17 خرداد 1397
احسان محمدی[1]
بوی خون از خیابان میآمد، عدهای را دم در گرفتند
آن طرف عدهای را به جرمِ بانگ اللهاکبر گرفتند
یک طرف بچههای محله، مشق اعلامیه مینوشتند
یک طرف شیرمردانِ جنگی، پشت دیوار سنگر گرفتند
شعله بالا گرفت و جهان سوخت، از لهیبش دلم ناگهان سوخت
عدهای دین و ایمانشان سوخت، اعتراف از برادر گرفتند
با علی روزه بودند اما با معاویه افطار کردند
دینشان را به دینار دادند، قول دنیای بهتر گرفتند
عدهای زیر تیغ شکنجه راز پرواز را لو ندادند
بچههای محله همان شب چند تایی کبوتر گرفتند
توپ و تانک و مسلسل خبر شد، عدهای سینههاشان سپر شد
جسمشان تا که بر خاک افتاد تا دل آسمان پر گرفتند
بوی خون از خیابان میآمد، یک به یک بچههای محله
در خیابان کبوتر شدند و راه پرواز از سر گرفتند
از سفر یار دیرینه آمد، وارث آب و آیینه آمد
پای منبر نشستند و کم کم، عاشقان! جانِ دیگر گرفتند
عشق آنها که ضربالمثل شد، غیرممکن به ممکن بدل شد
حقشان بود آزاد بودن، حقشان بود و آخر گرفتند
روزگار خوش عاشقان شد، عاشقانی که با پاکبازی
هر چه در راه این عشق دادند از خدا صد برابر گرفتند
[1] از شاعران جوان اهل اردبیل و برگزیده کنگرههای ملی و بینالمللی شعر.
تعداد بازدید: 1127