ ماشین؟
او در جریان نبود که مرا با بهانه دزدی ماشین آوردهاند.
ـ فعلاً فرم را پر کن، به آن هم میرسیم.
پاسخ پرسشها را مینویسم و خودکار را روی میز، کنار برگه میگذارم.
برگه را برمیدارد و نگاه سطحی به آن میکند. آن را روی میز میاندازد.
ـ مسجد هم میروی؟
ـ بله، میروم.
ـ کدام مسجد میروی؟
ـ مسجد لیلةالقدر. مسجد سر سیمتری کمیل. مسجد جامع نارمک.
ـ آفرین، آفرین. بگو ببینم در اینجاها چه کسانی موعظه میکنند؟
ـ آقای کافی، حجازی، مکارم، شیخ قاسم اسلامی و حاجآقا حلبی!
ـ بسیار خوب. شنیدم اهل مطالعه هم هستی؟
ـ اگر وقت کنم.
ـ خوب جناب پروفسور، بگو ببینم چه میخوانی؟
اهمیتی به تمسخر و حرف نیشدار او نمیدهم:
ـ قرآن، مفاتیح، نهجالبلاغه، مجلات مکتباسلام و جزوههای «جوانان چرا»
ـ کتابهای دکتر شریعتی چه؟
ـ اسمش را شنیدهام...
بازپرس که از حرفهای من چیزی دستگیرش نمیشود، با خودکار به میز میزند و ضرب میگیرد. در همین حین تلفن زنگ میخورد و گوشی را برمیدارد:
ـ بیاورید.
لحظهای بعد، سرباز با تعدادی نوار و کتابِ رنگ و رو رفته وارد اتاق میشود و آنها را روی میز میگذارد و میرود.
بازپرس دست روی نوارها میگذارد و میپرسد:
ـ اینها چیست؟
ـ اینها نوار است!
ـ میدانم، مال کیست؟
ـ مال من است.
ـ داخلش از کیست؟
ـ روی آنها نوشته است.
نشانش دادم؛ حجازی، کافی، آیتاله شیخ قاسم...
ـ حجازی و کافی را میشناسم، ولی این یکی، شیخ قاسم کیست؟
یاد ماجرای دستگیری دکتر شریعتی میافتم، زمانی که او را میگیرند و به زندان میبرند. دنبال نوشته و مدرکی میگردند تا محکومش کنند. در بین دست نوشتههایش این جمله را میبینند: «فضّلالله المُجاهِدینَ عَلیالقاعِدین اَجراً عَظیما» (خدا برخاستگان را بر نشستگان برتری داده و...) به او میگویند: آدرس فضلالله مجاهد و علی قاعدین را بگو! «دکتر هم میگوید: «فضلالله مجاهد» را نمیشناسم، ولی علی قاعدین را میشناسم! سپس نشانی سورهای که این آیه در آن است را میدهد.
ـ شیخ قاسم مثل آقای ذبیحی خوش صداست. ذبیحی را که میشناسید؟ سحرها دعا میخواند. صدایش یک حالی دارد، روضه خوبی میخواند و اشک همه را در میآورد!
بازجو دوباره سیگاری روشن میکند و چند پک محکم میزند و آن را روشن، در زیر سیگاری میگذارد. پس از مدتی فضا را دود برمیدارد!
ـ بس است، تو دیگر روضه نخوان! بگو ببینم این حجتالاسلام را که میگویی چه میگوید؟
ـ نه، آیتالله است.
ـ چه فرقی میکند! همه آنها عمامه میگذارند.
ـ بله، ولی درجه آیتالله خیلی بالاتر از حجتالاسلام است.
ـ خوب حالا هر چی! کجا حرف میزند؟ در حسینیه ارشاد منبر دارد؟
ـ نه، در حسینیه ارشاد منبر ندارد.
بازپرس بیرون میرود. تا اینجا به خیر میگذرد. در غیاب بازپرس نگاهی ضربتی به نوارهای روی میز میاندازم. خوشبختانه به نوار و اعلامیههای امام که لای زهوار درِ اتاق جاسازی کرده بودم، دست نیافتهاند. نفسِ راحتی میکشم.
بازپرس برمیگردد و میپرسد:
ـ در آن کوچه و محله، قدیمی دیگری هم هست؟
ـ آن کوچه، نه. فقط ماییم، اما قدیمی داریم. آدم خیرخواه و خوبی است، البته به او هم نمیآید دزد باشد!
سرباز را احضار میکند. سرباز داخل میشود و او سرش را روی برگه میاندازد. با دست به در اشاره میکند. سرباز به سمت من میآید و میگوید:
ـ برویم.
سرباز من را میبرد به نگهبان دالانی تحویل میدهد که دو طرف آن سلولهای انفرادی است. درهای آهنی آن سلولها، پنجره کوچکی دارد. نگهبان بیست قدم جلوتر، سمتِ چپ، درِ سلولِی را باز میکند و میگوید:
ـ برو داخل.
داخل میروم و او در را قفل میکند. از پنجره بیست در بیست سانتی به من نگاه میکند و میگوید:
ـ اگر کاری داشتی صدا بزن.
دو پتوی قهوهای کثیف تا شده در گوشه اتاق افتاده بود. یکی را کف سلول پهن میکنم و آن یکی را به دیوار تکیه میدهم. همین که مینشینم نگهبان به در میزند. من را صدا میکند و میپرسد:
ـ سیگار میخواهی؟
نگهبان از پنجره در، پاکت سیگار نیمه پری را جلو میآورد. برای اینکه خود را سیگاری و اهل دود و دم نشان دهم یک نخ سیگار از پاکتش برمیدارم و به رسم سیگاریهای حرفهای برای تشکر، ضربهای به پشت دستش میزنم.
از آنجا که در عمرم لب به سیگار نزده بودم، وقتی فندکش را روشن میکند، سیگار را به طرف شعله آتش فندک میبرم.
ـ مگر تا حالا سیگار نکشیدهای داداش؟! بگذار گوشه لبت پک بزن روشن میشود.
ـ از بس حواسم پرت است!
یک ساعتی میگذرد، دلم میخواهد بدانم در سلولهای دیگر چه میگذرد. نگهبان را به بهانه دستشویی رفتن صدا میکنم، شاید در راه آشنایی ببینم و خبری از بیرون بگیرم. در طول مسیر، نگهبان پا به پایم مراقب است. نگاهی به دور و بر میکنم. نگهبان میپرسد:
ـ اینجا دوست و آشنایی داری؟ اسمش را بگو تا شماره بند و سلولش را بگویم.
عجب آدم زبلی است!
ـ نه. نه، کسی را ندارم. فضا برایم جالب است!
ـ کجایش را دیدهای، یک ساعت دیگر شکنجه با شلاق شروع میشود. اینجا شبی چند نفر زیر شکنجه میمیرند. اگر همکاری کنی و دوستهای خودت را لو دهی زود آزاد میشوی وگر نه خدا خودش رحم کند.
ـ من همه حقیقت را به آنها گفتهام.
زندانبان پوزخندی میزند.
پس از رفتن به دستشویی، به سلول بَرم میگرداند. راست میگفت، ساعتی بعد صدای فریاد و آه و ناله بود که قطع نمیشد.
ـ بگو پدرسوخته، بگو این اعلامیهها را از چه کسی گرفتهای؟ بگو تا خفهات نکردهام.
ـ من بیگناهم، من را اشتباه گرفتهاند، اعلامیهها مال من نیست! نمیدانم چه کسی نصفِ شب آنها را در حیاط خانهمان ریخته است.
صدای ضربههایی که زندانیهای معترض به درهای فلزی میزدند فضا را متشنجتر میکند. سر و صداها که میخوابد، نگهبان دریچه یک وجبی در سلول را باز میکند و یک تکه نان سنگک خشک و کاسهای پلاستیکی که در آن مایعی بود را به دستم میدهد. در فضای کم نور سلول نمیفهمم دارم آش میخورم یا سوپ؟
پس از این شامِ سلطنتی! صدایی شبیه ضربههای مورس در سلول پخش میشود. صدا از دیوار همسایه است. دقت میکنم، صدای آهسته نامفهومی هم به گوش میرسد. میروم به دریچه گوش میچسبانم.
ـ برادر، اگه میشنوی چند ضربه به دیوار بزن تا پیام را به تو هم بگویم.
چند ضربه به دیوار میزنم و دوباره میروم گوشم را به دریچه میچسبانم.
ـ میخواهیم صبح همه با هم با صدای بلند اذان بگوییم و نماز بخوانیم.
صدای قدمهای شمردهای نزدیک میشود.
ـ چه خبر است چرا پچپچ میکنید؟ کَپه مرگتان را بگذارید بخوابید.
این اولین باری است که زندانی میشوم و این شب هم اولین شب! هزار فکر و خیالِ جورواجور در این سلولِ سیاه نمور به سرم میآید. همسرم قبل از ازدواج با من، به علت انجام فعالیت سیاسی به زندان رفته است، اما این دفعه به خاطر من او را دستگیر میکنند. روز خواستگاری به او گفتم من در مدرسه کار میکنم و در فعالیتهای سیاسی با دوستانم همکاری دارم. او هم گفت من تصمیم دارم بعد از اینکه ماهعسل رفتیم مادر شوم. در سیزده رجب، روز تولد حضرت علی(ع) عقد کردیم و همان روز با برگزاری یک مهمانی ساده به طبقه سوم نیمه ساخته شده خانه پدرم رفتیم.
در انتظار اذان صبح، نماز میخوانم و برای همسرم که در اوایل ازدواجمان برایش این اتفاق میافتد دعا میکنم و از خدا میخواهم من را شرمنده همسرم نکند.
از صدای باز و بسته شدنِ درها و دریچهها، میفهمم نزدیکِ اذان صبح شده است. مورسهای بیداری بصدا درمیآید. دقایقی بعد زمزمه تکبیر اذان، جماعتی را با خود همراه میکند، سپس نماز فُرادایی که بلند بلند میخوانیم. دیگر کسی جلودارِ این زلزله نیست. نگهبانان پشت درها میآیند و با پوتین به در سلولها میکوبند.
ـ خفه شوید ریاکارها! مگر اینجا مسجد است فلان فلان شدهها، نماز صبح را آهسته میخوانند!
بعد از خواندن نماز صبح، سکوت سنگینی در سلولها حاکم میشود.
در آن چند روز حبس در سلول انفرادی از همسرم سراغ میگیرم، ولی آنها هیچ خبری از او به من نمیدهند. هر روز جلسه بازجویی انجام میشود و وقتی چیزی دستگیرشان نمیشود آزادم میکنند. میروم لباسهایم را میگیرم و میپوشم. موقع خارجشدن از اتاق تعویض لباس، همان بازجو را میبینم که کنار حوض قدم میزند و سیگار میکشد. سلام میکنم. جواب نمیدهد. بدجوری در خماری فرو رفته! نزدیکتر میشوم:
ـ جناب، امری ندارید؟ انشاءالله که دزد پیدا شد؟
با چشم غرهای به من نگاه میکند و میگوید:
مثل اینکه دلت میخواهد دوباره برگردی به هُلفدونی؟
در همین حین همسرم را میبینم که به سمت من میآید. با هم از آنجا خارج میشویم. در خیابان فردوسی، سر کوچه روزنامه کیهان در انتظار ماشین ایستادهایم. یکمرتبه چشممان به جمال همان ساواکیهای سبیلو روشن میشود؛ با همان رخش سفید، همان تیپ و قیافههای شش در چهار. سرِ پیچ از جلوی ما رد میشوند، دست تکان میدهم، متوجه میشوند، ولی توجهی نمیکنند و میروند.
همسرم میگوید:
ـ اینقدر چوب در لانه زنبور نکن، اگر برگردند چهکار میخواهی کنی؟
ـ نه، آنها کارهای نیستند، بدون اجازه مافوقشان آب نمیخورند. الان هم دارند میروند سراغ آدرس یکی دیگر.
ماشین دربستی میگیرم و به خانه میرویم؛ کوچه خلوت، خانه سوت و کور و کتابهای کتابخانه به هم ریخته! لحظاتی بعد اهل خانواده با خبر میشوند. میآیند و ابراز خوشحالی و ماچ و بوسه و قربان صدقه و...
ـ بهبه، عروس و داماد از ماه عسل برگشتند.
ـ خدا را شکر که شب عید آمدید!
اگر افطاری این شب هم مهمان آنها بودیم فطریهمان گردنشان میافتاد. بعد همه با هم کلی میخندیم. از داداش سوال میکنم:
ـ چرا خانه به این شکل درآمده؟
داداش حسین سری تکان میدهد و میگوید:
ـ فلان فلان شدهها خیال کرده بودند خانه خالهشان است! ما سر سفره افطار نشسته بودیم که آنها ریختند خانه، زنداداش را میبرند! بعد منصور و مادر زنداداش آمدند یک سری از کتابها را سوا کردند بردند. تقریباً یک ربع بعدش دوباره ساواکیها آمدند کتابها را ریختند بههم. هر چه از ما سوال کردند کتاب و نوار و اعلامیههای آقای خمینی کجاست گفتیم ما اصلاً نمیدانیم چه خبر است وهیچ نمیدانیم. آنها که رفتند ما احتمال دادیم دوباره برگردند، برای همین دست به وسایل خانه نزدیم.
زن داداش حسین رو به من میکند و میپرسد:
ـ چرا پای علی و فرهاد را به میان کشیدی؟ بیچارهها وقتی مأمورها به خانه آنها رفتند کلی ترسیده بودند.
ـ اگر غیرِ این بود، حالا حالاها آنجا میماندیم.
آن دوستانی که اسم و نشانی آنها را برای ساواک نوشته بودم دلخور میشوند و از من فاصله میگیرند، ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دوباره دوستی خود را ادامه میدهند.
پینوشتها:
1ـ دبستان معرفت، واقع در تهران، چهارراه آبسردار، نزدیک میدان شهدا.
2ـ بعدها همسرم به من گفت آنها از دیوارِ حیاط خانه بالا آمدند و در حالی که حجاب نداشتم وارد اتاق شدند.
3ـ کتابهای امام خمینی (ره).
4ـ بعدها به من میگویند منصور و مادر زنت زود دست به کار میشوند و رساله امام خمینی (ره) و کتابهای دکتر شریعتی را به جای دیگری انتقال میدهند.
تعداد بازدید: 2410