22 آبان 1396
راوی: ابوالفضل توکلی بینا
مسجد قبا به صورت یک کانون پرتحرک درآمد و بهخصوص از رمضان سال 1356 ه.ش به یکی از مراکز مبارزه و بسیج نیروهای مردمی بر ضد رژیم تبدیل گردید. البته مأموران ساواک گاهی مزاحمتهایی ایجاد میکردند و شهید مفتح یا برخی از اعضای شورای مسجد را به ساختمان ساواک در خیابان میکده احضار میکردند و درباره برنامههای مسجد توضیحاتی میخواستند. ساواک جسته و گریخته به چیزهایی درباره فعالیت ما در مسجد پی برده بود؛ ولی نمیدانست که کارها به وسیله شورایی به انجام میرسد که تمام هزینههای مسجد را هم همان شورا تأمین میکند.
کارها به طور مطلوبی در مسجد انجام میشد تا این که ماه مبارک رمضان فرا رسید و ما نیز مجدداً برای آماده نمودن مقدمات لازم برای برپایی نماز عید فطر در تپههای قیطریه وارد عمل شدیم. برای اینکار، از دو هفته پیش از عید فطر، به تمیز کردن محل نماز، از سنگ و علف هرز پرداختیم و آن را آماده کردیم. دستگاه امنیتی هم که متوجه کار ما شده بود، از طریق کلانتری منطقه تهدید میکردند و میخواستند مانع از اقامه نماز در آنجا شوند؛ ولی ما کار خود را انجام میدادیم و بر اساس تجاربی که در طول مبارزه اندوخته بودیم، میدانستیم و مطمئن بودیم که وقتی روز عید فطر جمعیت زیادی در محل جمع شود، مأموران به هیچ وجه نمیتوانند از اقامه نماز جلوگیری کنند. همینطور هم شد؛ نماز با شکوه فراوان به امامت شهید مفتح خوانده شد و پس از آن نیز راهپیمایی سرنوشتساز، مبارزه را به راهی دیگر کشاند و از آن پس، راهپیماییهای اعتراضآمیز تودههای مردم، یکی پس از دیگری به راه افتاد و چون سیلی عظیم، بنای استبداد را فرو ریخت و آن را در هم پیچید.
■
هنگامی که امام از بغداد به سمت پاریس هجرت کرد، بنده ممنوعالخروج بودم و به دستور ساواک، به هیچ وجه به من و افرادی که سوابق سیاسی و زندان داشتند، گذرنامه نمیدادند، ولی به تدریج، شرایطی پیش آمد که دستگاه امنیتی رژیم دیگر نمیتوانست مانند گذشته عمل کند و تا حد زیادی از اقتدارش کاسته شده بود. بر این اساس، تصمیم گرفتم به پاریس بروم و به امام ملحق شوم. قبل از هر اقدامی به شهید عراقی تلفن کردم... به او گفتم: بیا به پاریس برویم. در پاسخ اظهار داشت: به ما گذرنامه نمیدهند. پاسخ دادم: با افسری که او را میشناسم، در اینباره صحبت کردهام و او هم قول داده ظرف 24 ساعت به ما گذرنامه بدهد. شهید عراقی پیشنهاد مرا پذیرفت و فوری مدارک خود را آورد. با تسلیم مدارک به اداره گذرنامه و به کمک همان افسر آشنا، پس از 24 ساعت صاحب گذرنامه شده و روز دوشنبه هشتم آبان 1357 به سوی پاریس رهسپار شدیم.
به محض ورود به پاریس، در هتل ایفل که نزدیک برج ایفل قرار داشت، اقامت گزیدیم. پس از ناهار، به دفتر حضرت امام واقع در خیابان کشان تلفن کردم. آقای محمد هاشمی گوشی را برداشت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: خیلی زود خود را به اینجا برسانید که میخواهیم به نوفللوشاتو برویم. ما به سرعت به خیابان کشان رفتیم و با آقای محمد هاشمی و همراهانش به وسیله یک استیشن عازم نوفللوشاتو شدیم. محل اقامت امام در نوفللوشاتو، ویلایی بود متعلق به یکی از ایرانیان که آن را در اختیار حضرت امام گذاشته بود. در قسمت جنوب ویلا حیاط کوچکی قرار داشت که امام در آنجا بهسر میبرد و برای اقامه نماز جماعت ظهر و مغرب نیز به ویلایی که در شمال دهکده قرار داشت، تشریف میبرد. این ویلا محل تجمع خبرنگاران و افرادی بود که از سراسر جهان به نوفللوشاتو آمده بودند. وقتی ما به آنجا رسیدیم، اول مغرب بود و اتاقی که نماز جماعت در آن برپا میشد، پر بود و جای خالی نداشت. امام هر شب پس از نماز جماعت قدری صحبت میکرد و ما موفق شدیم سخنان امام را در آن شب بشنویم. پس از پایان سخنرانی، امام برخاستند و به اتاق کوچکی که در آنجا بود رفتند. در همان اتاق، افراد مختلف میتوانستند برای مدت کوتاهی با امام دیدار کنند، البته شخصیتهایی که میخواستند با امام گفتوگو کنند، قبلاً از دکتر ابراهیم یزدی وقت میگرفتند و در محل زندگی امام با ایشان ملاقات میکردند.
آن شب وقتی امام سخنان خود را به پایان رساندند و به آن اتاق کوچک رفتند، طلبه جوانی را دیدم که به سوی ما آمد و گفت: آقای توکلی شما کی به اینجا آمدید؟ به او گفتم: همین الان، ولی شما را بهجا نیاوردم. گفت: من حسین پسر حاج آقا مصطفی هستم. یادم میآید، بچه بودم که شما پیش پدرم میآمدید. اظهار خوشحالی کردم و گفتم: من و آقای عراقی پیش از ظهر امروز وارد پاریس شدیم. ایشان به خدمت امام رفت و پس از چند لحظه بازگشت و ما را با خود به حضور امام برد.
حضرت امام، بنده و بهخصوص شهید عراقی را خیلی مورد لطف و محبت خود قرار داد؛ زیرا این دیدار پس از چهارده سال دوری و تحمل زندان و تبعید اتفاق میافتاد. امام دست شهید عراقی را فشرد و چون آن مرحوم کمی لاغر و نحیف شده بود، به او گفت: آن بازوها کجاست؟ سپس از حال و روز ما در پاریس پرسوجو کرد و بعد امر نمود که به هتل محل اقامت خود برویم و وسایل خود را به نوفللوشاتو منتقل کنیم و اداره محل اقامت ایشان را بر عهده بگیریم. همان شب، از یک دانشجوی ایرانی که در آنجا حاضر بود و یک اتومبیل فولکس واگن داشت، خواهش کردیم ما را به پاریس برده و دوباره به نوفللوشاتو برگرداند. به این ترتیب پس از جمع کردن وسایل خود و تسویه حساب با هتل، به نوفللوشاتو برگشتیم و اداره منزل امام را بر عهده گرفتیم.
تا آن روز، وضع منزل امام سامان درستی نداشت و حاج احمد آقا از این نگران بود که در میان افرادی که از سراسر دنیا به دیدار امام میآیند، دانشجویانی هم یافت میشوند که فقط توانسته بودند هزینه سفر خود را تهیه و خود را به نوفللوشاتو برسانند و شاید هزینه هتل که هیچ، پول غذا هم نداشته باشند و از این نظر لازم است به آنها و دیگران شام و ناهار داده شود؛ بنابراین از صبح فردای همان شب قرار گذاشتیم که هر روز در دو وعده، یعنی ظهر و شب، به همه افراد غذا بدهیم. با یک نانوایی که در نوفللوشاتو بود و نان باگت در آن پخته میشد، صحبت کردیم و به این طریق، نان مورد نیاز خود را تأمین نمودیم. برای تأمین گوشت هم بره میخریدیم و آن را در وان حمام ذبح میکردیم و با گوشتش آبگوشت میپختیم. غذاهای دیگری مانند: سیبزمینی پخته و تخممرغ آبپز نیز تهیه میکردیم.
در نوفللوشاتو هتل کوچکی بود که اغلب ایرانیانی که به آنجا میآمدند، در همان هتل، اتاقی را برای خواب و استراحت اجاره میکردند. ما هم یکی از اتاقهای آن را کرایه کرده بودیم. بعد به این فکر افتادیم که هتل را برای اقامت افرادی که به آنجا میآمدند، اجاره کنیم. از اینرو، بنده با صاحب هتل وارد مذاکره شدم و قرارمان بر این شد که آن محل را برای یک ماه در ازای سی هزار فرانک اجاره کنم. مرحوم شهید عراقی نگران تهیه پول بود و میگفت: تو این مبلغ را از کجا میخواهی فراهم کنی؟ ما که چنین پولی نداریم. من به ایشان اظهار داشتم: از هرکس که پول داشته باشد، مبلغی میگیریم، به امید خدا وجه موردنظر فراهم میشود. شهید عراقی با این حرف قانع شد و همان موقع قرارداد را نوشتیم و هتل را اجاره کردیم. در آن زمان، شهید صدوقی با گروهی از دوستانش وارد نوفللوشاتو شد. حاج احمد آقا که هنوز از اجاره کردن هتل بیخبر بود، سراسیمه آمد که جا نداریم و چه کنیم. به ایشان گفتم: نگران نباشید، هتل در اجاره ماست و میتوانیم دو اتاق آن را در اختیار ایشان قرار دهیم. آیتالله صدوقی وقتی وارد هتل شد، به شوخی به بنده گفت: آقای توکلی، هتلدار هم شدهاید. به ایشان گفتم: بلی، روزگار انسان را به خیلی از کارها وادار میکند. بعد ایشان فرمود: پس یک سوم هزینه این هتل را به حساب من بگذار. به آیت الله صدوقی گفتم: خداوند به شما خیر دهد که همیشه منبع خیر و برکت هستید.
یکی از کارهای ما در نوفللوشاتو، تکثیر و توزیع نوارهای سخنرانی امام بود. پیش از این، ظاهراً افرادی از گروه نهضت آزادی سخنرانیهای امام را از روی نوار استخراج میکردند و نام خود را در پایان آن مینوشتند و بعد متن سخنرانی را منتشر میکردند. با تلاش ما، چاپ و توزیع سخنرانیهای امام راه درست خود را یافت؛ یعنی وقتی متن سخنرانیها از نوار استخراج میشد، به نام خود امام چاپ و منتشر میگردید. برای تکثیر نوار، فقط یک دستگاه تکثیر در اختیار ما بود که به وسیله آن میتوانستیم در هر چهار دقیقه یک نوار پرشده را تهیه کنیم. در این کار، شماری از دانشجویان ایرانی که با آقای محمد هاشمی از لوسآنجلس به پاریس آمده بودند، همکاری میکردند. با این که شبانهروز کار و تلاش میکردند و به تکثیر نوارها میپرداختیم، باز هم نمیتوانستیم پاسخگوی درخواست مشتاقان سخنرانیهای امام باشیم. در اینجا باز هم شهید عراقی پادرمیانی کرد و به من گفت: برو و یک دستگاه دیگر بخر. هرچه در پاریس جستوجو کردم، از آن نوع دستگاهی که مورد نظر ما بود، پیدا نکردم. بعد معلوم شد که مرکز فروش دستگاههای مزبور در لندن است. به همین منظور با موافقت شهید عراقی سفری دو روزه به لندن کردم و از خیابان آکسفورد، دستگاه تکثیر نوار را خریدم و آن را به نوفللوشاتو رساندم. یک شب هم در لندن با دانشجویان ایرانی ساکن در آنجا دیدار کردم.[1]
[1] کتاب خاطرات ابوالفضل توکلی بینا، تدوین: محمود طاهر احمدی، چاپ اول، بهار 1384، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صص 146 - 154
تعداد بازدید: 1486