13 اردیبهشت 1397
تیمور غلامی
- گروههای مختلف و طیفهای گوناگون شعارشان یکی شده و خواسته مشترک دارند.
- چه خواستهای؟
- سرنگونی رژیم.
- غلط کردن مگر مملکت بیصاحبِ!
اما فرماندار با شنیدن آن دو کلمه رنگ به رو ندارد. دمبهدم سرد میشود و یخ میکند. از شنیدهها راضی نیست. باورش نمیشود. گفتهاند که تحت تأثیر فضا قرار نگیرید. امان از روزی که شماها هم، این حرفهای صدتا یک غاز را قبول کنید. ولی او خوب میداند. میخواهد بگوید که این موجها یک شبه، ایجاد نشده که بشود آن را فرو نشاند. «همه یک دل و یک زبان شدهاند، دیگر به هیچ طریقی نمیشود. بینشان تفرقه انداخت.» جرأت میکند که بالاخره این یک جمله را بگوید و باید هم که بگویند.
فرماندار ابرو در هم میکشد و فقط میگوید:
- چرا؟
- همهشان کشته دادهاند. زندانی کشیدهاند. به بدترین نحو بازجویی شدهاند. حتی از داشتن یک مداد و یک تکه کاغذ محروم بودهاند. میگویند مجبور شدهاند که روی پاکت سیگار یادداشتهایشان را بنویسند.
فرماندار بیمعطلی میگوید:
- حقشان است.
- از گروه 53 نفر، فقط یک نفرشان، واکسی است و ظاهرا به جرم واکس زدن کفش یک تودهای دو سال است که در حبس است.
- اشتباه است، پیش میآید.
- مابقی یا شاعر هستند و یا نویسنده و یا تاریخ نویس. همهشان بالاخره هنری دارند.
- احمد انگار بدت نمیآید که ازشان حمایت کنیها!
- غلط میکنم قربان. فقط گزارش میدهم که در جریان قرار بگیرید.
- هرچه آتش است از گور همین جماعت هنرمند بلند میشود. چندین سال است که میگوییم از یأس و افسردگی صحبت نکنید. از چوپان و رعیت قصه نسازید. به بهانه دختر رعیت، رژیم را ظالم و ستمگر جلوه ندهید. از زنبور مینویسند، به حکومت طعنه میزنند. از شوهر آهو خانم مینویسند، به قول خودشان بیبند و باری رژیم را آشکار میکنند. از همسایهها مینویسند، قهرمانسازی میکنند. از چشمهای معشوقهشان مینویسند، سرکوب هنرمندان را به اصطلاح به رخ رژیم میکشند. پدرسوختهها حتی وقتی از قفس هم که مینویسند مطمئن باش که منظورشان قفس اجتماع و غارت و چپاول است. بروید مثل آدم، از عشق داییجان ناپلئون بنویسید. از خوبی، لذت، عشق، شادی و فراوانی نعمت.
- سری را که درد نمیکند، دستمال میبندند قربان.
بچهها پشت در هستند. یکی فالگوش ایستاده و دیگری مدام سایه پدرش و فرماندار را زیر نظر دارد که بویی نبرد. یک وقت پدر برای کاری به اتاق بغل دست نیاید و رسوا نشوند.
- یک زمانی انگلیسیها به شیراز حمله کردهاند و به ظاهر قحطی شده، آسمان و ریسمان از آن میبافند. یوسف تحویل اجتماع میدهند آقا. یوسف! این یوسف هم، همتای شوهرش جلال است که زبانش بریده نمیشود. آنها را با سیاوش یکی میکند. یعنی که پاک هستند و به دست اجنبی کشته شدهاند.
- بله قربان. فکر میکند که دیگران خرند و متوجه نمیشوند.
- چه گفتی احمد؟! خرند؟!
- نه نه نه... بَ بَ بله... منظورم وقتی که اینگونه مغرضانه مینویسند، هرچه برسرشان بیاید، حقشان است.
- یحیی را در تشت سرمیبرند. در نوشتههایشان علم و کُتل و درخت گیسو و نذر و نیاز و تعزیه و شبیهخوانی به راه میاندازند.
- غلط میکنند، مگر ما مردیم قربان.
فرماندار لحظه به لحظه بیشتر گُر میگیرد. مثل تنوری داغ و سرخ شده است و هر دقیقه صدایش بیاختیار بلندتر میشود.
- از سینگر و مک ماهون مینویسند که چه؟ یعنی که... عامل بدبختی ما ایرانیها در طول تاریخ، آمریکا و انگلیس بوده؟ پس چرا یک کلمه از شوروی نمینویسند.
بچهها نیازی به نوشتن ندارند. کلمه به کلمه حرفهای فرماندار را در خاطر میسپارند. فرماندار بلند میشود بچهها بهسرعت به زیرزمین میروند. چارهای ندارند. پدر گفته که آنها در خانه نیستند. پس نباید آفتابی بشوند. چقدر تو سرو کله هم زدند.
- مگر چند دقیقه بیایید و مثل آدم کنار فرماندار بنشینید، چه میشود؟! چیزی ازتان کم میشود.
افسانه میگوید:
- آخر او همیشه دستش را جلو میآورد که ببو...
چشمغره علیاکبر نمیگذارد که او حرفش را تمام کند و با عجله میگوید:
- نمیخواهیم خلوتتان را به هم بزنید. ما که نباشیم راحتتر صحبت میکنید.
پدر میپرسد.
- راحتتر؟!
علیاکبر میترسد که اوضاع خرابتر شود. میگوید:
- منظور حرفهایی که مناسب سن ما نیست.
- من و فرماندار و اینطور حرفها؟!
- بگذریم پدر. چه خبر؟
- امروز فرماندار سرِ درد دلش باز شد.
- درد دل؟
ابرو در هم کشید و ادامه داد که:
- شما که مهلت نمیدهید.
- بفرمایید، بفرمایید. ببخشید.
- از نویسندگان و هنرمندان خیلی گِله داشت.
- گِله از نویسندگان...
علیاکبر به افسانه با تندی نگاه میکند که ساکت باشد تا ببینند که باز قرار است، چه اتفاقی بیفتد.
- از یکسری رمانها و نویسندگان اسم میبرد.
طاقت نیاوردند و همگی با هم پرسیدند:
- کدام رمانها؟!
- دختر رعیت، همسایهها، دایی جان ناپلئون، شوهر آهو خانم. چه میدانم...
مجالش ندادند و علیاکبر با تعجب پرسید:
- یعنی تمام نویسندگان این کتابها ضد رژیم هستند؟!
- نه همهشان. میگفت چرا طعنه میزنند بروند مثل دایی جان ناپلئون از عشق بنویسند. نویسنده جماعت را چه به حکومت.
افسانه طاقت نیاورد و گفت:
- مگر قرار است ببینند اینها از چه چیزی خوششان میآید، از همانها بنویسند؟
علیاکبر که دید فعلا بیشتر از این، چیز دیگری از صحبتهای پدر دستگیرش نمیشود گفت:
- بچهها متوجه شدند که خط قرمز حکومت کدام رمانها و نویسندگان است. پس به هیچوجه سراغ این کتابها نمیروید. حتی اگر بچههای همسایه هم دارند به بهانهای امانت بگیرید و سربهنیستشان کنید.
هرچه بچهها پول دارند جمع میکند. بزرگتر آنهاست و میداند که باید بیشتر از همه مراقب باشد. افسانه میپرسد:
- میخواهی با پولهای ما چه کار کنی؟
- بعدا خودت میفهمی. قرار شده که خیلی سؤال نپرسید.
افسانه مثل همیشه سکوت میکند. به علیاکبر اعتماد زیادی دارد.
- لیست کتابهایی را که امروز از آنها به عنوان کتابهای بد اسم بردند، برایم بنویسید. در ابتدای لیست سووشون نوشته میشود و بعد دختر رعیت و بعد... و بعد... خیلی میگردد تا چند کتاب دستدومی که دیگر به درد خواندن هم نمیخورند، از لیست تهیه شده بخرد. منتظر میشوند تا پدر بیاید. خود را به ندیدن میزنند. کتابها را ورق ورق کردهاند و جلد کتابها را در روی کاغذهای تلنبار شده، گذاشتهاند.
- چه کار میکنید؟
- این چند کتاب از همانهاییست که فرماندار نام برد. بین بچههای محل گشتیم و هرکسی که نسخهای داشت به بهانهای امانت گرفتیم تا آتششان بزنیم.
اشک در چشمان پدر جمع میشود. با ذوقزدگی میگوید:
- آفرین آفرین.
افسانه کمی نفت میپاشد و علیاکبر مینِشیند تا کبریت بزند. پدر با عجله میگوید:
- صبرکن. صبرکن.
بچهها تعجب میکنند. طولی نمیکشد که دوربین به دست میآید و با خوشحالی چندین عکس از زوایای مختلف میگیرد.
- فرماندار قطعا خیلی خوشحال میشود از این حرکت شما.
- بله حتماً.
افسانه است که با خوشحالی میگوید.
- لابد پاداش خوبی هم برایتان در نظر خواهد گرفت.
- امیدواریم.
این بار علیاکبر است که با لبخند به پدر میگوید. پدر مینشیند کنار آتش. فکریست. بچهها در صددند که ببینند باز خبری شده. نمیدانند که چه بپرسند و چطوری. بالاخره پدر سکوت را می شکند.
- خدا را شکر که شماها خیلی خوب تربیت شدهاید و خیالم از بابت شما راحت است.
افسانه با افسوس میپرسد:
- پس چرا ناراحتی؟!
- فرماندار فقط با من درددل میکند. اما بعضی از حرفهایی که بین من او ردو بدل میشود گویی یک طورهایی به بیرون درز میکند. در حیرت هستیم که چگونه این اتفاق میافتد.
بچهها نرم و آرام هر کدام از گوشهای، به دنبال کارشان میروند. زرنگی پدر میتواند که بسیار خطرناک باشد و یک پاسخ نسنجیده و نپخته میتواند همه چیز را خراب کند. آخر او از بازپرسان بنام ساواک است.
26/1/97
تعداد بازدید: 1220