14 بهمن 1396
حجتالاسلام سعید فخرزاده در مرداد 1342 به دنیا آمد. پدرش، محمدرضا نام داشت و نسلاندرنسل اهل گلپایگان هستند. او به استخدام شهربانی درآمده، در خوزستان مشغول بود. مدتی هم در اداره آگاهی خدمت میکرد تا اینکه بعد از انقلاب اسلامی (1357ش)، به اداره راهنمایی و رانندگی انتقال یافت و از همان یگان نظامی بازنشسته شد.
خانواده مادری فخرزاده در اراک اقامت داشت و پدر بزرگ مادریاش در آن شهر، صاحب کارخانه صابونسازی بود. به همین سبب، مادر او در اوایل 1342ش، به اراک آمد تا دوران زایمان را در آنجا سپری کند. سعید در اراک به دنیا آمد و از همان شهر نیز، برایش شناسنامه صادر شد. چندی بعد مادرش به خوزستان برگشت و سعید تحصیلات دبستانی را در آن ناحیه گذراند. آنگاه به همراه خانواده به ملایر آمد و تحصیلات دوره راهنمایی و متوسطه را در آنجا به پایان رساند. در این سالها، که تعطیلات تابستانی پیش میآمد، به بازار میرفت تا از طریق درآمد ناچیزی که بیشتر از قِبَل شاگردانهها به دست میآورد به اقتصاد خانواده کمکی کرده باشد. به هر روی سعید از هنرستان فنی در رشته برق دیپلم گرفت و در کنار تحصیل کارهای فنی نیز انجام میداد. مثلا سیمکشی ساختمان انجام میداد. یا سیستم برقی دربازکن، که آن زمان همه با نام «اِف اِف» میشناختند، نصب میکرد. گهگاهی هم دستگاههای رادیو و تلویزیون تعمیر میکرد.
سعید فخرزاده در دوره جوانی به عضویت سازمان پیشاهنگی درآمد و همراه با جمعی از دوستانش، به اردو یا گردشهای کوهنوردی میرفت. همچنین به ورزش علاقهمند بود و بیشتر به فوتبال و ورزشهای رزمی (کنگفو) میپرداخت. در کنار این فعالیتها به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میرفت و بیشترین وقت خود را به مطالعه کتاب، بویژه کتابهای تاریخی و ادبی، میگذراند. نخستین کتابی را که در این دوره خواند و از مطالعه آن لذت برد، کتاب شش جلدی امام علی (ع)، نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود بود. کمکم با فردی به نام حمزهلویی آشنا شد که نسبت فامیلی هم با هم داشتند. فخرزاده میگوید: «قبل از انقلاب، یک فامیلی در خانواده ما بودند که در اراک مستقر بودند، با نام خانوادگی حمزهلویی که از بستگان پدری بودند. اکثر مبارز بودند. اگر این آقا ده تا بچه داشت، هفتتاش از مبارزان ضد حکومتی بودند. آقای حمزهلویی که الان از دنیا رفتهاند، در حدود 1356ش، به خانه ما بیشتر رفت و آمد میکرد. و چون علاقه مرا به کتاب و کتابخوانی میدید، آهسته آهسته کتابهای مذهبی به من میداد. کتابهایی از دکتر شریعتی، مهندس بازرگان و آیتالله مطهری. سیزده ساله بودم که نخستین کتاب را به من داد: فاطمه، فاطمه است. بعد کتاب آری این چنین بود برادر. آهسته آهسته به انقلاب که نزدیک میشدیم من با کتابهای آقای مطهری آشنا شدم. خب کتابها را هم یادم میآید که با روزنامه جلد میکردند و خیلی سخت مثلاً از کمد پُشتش میداد و میخواندم و بعد برمیگرداندم. خب به این طریق با مسایل مختلف مبارزه آشنا شدیم. از طرف دیگر عموی کوچک من که در دوران دانشجویی فعالیت سیاسی میکرد، به زندانی افتاده بود. عملاً فضای خانواده ما مبارزه بود. عموی بزرگم که روحانی بود، با حکومت مخالف بود. پسرش جزو فعالین بود که بعدها در جنگ شهید شد. او هم یک جوری ارتباط داشت و عضوگیری میکرد. همه اینها خودبهخود یک جوری ذهنیت ضد رژیم پهلوی به ما میداد. پدر من پلیس بود و وقتی در راهپیماییها شرکت میکردم، پدرم میگفت فقط یک کاری کن دستگیر نشوی تا برای من بد نشود. البته ناگفته نماند که بعضی از این پاسبانها که دنبالم میکردند، مرا میشناختند و به خاطر پدر زیرچشمی ردم میکردند.»
فخرزاده در مصاحبه با پایگاه اطلاعرسانی انقلاب اسلامی (22bahman.ir) اشارهای هم به فعالیتهایش در جریان پیروزی انقلاب میکند: «من سال سوم دبیرستان بودم که انقلاب شد. در این زمان تقریباً اولین پاس (پاسداری)هایی که میدادیم، با چوب بود. تا یواش یواش اسلحه آمد. اسلحه سازمانیM1 بود. گاهی وقتها برنو هم بود. من به خاطر اینکه اسلحه برنو را دوست میداشتم و خیلی اسلحه خوبی هم بود، برنو را انتخاب کردم. یواش یواش چون جزو بچههای اولیه بودیم که تیم داشتیم، من مسئول یک تیم بودم که میرفتیم برای جاهای مختلف پاس میدادیم. یک دوستی داشتم که همکلاسی خودم بود، او مسئول چند تا گروه بود. او خیلی مذهبیتر از من بود، خیلی آدم متدینی بود، الان هم هست. یک مدتی مسئول عقیدتی ـ سیاسی کل سپاه شد، سردار ساجدیفر، بعداً هم به جنگ رفتند و در جنگ بودند. او خیلی به من کمک میکرد. خاطرات بسیار زیادی از این پاسدادنها دارم. همان ماههای اول انقلاب که در دبیرستان مشغول تحصیل بودم، به بسیج میرفتم. به همین سبب به زودی عضو بسیج شدم و با دفتر حزب جمهوری اسلامی همکاری کردم. بعدها هم برای کارهای جهادی در روستاها میرفتم و کارهای جهادی انجام میدادم.»
فخرزاده در جریان گفتوگو افزود که البته به صورت رسمی عضو حزب جمهوری اسلامی نبود، اما بیشتر به عنوان عضو افتخاری با آن همکاری میکرد: «چون یک مقدار مطالعه داشتم، بیشتر بحثهای مطالعاتی و فکری انجام میدادم. تا اینکه چند ماه بعد از انقلاب، آقای مطهری شهید شد و تهاجم بیشتری توسط مارکسیستها به تفکر دینی صورت گرفت. به همین سبب کتابهای آقای مطهری را بیشتر میخواندم. با اندیشه و افکار آیتالله مطهری خیلی آشنا شده بودم و به ایشان خیلی علاقهمند شده بودم. آنجا بود که من احساس کردم ما باید در حوزه اندیشه بیشتر کار کنیم. احساس کردم من بروم طلبه بشوم خیلی بهتر است. یعنی یکجورهایی باید یک مطهری بشوم.»
او در 1359ش، با راهنمایی یکی از خویشان خانوادگی، به نام آیتالله شیرازی، که سابقه فعالیت سیاسی داشت و در اوایل دهه 1340ش به زندان رفته بود، به تهران آمد و در مدرسه آقای مجتهدی به تحصیل علوم دینی پرداخت. اما به سبب شرایط سخت مدرسه، بعد از مدت کوتاهی، به حوزه علمیه ولیعصر(عج) رفت که در مسجد حمزه سیدالشهدا (خیابان شادمان) قرار داشت و زیر نظر آیتالله شاهمحمدی اداره میشد. او در این حوزه، با طلبههایی روبهرو شد که بیشترشان بسیجی بودند و فعالیتهای مستمری در پایگاههای بسیج میکردند: «بسیج و طلبههای این مدرسه، در محل و منطقه کلاً میدرخشیدند. بسیار فعال بودند و در برخورد با گروههای سیاسی بسیار خوب عمل میکردند. من از فعالیت آنها لذت میبردم. یکی از افرادی که آنجا با ایشان آشنا شدم آقایی بود به نام محمد رحیمی که در مدرسه آقای مجتهدی تحصیل میکرد و به حوزه ولیعصر(عج) هم میآمد. ایشان مسئول ثبت خاطرات سپاه بود که در یکی از عملیات با هم آشنا شدیم. یک بار مرا به منطقه برد، برای کار ثبت خاطرات. آنجا من به این کار علاقهمند شدم و در چندین عملیات، مثل خیبر، بدر، رمضان، مأموریت یافتم و شرکت کردم. روش شرکت ما هم این طور بود که حکم به نام محمد رحیمی صادر می شد و نام ما را به عنوان همکار، در زیر حکم ثبت میکردند. یعنی ما در معیت او میرفتیم، اصلاً چیزی نبود که پرونده تشکیل بدهیم. میرفتیم به منطقه، تازه وقتی میخواستیم وارد منطقه بشویم به ما پلاک میدادند. گاهی خود آقای رحیمی هم نمیآمد، چون حکم به نام ماها نمیزدند، ماها هیچ مأموریتی نداشتیم، به نام آقای رحیمی حکم میزدند و ما را در معیت. با آن حکم بدون اینکه ایشان باشند میرفتیم منطقه.»
درباره هدف از این کار، فخرزاده توضیح داد که: «ایدهشان این بود که اتفاقات جنگ باید ثبت و ضبط شود. به همین خاطر ابتدا یک دفترچه خاطرات درست کردند. یک دفترچه خاطرات قطور که بین رزمندگان قدیمی همیشه یادگاری هست. یک دفترچه 40 ـ 50 صفحهای که از صاحب آن وصیتنامه هم خواسته بودند، نامه به دوست، پیام یا چیزی اگر هست، با عکس و تفصیلات. به همراه مطالبی از بزرگان درباره اهمیت جبهه و خاطرهنویسی. یک میلیون نسخه از آن چاپ و توزیع کرده بودند؛ در مراحل مختلف، بین همه رزمندگان. فرقی نمیکرد که مخاطب چه کسی باشد. غالباً بچهها به عنوان سهمیه مثل پلاک، این دفترچه را هم میگرفتند. ولی شاید به تعداد انگشتشمار برمیگشت. اکثراً بچهها یا نمینوشتند یا اگر مینوشتند پیش خودشان نگه میداشتند.»
فخرزاده از سال 1361ش، مأموریت سه ماهه به کردستان پیدا کرد و بخش «ثبت خاطرات کردستان» را راه انداخت. به نظر او دلیل اصلی این کارش رویدادهای عجیبی بود که در کردستان رخ میداد. این سه ماه به شش ماه تبدیل شد، شش ماه هم به یک سال، که ناگزیر درس و بحث حوزه را رها کرد و در کردستان به کار مصاحبه با رزمندگان مشغول شد: «بیشترین افرادی که با ایشان مصاحبه میکردم سپاهی و بسیجی بودند. حالا جندالله هم بود، جندالله ترکیبی از نیروی انتظامی بود، مثلاً ژاندارمری بود با بسیج. تقریباً به همه شهرهای کردستان رفتم. سردار ایزدی و سردار لطفیان همکاری خیلی خوبی انجام دادند. اما بعضی جاها کار به سختی پیش میرفت. حتی یکوقت حفاظت سپاه ما را گرفت که چهکار میکنید؟ چه اطلاعاتی دارید ثبت میکنید؟ گفتیم ثبت خاطرات میکنیم. گفتند ثبت خاطرات چیست؟ ما را بازداشت کردند، البته در پادگان نه اینکه زندانی کنند. تا اینکه از مرکز نامه فرستادند که فعالیت ما هماهنگ شده است. بعد آزادمان کردند. این نامهها را من الان دارم. از کردستان که برگشتم گفتند همین کار را شما در جنوب انجام دهید. من گفتم آقا من درس و بحث دارم. گفتند این اولویت دارد. خودم هم واقعاً برای انجام این کار انگیزه داشتم. شش ماهی هم رفتم جنوب کار کردم. وقتی برگشتم مسئولیت کل ثبت و ضبط خاطرات را در مدت سه ماه به من واگذار کردند. آنجا پرونده برای من تشکیل دادند. گفتند باید دائمی حضور داشته باشی. من هم احساس کردم که درس طلبگیام را میتوانم بعدازظهرها بخوانم. بنابراین از آن زمان دائماً به این کار پرداختم، الی یوم هذا.»
در کنار این فعالیتها، فخرزاده تحصیلات علوم حوزوی را پی گرفت و در 1365ش لباس روحانیت بر تن کرد. تحصیلات دانشگاهی را هم تا کارشناسی ادامه داد و لیسانس اقتصاد دریافت کرد. اما همچنان به ثبت خاطرات رزمندگان علاقه نشان میداد. حتی بعد از پایان جنگ آن را از دست ننهاد و ثبت خاطرات دوران دفاع مقدس را در اولویت کارهای خود قرار داد. به بنیاد شهید و بنیاد جانبازان که در آن سالها از هم جدا بودند، رفت: «رفتم با آنها صحبت کردم و تاریخ شفاهی خانوادههای شهدا و ایثارگران را راهاندازی کردم. تجربیات خودم را به آنها منتقل کردم که چهکار باید بکنند. آزادگان که سال 1369ش آزاد شدند و ستاد آزادگان شکل گرفت، من به دفتر تاریخ شفاهی ستاد آزادگان کمک کردم که راهاندازی شود. یک آقایی بود به نام آقای درگاهی که مسئول فرهنگی ستاد آزادگان بود. خاطره خیلی زیبایی هم از آقای درگاهی دارم. یکی از کارهایی که در زمان جنگ انجام میدادیم، این بود که دفترچهای درست کرده بودیم برای خانوادههای شهدا و اسرا. خانوادههای اسرا میرفتند مطالبشان را راجع به اسیرشان مینوشتند، بعد اگر مکاتباتی داشتند، این مکاتبات را هم ضمیمه میکردند. من بعضی از دفترچههایی که پرملات بود مطالعه میکردم. دفترچه آقای درگاهی را مطالعه کردم و دیدم که خیلی خاطرات قشنگی دارد. در دوران سربازی بسیار فعال بوده و خاطرات جالبی دارد. خاطراتی هم از جبهه و جنگ داشت که بعداً اسیر شده بود. رفتم به اتاق ایشان و بعد از سلام و علیک، گفتم آقای درگاهی مرا میشناسی؟ گفت نه متأسفانه، یادم نمیآید. گفتم من در یگان شما با همدیگر سرباز بودیم، ولی آن موقع من معمم نبودم. گفت چه جالب، فامیلیتان چیست؟ گفتم فخرزاده. گفت اصلاً یادم نمیآید. گفتم که یادتان میآید گروهبان فلانی را؟ گفت بله یادم میآید. گفتم ستوان فلانی که آمد رفتیم سوله را زدیم برای مسجد؟ حالا همه اینها را نوشته و من میدانستم. همین طور جلو آمدم گفتم هنرستان این جوری کردم، از خودش هم گفتم، از تولدش هم گفتم، هی اطلاعات میدادم. گفت آقا خیلی ما با هم نزدیک بودیم، چرا من یادم نمیآید!؟ من در دوران اسارت برای اینکه حافظهام را از دست ندهم بارها خاطراتم را مرور کردم، عجیب است، من شما را یادم نمیآید. گفتم خب این جوری است، آدمها وقتی بالا میروند دیگر پایینیها یادشان نمیآید. درگاهی دیگر داشت واقعاً منفجر میشد که دفترچه را درآوردم، جلویش گذاشتم. گفتم شاید به طور واقعی من با تو هیچ موقع ارتباطی نداشتم، ولی این خاطرات را که خواندهام، کأنّه با تو زندگی کردهام که حتی خودتان را هم به اشتباه انداختم. اهمیت خاطرات این است. ایشان گفت: آقا بهترین توضیح را به من دادی. چهکار میتوانیم بکنیم خاطرات آزادگان را بگیریم؟ از همان جا کلید ثبت خاطرات ستاد آزادگان زده شد که چطوری خاطرات جمعآوری شود. یادم هست من یکی دو بار سراغ دوستان رفتم و آقای صیاد شیرازی را به گرفتن خاطره راضی کردم. ولی آقای محسن رضایی دو جلسه حرف زد و بعد متوقف شد. طرح فرماندهان جنگ را شروع کردیم، من با آقای رشید صحبت کردم، با آقای یحیی رحیمصفوی صحبت کردم، با آقای عزیز جعفری صحبت کردم، با آقای فتحالله جعفری و با همه این آدمها مصاحبههایی را گرفتم. بعد از جنگ، آقای چمران، رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر آثار دفاع مقدس شد، که مرا دعوت کرد تا خاطرات فرماندهان ارشد جنگ را بگیریم. کار را هم شروع کردیم. بیش از 400 ساعت مصاحبه با فرماندهان جنگ انجام گرفت که همه اینها در ستاد کل نیروهای مسلح موجود هست. اما بعد از دو سال به خاطر فضای راکدی که در کار ایجاد شده بود، به حوزه هنری آمدم. مدیر حوزه در آن سالها حجتالاسلام محمدعلی زم بود که با ایشان صحبت کردم و گفتم که میخواهیم تاریخ شفاهی انقلاب را تشکیل دهیم. آقای زم مرا با آقای مرتضی سرهنگی آشنا کرد. یک دستگاه ضبط صوت داشتم و آقای سرهنگی هم یک کاست نوار داد و گفت آقا شروع کنید. ما تاریخ شفاهی انقلاب را از سال 1372ش شروع کردیم. داخل یک کانکس در حیاط حوزه به همراه آقایان سرهنگی و هدایتالله بهبودی.»
سعید فخرزاده در هیئت معارف جنگ هم مشارکت داشت و از اعضای افتخاری آن بود: «هیئت معارف جنگ در 1373ش به اتفاق تیمسار ریاحی، آقای صیاد شیرازی، تیمسار حسام هاشمی و بعداً آقایان امیر آراسته و عدهای دیگر تشکیل شد.» همچنین در سیامین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، ستادی را در حوزه هنری راه انداخت که از جمله برنامههای آن میتوان به تجهیز کتابخانه تخصصی انقلاب اسلامی (کتابخانه دفتر ادبیات انقلاب اسلامی) و راهاندازی دفاتر استانی حوزه هنری اشاره کرد.
از دیگر فعالیتهای فخرزاده در این حوزه، خاطرات اکبر براتی است که ثبت و ضبط آن را خود انجام داده است. خاطرات هادی غفاری را هم او ثبت و ضبط کرده است. مصاحبه با علی صیاد شیرازی را وی انجام داده که کتابش را احمد دهقان تدوین کرد و به چاپ رساند. اما خاطراتی که توسط خود او دریافت و به صورت کتابی مستقل چاپ و منتشر شد، خاطرات علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در دوره اول ریاست جمهوری دکتر حسن روحانی است.
فخرزاده بر این باور است که همه زندگیاش با تاریخ شفاهی گره خورده است. بنابراین میگوید: «اگر فامیلیام را عوض میکردند و میگذاشتند سعید تاریخ شفاهی، بیشتر خوشحال میشدم.» او مصاحبه با پایگاه اطلاعرسانی انقلاب اسلامی (22bahman.ir) را با این سخن به پایان رساند: «اصلیترین دغدغه من خاطرات و تاریخ شفاهی است. مسئولان به ماها اعتماد کنند. ایدههایی دارم که برای ترویج فرهنگ و ارزشهای انقلاب و دفاع مقدس مفید است. مانند ایده پرتال انقلاب اسلامی یا پشتیبانی محتوایی نسل جوان که متأسفانه به این ایدهها پاسخی داده نمیشود. از مسئولان میخواهم که به من اجازه بدهند یا فرصتی فراهم کنند تا تجربیات خودم را، ایدههای خودم را، بالاخره زندگی چندین و چند سالهام را عرضه کنم. اگر میخواستم بروم به جایی برسم، تا به حال این کار را کرده بودم، فرصت هم داشتم. ولی تمام زندگی من این بوده و هست که با تاریخ شفاهی عجین شده است. دنبال نام و نشان هم نبودم. لذا اعتماد کنند و اجازه بدهند که بتوانم در این حوزه خدمت بکنم و بتوانم تعهدات و تجربیاتم را به کار بگیرم.»
تعداد بازدید: 2148