27 فروردین 1397
راوی: حجتالاسلام احمد سالک
دوستانی که در اصفهان با آنها در ارتباط بودم گفتند که قرار است شاه به شیراز بیاید، بنابراین من و آقای مجتبی رحیمزاده برای انجام سخنرانی و فعالیت سیاسی در شیراز در آن برهه زمانی انتخاب شدیم. از آنجا که معلوم شده بود شاه به شیراز میآید، آن منطقه شرایط خاصی پیدا کرده بود. تمامی مأموران زیردست ساواک از سراسر کشور به شیراز گسیل شده و چند حلقه فیزیکی امنیتی را از آباده تا شیراز ایجاد کرده بودند.
به هر حال پس از آنکه پذیرفتم به شیراز بروم، ابتدا وصیتنامهام را نوشتم و پس از خداحافظی با خانواده، به ترمینال ایرانپیما که در خیابان مسجد سید اصفهان است رفتم و حدود ساعت ده صبح به سمت شیراز حرکت کردیم. پیش از سفر به شیراز خواب عجیبی دیدم. هنگام خواب نحوه دستگیری، انواع شکنجهها، اتاق شکنجه، جریان محاکمه در دادگاه، زندان عادلآباد، رنگ میلههای زندان، نوع شکنجهها و به طور کلی از هنگام دستگیریام در شیراز تا زمان زندانیشدنم را به صورت یک فیلم به من نشان دادند که این خواب، پس از گذشت مدتی برای من تعبیر عینی پیدا کرد. واقعاً میشود گفت آن خواب از رویاهای صادقه بود و آن را به کسی هم نگفتم، ولی همواره در ذهنم بود که سختیها و مشکلاتی را در پیش رو دارم. به همین لحاظ اعضای خانوادهام را برای روبهرو شدن با مسائل و مشکلاتی که ممکن بود بعد از دستگیریام اتفاق بیفتد آماده نموده بودم. اما نکته مهم این خواب این بود که مرا آماده یک حرکت بزرگ کرد، انگیزههایم را تقویت کرد و در روحیهام در جریان مبارزات ضد رژیم [پهلوی] بسیار تأثیرگذار بود. بنابراین به مجرد اینکه متوجه شدم انجام سخنرانی در شیراز به عهده من گذاشته شده، بیدرنگ موضوع را پذیرفتم و به مقصد شیراز حرکت نمودم.
پس از آنکه همراه آقای مجتبی رحیمزاده به مقصد شیراز حرکت کردیم، از آنجا که آقای رحیمزاده را به طور کامل نمیشناختم و از طرفی پیش بینی میکردم شاید مشکلاتی در جریان سفر پیش آید، به همین خاطر مرتب ایشان را توجیه میکردم که ممکن است برخی مسائل پیش بیاید و ما باید از قبل قراری با هم بگذاریم. مثلاً از وی میپرسیدم شما کی هستید؟ کجا بودی؟ چطور به من وصل شدی؟ ارتباطت با من چگونه است؟ بنابراین هماهنگیهایی را در طول سفر با هم انجام دادیم. البته من به غیر از مقدار مختصری لباس که همراهم بود، هیچ وسیله و ابزاری همراه نداشتم. اما ایشان ساکی به همراه داشت که مملو از جزواتی بود که مجاهدین [خلق] آن روزها راجع به مبارزات مینوشتند. همچنین غیر از این جزوات، ماژیک بزرگی نیز به همراه خود داشت.
به هر حال پس از آنکه اتوبوس به آباده رسید، راننده اتوبوس در کنار کافهای به نام «کارون نو» توقف کرد. وقتی از اتوبوس پایین آمدم، داخل رستوران قریب به چهل نفر که همه آنها کتهای سرمهای رنگ، شلوارهای خاکستری و پیراهن سفید بر تن داشتند پشت میزهای دو نفری یا سه نفری نشسته بودند و مشغول گفتوگو و غذا خوردن بودند. با یک نگاه به آنها، به مجتبی رحیمزاده گفتم اینها همگی ساواکی هستند، مراقب باش. ساواکیها قبل از اینکه مسافران اتوبوس پیاده شوند تمامی آن کافه را مورد بررسی قرار داده بودند و از هر لحاظ نسبت به اوضاع کافه آگاهی داشتند. وقتی وارد کافه شدیم، ابتدا وضو گرفتیم و پس از آن آماده نماز شدیم. پس از خواندن نماز، ناهار را که چلوخورش قرمهسبزی بود خوردیم و برای ادامه مسیر سوار اتوبوس شدیم. پس از آنکه تمامی مسافران سوار اتوبوس شدند، متوجه شدم عناصر ساواک آباده ماشین را محاصره کردهاند. دو، سه نفر از آنها از در عقب اتوبوس وارد ماشین شدند و همینطور که جلو میآمدند حرفهای رکیکی به مسافران میزدند.
در آن موقع نگاهی به مسافران داخل اتوبوس کردم و دیدم قیافهای نیست که در خط مبارزات و آن هم مبارزه با ساواک باشند، بنابراین به طور طبیعی تمامی نگاهها به من که یک طلبه و روحانی بودم و همچنین دوستم که یک جوان بود متوجه میشد. در این هنگام به دوستم گفتم به همراه خودت چیزی داری؟ گفت یک جزوه و ماژیک دارم که به ایشان گفتم سریع تمامی اینها را به زیر صندلیهای اتوبوس بینداز. اما ساواکیها هنگام تفتیش اتوبوس و یافتن این مدارک به ما دو نفر حمله کردند و گفتند شما خرابکارید و شروع به گفتن این قبیل حرفها نمودند. من که نمیدانستم موضوع چیست، در جواب آنها گفتم خرابکار خودتان هستید و حتی با آنها درگیر شدم. در همین حین راننده اتوبوس در حمایت از ساواکیها گفت اینها از اصفهان تا اینجا همواره علیه شاه حرف زدند و سرو صدا کردند. من با راننده نیز درگیر شدم و به او گفتم ما دو نفر از همه مسافرها ساکتتر بودیم، تو نوار گذاشتی، حتی یک اعتراض هم نکردیم. در حین درگیریمان با راننده، مأموران ساواک من و آقای رحیمزاده را از اتوبوس پایین آوردند و پس از آنکه چشمهای ما دو نفر را بستند، سوار ماشین لندرور نموده و از همان لحظه با مشت و لگد شروع به کتک زدن ما کردند و پس از طی مسیری ما را به ساواک آباده منتقل نمودند.[1]
پس از دستگیری در آباده [سال 1354 (ش)] ما را سوار لندرور کردند و با یک اسکورت خاصی از همان ابتدا مرا به یک اتاق و آقای رحیمزاده را به اتاق دیگری بردند و شروع به شکنجه نمودند و حسابی ما را زیر مشت و لگد گرفتند. آقای رحیمزاده چون ناراحتی قلبی داشت خیلی زود حالش بد شد، طوری که برایش دکتر آوردند و سرم وصل کردند. از من درباره بیماری قلبی رحیمزاده سؤال کردند، ولی من انکار کردم. گفتم: شما او را کشتید. بچهی مردم سالم بود، او را کشتهاید و حالا میخواهید از این سوژه استفاده کنید. معلوم بود خود آنها هم وحشت کرده بودند و نمیخواستند ما اینجا از بین برویم، بنابراین شکنجه متوقف شد و آقای رحیمزاده هم پس از مدتی به هوش آمد و سرم را از دستش باز کردند.
نوبت به شکنجه من رسید، در برابر آنها مقاومت کرده و گفتم: چرا ما را گرفتید؟ مگر چه کار کردیم؟ در واقع اتفاقی که باعث دستگیری ما شده بود این بود که وقتی آقای رحیمزاده پس از پایین آمدن از اتوبوس، به داخل توالتها رفته و دیده بود در و دیوار توالتها صاف و تمیز هستند با ماژیکی که همراه داشت یک شعار «مرگ بر شاه» بزرگی بر دیوار آن توالت نوشته بود و ماژیک را هم داخل جیبش گذاشته بود. مأموران ساواک پس از ورودشان به داخل اتوبوس موفق به کشف آن ماژیک شدند که پس از انگشتنگاری آن ماژیک متوجه شده بودند کار ایشان است، هرچند بنده معتقد به این نوع کارها نبودم. زیرا میتوانستیم از طریق تبلیغات حرکتی را آغاز نماییم و به جای اینکه یک نفر به صورت مخفیانه و آن هم در توالت شعار ضد رژیم بنویسد، تعداد کثیری از مردم را تحریک کنیم که شعار ضد رژیم بدهند؛ یعنی فضا، فضای دیگری میشد. به هر حال ایشان غیر اصولی حرکت کرد و باعث دستگیری خودش و من شد و از طرفی موجب شد که ما نتوانیم به دوستانمان در شیراز بپیوندیم.[2]
[2]همان، صص 97 – 98.
تعداد بازدید: 1368