21 تیر 1396
احمدرضا امیری سامانی
صدای اذان از بلندگوهای قبرستان ورامین طنین انداز میشود و معصومه را به تکاپوی بلند شدن از سر مزار پدر میاندازد. بلند که میشود، دست مادر را میگیرد و آرام آرام او را هم از زمین بلند میکند. چهل روزی است که پدرش را دفن کردهاند. حاج حسین را میگویم، حاج حسین خلیلزاده. حالا معصومه مانده و مادر هفتاد و چند سالهاش. کمرش را راست میکند و با گوشه چارقدش چروکهای پیشانیاش را میخشکاند. معصومه هم پا به سن گذاشته. چهل و پنج سال کم نیست. چهل و پنج سالی که ثلث آن به درمان دردهای پدر گذشت. از وقتی معصومه خودش را شناخت، پدرش را توی مسیر ساواک و کلانتری و زندان و حبس دید و وقتی هم که انقلاب به پیروزی رسید، خاطراتش تا سالها محدود بود به مسیر بیمارستانهایی که او و مادرش، پدر را برای مداوای زخمهای زندان میبردند.
معصومه دست میاندازد و چادرش را از دور کمر به سر میکشد. دستی به چادر مادرش میکشد. آن را میتکاند و مادر را آماده رفتن میکند: «ننه بریم که وقت اذانه. بچههام الان کم کم گرسنه سر میرسند خونه و چاشت میخوان.»
مادر زیر لب با حاج حسین خداحافظی میکند: «حاجی دیدار به قیامت. خدا رو شکر که سرافرازم پیشت حاجی. تا هشتاد سالگیت بهت خدمت کردم و باقیشم میسپارم دست خدا.» بعد، شمرده شمرده قدم برمیدارد و از بین سنگ مزارها راهش را پیدا میکند. معصومه هم دنبالش میرود. اما وسط مزارها انگار نگاه یک عکس روی صورتش سنگینی میکند. یک عکس که توی قاب یک اعلامیه، به تیر برق وسط قبرها چسبانده شده. میخواهد بگذرد، مثل گذشتن از کنار تمام نگاههای سنگینی که تا به حال تحمل کرده، مثل گذشتن از کنار خیلیها که زندگی او و پدرش را به تلاطم انداختهاند. اما حس کنجکاویاش به او شهامت میدهد: «مگه چه اتفاقی میافته؟ ببین کیه، فوقش یه اعلامیه است، فوقش یه خاطره برات زنده میشه و بعدش میمیره. از یه طرف میاد روی نوار نقاله و از طرف دیگه میره و میافته توی ناکجا. مثل همه کاغذهایی که توی چاپخانه بابا، از یک طرف روی نوار میافتادند و از طرف دیگه پرت میشدند پایین.»
پاهای معصومه سنگین میشوند و نیمهقدم میماند. کمکم بر میگردد به عقب. عقبتر و عقبتر تا جایی که روبهروی عکس قرار میگیرد. چشم در چشم. مثل دو نفر که خصومت دیرینهای داشتهاند و الان که به هم رسیدند، دارند نگاههایشان را به هم میسایند. رودررو. ناخودآگاهش به ناله میافتد: «چرا این نگاه توی عکس این قدر آشناست. حالا کجای خاطراتم دنبالش بگردم؟» زیر عکس را میخواند: مرحوم سرهنگ رسول بهاری. تاریخ فوت، 20 فروردین 1394. دقیقاً یک روز قبل از فوت حاج حسین. یک روز! چقدر این واژه «یک روز» آشناست؟ حتی یک روز... حتی یک روز... صدا توی مغزش به در و دیوار میخورد و منعکس میشود.
از دور مادرش را میبیند که ایستاده و با دست تکان دادن، او را میخواند. اعلامیه را از روی تیر برق میکند و با خودش میبرد. مادر را که توی صندلی عقب ماشین مینشاند، خودش هم به سرعت میخزد به کنارش تا زودتر به هیاهوی توی سرش برگردد. ماشین به حرکت میافتد و باد نیمه گرم بهاری از شیشه به صورت معصومه میخورد. اعلامیه با وزش باد به تکاپوی فرار از چنگ معصومه میافتد. شیشه را کمی بالا میکشد و اعلامیه را باز میکند. عکس را به مادرش نشان میدهد: «مادر.. این اسم برات آشنا نیست؟ رسول بهاری... سرهنگ رسول بهاری؟»
مادرش کمی به عکس نگاه میکند. بعد از یک مکث دقیقتر میشود و باز هم دقیقتر. انگار که چیزی پیدا کرده باشد: «ای... ای... ای داد بیداد... این ... کی مرده؟ اینو نمیشناسی؟ این همون سرهنگس که میخواست باباتو روونه اعدام کنه و بعدش انقلاب شد. خدا نیامرزدش. من که حلالش نمیکنم. اینو چه جوری آوردن اینجا دفنش کردن؟ هی چرخ فلک. چه روزایی رو جلو چشم آدم میاری...» باقی حرفهای مادر توی گوش معصومه محو میشوند. در عوض، خاطراتش جان میگیرند و به صحبت میافتند. «یک روز... حتی شده یک روز از عمرم باقی مونده باشه، اول اعدام تو رو میبینم و بعدش میمیرم حسین خلیلزاده. رسول بهاری نیستم اگه این کارو نکنم. پروندهات رو جوری پر کردم که این بار اعدامت نکنن اسممو عوض میکنم.»
توی دل معصومه زمستان میشود و برمیگردد به اوایل زمستان 1357. همان روزی که بابا را برای آخرین بار دستگیر کردند. همان روزی که قفس قناریاش را از بالای کمد به پایین پرت کردند و قناریاش سکته کرد و مرد. مأمورها کل خانه را زیرورو کردند و بابا را با دو گونی پر از اعلامیه به شهربانی بردند. معصومه جلوی در، کودکانه به پای سرهنگ بهارلو چسبیده بود و التماسش میکرد. سرهنگ هم بیتوجه به تمام دنیاهایی که با هر نعرهاش فرو میریختند، داشت برای بابای کتف بستهاش رجز میخواند: «یک روز... یک روز از عمرم باقی مانده باشه مرگت رو میبینم خلیلزاده.» پدر را که بردند، بهاری با قهقهه توی جیپ شهربانی نشست و خانه زیرورو شده را با چراغ علاءالدین واژگون شده و سرمایی که از در و پنجرههای شکسته به خانه میخزید، برای او و مادرش یادگاری گذاشت.
صدای شرق شرق لبههای اعلامیه، توی بادی که از درز پنجره ماشین به داخل میوزد، معصومه را روی عددها و نوشتهها متمرکز میکنند. تاریخ فوت: 20 فروردین 1394. درست یک روز قبل از فوت پدر. انگار ته دل معصومه آب خنک ریخته باشند. این عددها چه دلنواز روی صحنه جلوی چشم معصومه میرقصند. خندهاش میگیرد. کاش میشد روز فوتش بالای سرش باشد. حس انتقام توی سینهاش میجوشد. اما باز هم عددها آرامش میکنند. معصومه نفس عمیقی پس میدهد و زیر لب به بهاری میگوید: «تو ندیدی.... اما من دیدم.»
لرزههای تن مادر، معصومه را به ماشین بر میگرداند. دارد گریه میکند و زیر لب تند و تند «لاحول و لاقوه الا بالله» میخواند. ماشین توی کوچه میپیچد. اینجا آفتاب بهاری وسط آسمان است. بچهها توی کوچه آببازی میکنند. هوا به گرما افتاده. کاغذ اعلامیه توی دست عرق کرده معصومه کم کم دارد له میشود.
تعداد بازدید: 1492