23 آذر 1396
م.زهرایی
- حسین مراقب باش...
این جمله دائمیِ مادرِ میرزا بود که تو خونه حسین صدایش میکردند.
حسین که خونهشون تو محله ارامنه تهران، در خیابان لارستان بود، تازه داشت قد میکشید و سری تو سرها درمیآورد که خورد به دوران پیروزی انقلاب. سال دوم راهنمایی بود. به خاطر تظاهرات انقلاب مدارس تعطیل بود و حسین افتاده بود به فعالیت انقلابی. نوجوون بود و اوایل خیلی تحویلش نمیگرفتند، ولی وقتی بچههای بزرگِ مسجد کمیل دیدن تونسته چند جوون و نوجوون ارمنی را با خودش همراه کنه و به تظاهرات بکِشَدشون، روش حساب باز کردند. باباش هم دیگه گیر نمیداد کجا میری؟!
اون روزها شریفامامی اومده بود سر کار و شعار دولت ملی سرداده بود. مثلاً میخواست دل مردم رو به دست بیاره، ولی اولین دستهگلش شد اعلام حکومت نظامی در تهران و چند شهر دیگه.
پنجشنبه صبح از خونه زد بیرون. رفت سراغ ویگن. با هم رفتن درِ مغازه پدر آلبرت. آلبرت اونجا نبود. رفتن درِ خونهشون. اونجا هم نبود. مادرش گفت: اومده دنبال شما، ولی شما رو به عیسی مسیح مراقب خودتون باشید. این روزها هوا پَسه. هامَّش صدای تیراندازی میآد.
رفتند زمینخرابه سرِ کوچه که توش فوتبال بازی میکردند. آلبرت اونجا بود. پکر نشسته بود.
حسین: سلام. چرا اینجایی؟!
آلبرت: سلام. شما کجایین؟! فکر کردم رفتین و منو نبردین.
ویگن: بَه! ما رو ببین! فکر کردیم جا زدی و قایم شدی امروز نیایی!
حسین: خُب بریم دیر شد. بچههای مسجد گفتن ساعت 10 مِیدون فردوسی باشیم.
از خیابان نادرشاه راه افتادند رو به پایین. زیر پل کریمخان مأمورهای شهربانی ایستاده بودند. از زیر پل که رد شدند، ویگن گفت: بگیم مرگ بر شاه و در ریم؟!
حسین گفت: باز خر شدی! این همه مأمور! میگیرنمون و کارمون تمومه. تازه! مادرت هم گفت مراقب بَچَّش باشیم!
ویگن: نه اینکه مامان خودت نِمیگه!
از زیر پل که رد شدند آلبرت گفت: اونجا رو!
برگشتند پلرو تماشا کردند. وسط پل یه تانک و چند سرباز که با اسلحه کنار آن ایستاده بودند، دیده میشدند.
رسیده بودند فیشرآباد، روبهروی تیبیتی که بچههای مسجد الرحمن هم یکی یکی، طوری که تابلو نشه دارند میروند تظاهرات، سرازیر شده بودند سمت مِیدون فردوسی. سرِ تخت جمشید هم مأمورها ایستاده بودند. این روزها همهجا مأمور بود.
رسیدند مِیدون فردوسی. جمعیت زیادی شعار میدادند و میرفتند سمت شهیاد. تو جمعیت همه تیپ آدمی بود؛ پیر و جوون و نوجوون، زن چادری و بیچادر، آخوند و کراواتی، سیبیلدار و بیسیبیل، آستیندار و بیآستین.
حسین و دوستاش هم رفتند قاطی جمعیت. شعاری که کاملاً به گوش میرسید مرگ بر شاه بود. استقلال، آزادی هم میگفتند.
تا کالج با جمعیت رفتند. سر کالج صدای تیراندازی میآمد. حسین گفت: میخوایید شما برگردید؟
ویگن غر زد: یعنی چی؟! مگه چه فرقی بین ما و توست.؟!
حسین مِنّ و مِن کرد و گفت: آخه همه مسلمونن و شاید پدر و مادر شما بگن به ما چه.
آلبرت چشمغرهای رفت و گفت: برو بابا! کی گفته همه چی تو ایران مال مسلموناست؟! مگه ما دلمون نمیخواد شاه بره؟! مگه ما وجدان نداریم؟! مگه...
حسین حرف آلبرت رو قطع کرد و گفت: خُب بابا! فهمیدیم!
زیر لب غر زد که: از ما هم زدن جلوتر! اینطور که معلومه ما باید بزنیم گاراژ!
آلبرت که حرفاش رو شنیده بود، داد زد: بله که باید بزنی گاراژ! منم ایرانیام!
اون روز تا وسطهای خیابون آیزنهاور رفتند. نزدیکای شهیاد، یه آخوند عمامه سفید روی یه بشکه ایستاد و گفت: مردم! فردا، مراسمی اعلام نشده. امروز که مِیدون «شَیّاد» کارمون تموم شد، برگردید خونه. تظاهرات بعدی رو از مساجد بپرسید.
البته بین مردم همهمه بود. چند نفری هم کاغذ و مقوا بالای سرشون گرفته بودند. روی این کاغذ باطلهها و مقواهای درب و داغون با خودکار و گچ و زغال نوشته شده بود: وعده ما 7 صبح فردا میدان ژاله.
سهتایی پیاده از کوچه پسکوچهها گذشتند. سر راه تو خیابون ویلا گُشنَشون شده بود. دَمِ ساندویچی ایستادند. ویگن گفت: بخوریم؟
آلبرت جواب داد: حسین که نمیخوره!
حسین گفت: شما ساندویچ بگیرید، منم از این بغل کیک و شیر میگیرم.
اونها ساندویچ و حسین شیر و کیکش رو خورد.
رسیدند محله. ویگن گفت: بزنیم؟
آلبرت گفت: توپ کو؟!
حسین گفت: بابا! شما دیگه... من از خستگی نفسم بالا نمیآد. راستی فردا رو چیکار کنیم؟
ویگن گفت: مگه ندیدی آقا گفت دیگه خبری نیست، از مسجدها بپرسید. تو شب برو مسجد بپرس.
اما آلبرت گفت: مگه ندیدی میگفتن فردا 7 صبح میدان ژاله؟! من میرم.
حسین گفت: حالا کو تا فردا!
همهمه تظاهرات، امشب تو مسجد هم بود. بعضی میگفتند: فردا مِیدون ژاله، اما بعضی میگفتند: کی گفته؟! نکنه کار رژیم باشه که مردم رو بِکِشن اونجا و بُکُشن!
حسین رفت سراغ یکی از بزرگترها. پرسید: فردا بریم؟
جواب شنید: من که میرم. اگه دیدم خبری نیست، برمیگردم. جمعهاس دیگه. سر کار هم که نمیریم.
شب از بس خسته بود، همین که رفت سر جاش خوابش برد. نماز صبح رو هم که خوند، خوابید. هنوز چشمش گرم نشده بود که صدای باباش رو شنید: حسین! پاشو. باز این علافها اومدن دنبالت. نمیذارن بقیه هم بخوابن. پاشو دیگه.
حسین خوابآلود رفت دم در: هان؟!
آلبرت بود: هنوز که حاضر نشدی؟!
- کجا؟
- مِیدون ژاله.
تازه یادش افتاد. تو خواب و بیداری ناله کرد: مگه قراره بریم؟!
- پس چی!
- باشه. صبر کن حاضر شَم.
- بُدو دیگه.
داشت از خونه میزد بیرون که مادرش گفت: اینو بگیر! ببر بخورین. شامم که نخوردی!
چند تا نون بولکی بود که توش پنیر و سبزی گذاشته بودند. بولکیها تازه نبودند. باباش، نونی که تو مغازه میموند رو میآورد خونه.
یکی از نونها رو داد به آلبرت.
- پس ویگن کو؟!
- رفتم درِ خونشون. مامانش نذاشت بیاد. میگفت مادر بزرگش که خوابش نمیبره، صبحِ زود تو رادیو چیزهایی شنیده که ممنوعه. اما نمیدونست چی ممنوع شده. مامانش هم نذاشت بیاد.
نونِ سهم ویگن رو بین خودشون تقسیم کردند و توی راه خوردند. خیابون و کوچه خلوت بود. خیلی خلوت. آلبرت هی بر سرعتش اضافه میکرد. حسین غر زد که: چه خبره! باز که عجله داری!
آلبرت هم مثل همیشه چشمغره رفت. حسین هم گفت: باشه بابا! قبول!
رسیده بودند به فردوسی. اونور خیابون یه پیکان جوانان قرمز داشت رد میشد. داد زد: بچهها کجا میرین؟
تا حسین جواب بدهد، آلبرت گفت: ژاله...
راننده ترمز کرد. داد زد: منم میرم ببینم چه خبره، اما شما نباید برید. معلوم نیست چی بشه. بعضیها که رادیو دارن، تو محل ما میگفتن کار، خطری شده.
آلبرت گفت: ما هم میریم ببینیم چه خبره. زود برمیگردیم. مارَم ببر.
راننده پیکان راضی شد. سوار شدند. خیابون خلوت بود. خیلی زود رسیدند مِیدون شهناز. راننده گفت: اینجاها باید پارک کنم. میرم سه راه نارمک پارک میکنم.
حسین و آلبرت پیاده شدند و راه افتادند تو خیابون شهباز. سرِ صفا بودند که دو ماشین ارتشی و یه تانک دیدند. پیچیدند تو صفا. از خیابون اقبال رفتند به سمت ژاله. دَمِ پارک خیام صداهای گُنگی به گوش میرسید. ظاهراَ بلندگوی ماشینهای ارتشی بود. از فرحآباد رسیدند مِیدون، پایین اداره برق.
شلوغ بود. دو طرفِ چهارراه، ارتشیها و دو طرف دیگه مردم بودند. اولِ شهباز جنوبی و اولِ فرحآباد مردم ایستاده بودند. اولِ خیابون ژاله و اولِ شهباز شمالی هم نیروهای ارتش با دو ماشین بزرگ و دو جیپ و یه تانک بودند.
ساعت حدود 9 بود. مردم از فرحآباد وارد مِیدون میشدند. از شهباز جنوبی هم مردم بالا میآمدند. یه سرهنگ ارتش با بلندگو دستی داد و بیداد میکرد و به مردم اخطار میداد: به دستور مقامات از ساعت 7 صبح امروز حکومت نظامی اعلام شده. تجمع بیش از سه نفر ممنوعه. متفرق شید. والاّ دستور شلیک میدم.
از طرف دیگه صدای داد و بیداد مردم میآمد. شعارهایی هم به گوش میرسید: بگو مرگ بر شاه... درود بر خمینی... تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود... استقلال، آزادی، حکومت اسلامی...
چند تا زن، مردها رو کنار زدند آمدند جلو. مردها اعتراض کردند که: آبجیها لطفاً برن عقب.
یکی از زنها داد زد: ما جلو باشیم حیا میکنن شلیک کنن.
شعار دیگری سر زبانها افتاد: ارتش برادر ماست.
سربازها به دستور سرهنگ در دو صف، مقابل مردم ایستاده بودند. سربازها بیشتر از مردمِ مقابل نگران بودند. چند درجهدار و افسر جزء هم دو طرفِ صفِ سربازها قدم میزدند. صدای هلیکوپتر هم نزدیک و نزدیکتر میشد. یه نفر که تازه وارد مِیدون شده بود داد زد: هلیکوپتر شلیک میکنه. خودم دیدم چند نفر رو تو خیابون فرحآباد به گلوله بست. دست یه نفر هم که بلند کرده و شعار میداد پرید.
جمعیت از پایین فرحآباد به سمت مِیدون فشار میآورد. از فرحآباد هم گُلهگلُه آدم وارد میدون میشد. یه نفر روی سقف اتوبوس واحد که اول شهباز جنوبی رو به پایین ایستاده بود، درازکش عکس میگرفت. سرهنگ چشمش خورد به عکاس. داد زد: یکی اون حروم لقمهرو بیاره پایین.
با صدای سرهنگ یه گروهبان و یه سروان به طرف اتوبوس دویدند. مردم یهدفعه داد زدند: عکاس در رو!
عکاس دیر متوجه حرف مردم شد؛ پاشو گذاشت رو لبه پنجره آخر اتوبوس که باز بود. دو مأمور بهش رسیده بودند. از پایین، پاهای عکاس رو گرفتند. عکاس پاهاش رو نجات داد و دوباره رفت بالای اتوبوس. البته دوربینش افتاد دست مأمورها. از اون طرف اتوبوس آمد پایین. جلوی پای آلبرت پاشو گذاشت زمین و بین جمعیت گم شد.
هلیکوپتر رسید بالای سر جمعیت. یه گروهبان بیسیم بزرگی رو از تو جیپ آورد و داد دست سرهنگ و بلندگو دستی رو گرفت. سرهنگ با بیسیم حرف میزد. ظاهراً داشت با یه نفر تو هلیکوپتر حرف میزد. یکی از سربازهایی که کنار سرهنگ ایستاده بودند دوید سمت بقیه سربازها. چیزی به اونها گفت که معلوم بود پریشون شدند.
سروانِ کنارِ سرهنگ فرمان را گرفت. اومد سمت سربازها. تو اون شلوغی دستور داد بزنید. یه استوار گفت: قربان مردم زیادن، قتل عام میشن!
سروان گفت: دستوره!
استوار بهانه آورد و کنار کشید. سروان نزدیک سربازها آمد و دستور داد: آتش!
اولین گلوله از اسلحه خارج شد، اما سروان را نشانه رفت. سروان نقش زمین شد. سربازی که او را زده بود، خودش را نیز خلاص کرد.
رشته کار داشت از دست سرهنگ خارج میشد که چند سرباز قلچماق و درشتهیکل با لباس گارد شاهنشاهی از دو ماشین جیپ پیاده شدند و مردم رو بستند به گلوله.
یک نفر از جمعیت داد زد: نترسید هوایییِ... هوایییِ...
اما چند نفر از صف اول ریختند زمین. زمین قرمز شد. برای چند لحظه همه در بُهت بودند. چند نفر از زنها هم از صف دوم ریختند زمین. تازه مردم متوجه شدند چه خبره! خون از شهباز جنوبی سرازیر شد.
حسین و آلبرت صف سوم بودند. حسین دست آلبرت رو گرفت و خوابوندش رو زمین. مردم از هر سوراخ سنبهای در میرفتند. چند صد آدم روی هم افتاده بودند. صدای تیراندازی قطع نمیشد. یه بچه شیرخواره زیر جنازه مادرش گریه میکرد. آلبرت سینه خیز رفت به سمت بچه. حسین داد زد: دیوونه چیکار میکنی؟!
آلبرت رسید به بچه. با ترس بچه را بیرون کشید. حسین هم نزدیک آلبرت رسید. صدای گلوله از بالای سرشون میآمد. یه نفر دولا دولا بهشون نزدیک شد. قیافهاش برای حسین آشنا بود. امام جماعت مسجدشون رو شناخت. زخمی شده بود. عمامهاش افتاده بود. بچه رو دادند به حاجآقا.
حسین و آلبرت داشتند سینهخیز از پیادهرو اول شهباز جنوبی میپیچیدند تو فرحآباد. آلبرت مکث کرد. حسین داد زد: برو...
آلبرت داشت به سمت چپ نگاه میکرد. تو خیابون یه پیرمرد افتاده بود رو زمین و با دستش کمک میخواست. آلبرت نیمخیز شد بره کمکش. حسین دستش رو گرفت.
- کجا میری؟!
- پیرمرده رو ببین!
- دیدم. ولی گلوله داره میآد.
- بریم کمکش...
- باشه بابا!
دونفری نیمخیز رفتند سراغ پیرمرد.
پیرمرد از دست و پا گلوله خورده بود. صورتش هم خونی بود. دست انداخت دور گردن حسین. آلبرت هم از پشت سر بلندش کرد. آروم آمدند نبش شهباز و فرحآباد. نشستند زمین. یه جوانی آمد و پیرمرد را با خودش کشید و برد سمت فرحآباد. حسین برگشت و به آلبرت گفت: دمت گرم!
آلبرت نشسته بود زمین. رنگ روش رفته بود. حسین گفت: چِته؟!
آلبرت ولو شد. حسین ترسید. بالای سرِ آلبرت رسید. از پشتش خون زده بود بیرون. حسین یِکدفعه داد زد. مجروح... مجروح...
دو نفر آمدند نزدیک. هنوز صدای گلوله میآمد. مردم آلبرت رو کشیدند کنار دیوار. وقتی بَرِش گرداندند جای گلوله معلوم بود. خون شدیدی میآمد.
حسین زد زیر گریه. چشمهاش سیاهی رفت. یه نفر دستش رو کشید رو خونهای کف پیادهرو و زد روی تابلو میدان ژاله، سرِ نبش شهباز جنوبی و فرحآباد.
حسین نشست بالای سرِ آلبرت. سرش رو گرفت رو زانوش. آلبرت چشمهاشو وا کرد. لبخندی زد و گفت: نگفتم منم ایرانیام؟!
صدایی پیچید که یکی دیگه شهید شد.
تعداد بازدید: 1299