15 مرداد 1397
راوی: آیتالله محمد یزدی
در مقطعی که امام خمینی عزم خود را برای بازگشت به ایران [1357] جزم کرده بود، یک شب بنده دوستانم را در قم به خانه دعوت کردم و گفتم: «آنگونه که برمیآید، دیر یا زود حضرت امام به ایران باز خواهند گشت. و به طور حتم به قم خواهند آمد. آیا به همان خانه خودشان در محله یخچال قاضی خواهند رفت؟ اگر چنین کنند، به دلیل کوچههای تنگ منتهی به خانه مزبور، بازدیدکنندگان به مشکل برخواهند خورد. ما باید از هم اکنون این مسئله را بررسی کنیم.»
در جلسه یاد شده، حدود هفت الی هشت نفر حضور داشتند. در بدو امر پیشنهاد دادند که جلسه را در جایی برگزار کنیم که دور از مرکز شهر باشد تا بتوانیم با خیال راحت و بدون دغدغه بابت دستگیر شدن، بنشینیم و در این خصوص تصمیم بگیریم. قرار شد به منزل آقای صبوری برویم که واجد امتیازات یاد شده است و دارای وسعت خوبی هم میباشد.
در یکی از جلسات بهترین جا برای سخنرانیهای عمومی امام، مدرسه فیضیه اعلام شد. به خصوص که سخنرانیهای آتشین امام که مبدأ نهضت بود، در همین مدرسه انجام شده بود و بهتر بود که در این مقطع هم از این مکان علمی ـ سیاسی برای این منظور استفاده شود. در خصوص راه ورودی به مدرسه صحبت شد و برخی بر این عقیده بودند که راه ورود و خروج به مدرسه مناسب با اجتماعاتی از این دست نیست و مردم، به خصوص خانمها به مشکل برخواهند خورد. قرار شد که این اشکال اصلاح شود.
اما در خصوص محل زندگی امام، به اتفاق به این نتیجه رسیدیم که منزل سابق امام به هیچ وجه برای این منظور مناسب نیست و احتمال این که مردم بازدید کننده به خصوص خانمها زیر دست و پا بمانند، زیاد است. قرار شد جایی تهیه شود که هم نزدیک به مدرسه فیضیه باشد و هم مردم در آسایش باشند. قرار شد دنبال منزل مناسبی که امتیازات یاد شده را داشته باشد، بگردیم.
چند روز بعد عنوان شد که منزلی در خیابان ساحلی نزدیک حسینیه آیتالله مرعشی قرار دارد که در کنار خیابان است و متعلق به یکی از فرشفروشان قم است. قرار شد که ما برویم و آنجا را ببینیم. اگر پسند کردیم، اقدامات بعدی را انجام دهیم. وقتی به محل مراجعه کردیم، دیدیم که منزل مزبور، اعیانی دارای اتاقهای متعددی است و محوطه باز مقابل آن هم برای اجتماعات مناسب است. قرار شد که همان منزل برای اسکان امام در نظر گرفته شود.
برای ورود امام به محل سخنرانیشان در مدرسه فیضیه هم از قسمت شمالی مسجد اعظم راهی را به کتابخانه بالای مسجد اعظم گشودیم؛ تا وقتی حضرت امام وارد مسجد شدند، تحت حفاظت کامل، وارد کتابخانه شوند و در پشت جایگاه سخنرانی قرار گیرند.
بعد از آن بود که من عرض کردم: «امام تنها خودشان که نیستند. خانواده امام باید در اتاقهای مجزایی زندگی کنند.» منزل مزبور از این جهت نقص داشت و اتاقهایش بزرگ، اما محدود بود. پیشنهاد شد که منزل دیگری را در آن حوالی برای خانواده امام پیدا کنیم و بعد از طریق راهروی کوچکی، این دو خانه را به هم مرتبط کنیم. این پیشنهاد مورد قبول قرار گرفت. بنده هم ریز این مسائل را با مرحوم آقای اشراقی در میان میگذاشتم و در خصوص کلیات هم نظر آقای منتظری را جویا میشدم. حتی یک بار به اتفاق آقای منتظری به مدرسه فیضیه رفتیم و خود را به لب پنجره کتابخانه که مشرف به حیاط فیضیه بود، رساندیم. در آنجا به اتفاق آقای منتظری در جای فرضی امام ایستادیم. من گفتم: «فرض کنید الان امام تشریف آوردهاند و میخواهند از اینجا با مردم صحبت کنند. لب این پنجره که عملی نیست.»
در نهایت قرار شد که جایگاهی اختصاصی برای امام درست کنند. چند روز بعد طرح این جایگاه را نزد آقای منتظری بردند. آقای منتظری به من گفتند: «شما دستور ساخت این جایگاه را بده. وقتی آماده شد، من هم میآیم و نگاه میکنم.» حاصل کار جایگاهی بود که شما عکس آن را در تصاویر مربوط به آن ایام دیدهاید. این جایگاه دارای پلههایی از آهن بود و امام میتوانستند بعد از اتمام سخنرانیشان از طریق این پلهها پایین بیایند و سپس از راهپلههای کتابخانه فیضیه بالا بروند و در اتاقی که برای ایشان در قسمت کتابخانه در نظر گرفته شده بود، استراحت کنند.
بعد از آماده شدن جایگاه، یک روز به اتفاق آقای منتظری به مدرسه فیضیه رفتیم. آقای منتظری وقتی جایگاه را دید، از آن بالا رفت و در جای فرضی امام نشست و رو به جمعیت فرضی ایستاد و به من گفت: «نه؛ چیز بدی نشده.» بعد به مسجد اعظم رفتیم و قسمتهایی را که برای عبور حضرت امام در نظر گرفته بودند... دیدیم.
شهید عراقی در اولین روزی که مقدمات فوق را در مسجد اعظم فراهم میکردیم، به من گفت: «شما تمام تمرکزتان را روی مسئله رفت و آمد مردم و رفاه حال آنان گذاشتید و در خصوص امنیت جان امام فکر جدی نکردید.» یادآوری بهجایی بود که به ضعف ما در زمینه مسائل امنیتی اشاره میکرد. با این حال برای شهید عراقی عذری دست و پا کردم که تا حدودی او را قانع کرد. گفتم: «من به شما قول میدهم که هیچ مسئلهای به وجود نخواهد آمد. مردم قم از دل و جان امام را دوست دارند و هیچکس به خودش اجازه نمیدهد که در چنین جوی بخواهد به امام سوء قصد کند.» بعدها به خودم گفتم: «تو با چه جرأتی این وعده را به عراقی دادی؟»
به هر تقدیر این مرحله هم به پایان رسید و ما آماده استقبال از امام شدیم. در ستاد استقبال هر شب یا یک شب در میان، جلسه داشتیم و به اتفاق دوستان به بررسی مسائل و راهکارهای لازم برای استقبال بهتر از وجود ذیجودی که سالها از وطن دور بود و میآمد تا ایران را وارد مرحله تازهای کند، میپرداختیم. مردم برای هرچه بهتر برگزار شدن مراسم به ما کمک میکردند و از کمکهای مالی و غیره دریغ نمیورزیدند. قفسهای که در بالای سر آقای سلیمانی، مسئول امور مالی ستاد استقبال قرار داشت، پیوسته از اسکناس پر و خالی میشد و حساب و کتاب آن در دفاتر مخصوص ثبت میگردید.[1]
[1] خاطرات آیتالله محمد یزدی، تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1380، صص 271 تا 275.
تعداد بازدید: 1585