29 مرداد 1397
راوی: حجتالاسلام یدالله پورهادی
در محرم سال 1357 که مجالس عزاداری اهواز بسیار تحت کنترل بود، از طریق تلفن به من اطلاع دادند که بعد از نماز به منزل حضرت آیتالله مرعشی بروم. آن شب در منزل آقای مرعشی حدود ده نفر از آقایان و ائمهی جماعات جمع شده بودند. حدود ساعت 11 شب از منزل ایشان به عباسیه رفتیم که مرکز تبلیغات بود و هنوز هم مرکز تبلیغات است. به تدریج همهی علمای اهواز در عباسیه به ما ملحق شده و در اعتراض به اوضاع موجود تحصن کردند.
با شکلگیری این تحصن، فرمانده لشکر اهواز که فردی به نام آقای شمس تبریزی بود، به محل آمد و خطاب به علما گفت: «کسانی که شما را به اینجا کشاندهاند توطئهی کشتن شما را دارند و شما فریب خوردهاید. ما اطلاع داریم که عدهای شما را بر طبق برنامه تحریک کرده و به اینجا کشاندهاند، تا در میان جمعیت به ترور شما بپردازند. آنها دشمن شما هستند و ما حتی از نوع تسلیحات و شمارهی تفنگهای آنها باخبریم. به خانههایتان برگردید و فریب نخورید.» او همینطور به گفتن ادامه میداد که من حرفش را بریدم و گفتم که: «اگر شما از نوع تسلیحات و شمارهی تفنگهایشان باخبرید، لابد اسامی آنها را نیز میدانید و برنامهریزیاش را نیز خودتان کردهاید.»
توطئهی آنها در این زمینه برایم آشکار بود. بعد از صحبتهای شمس تبریزی تحصن همچنان ادامه داشت؛ البته مردم نیز به محل تحصن رفتوآمد میکردند. بالاخره شب دوم یا سوم بود که استاندار نیز به محل تحصن آمد و البته قبل از آمدن او من پیشنهاد کردم که سخنگویی از بین خود انتخاب کنیم، تا با استاندار صحبت کند و خواسته و هدف ما را از انجام این تحصن بیان کند و جمعیت نیز حجتالاسلام شیخ مرتضی انصاری را برای انجام اینکار انتخاب کردند. قرار شد اگر شخص دیگری نیز قصد داشت مطالبی را بیان کند، اجازه بگیرد تا همهمه ایجاد نشود و بتوانیم مسائلمان را بیان کنیم.
بالاخره استاندار آمد و صحبتش را با بیان فضائل و مناقب خودش آغاز کرد. توضیح داد که پسر یکی از آیات عظام است و پدرش اهل تقوا و تهجد بوده است. در خانوادهی روحانیت و اهل نماز و روزه و تهجد بزرگ شده است و حرفهایی از این دست.
آن شب در نزدیکی من پیرمردی به نام حاجشیخ محمد شریف نجفآبادی نشسته بود که قرار بود در آنجا منبر برود. در اثنای صحبت استاندار، پیرمرد با این که پاهایش بسیار درد میکرد و دائماً با کمک عصا نیمخیز میشد، قصد داشت که به استاندار حرفی بزند، ولی من مانعش میشدم و سعی داشتم او را دعوت به سکوت کنم، تا استاندار حرفهایش تمام شود. او بالاخره طاقت نیاورد و خطاب به استاندار گفت: «تو که میگویی من پسر آیتالله هستم، نمازت را درست میتوانی بخوانی؟ اگر میتوانی بخوان تا ببینم غلط داری یا نه؟» برخورد تند و قاطعانهی پیرمرد، استاندار را به وحشت انداخت. به طوریکه لحن صحبتش تغییر کرده بود و با ترس صحبت میکرد. در این هنگام شیخمحمد شریف با کمک عصا برخاسته بود و قصد داشت به طرف استاندار برود که ما جلویش را گرفتیم. استاندار نیز ترسیده بود که مبادا پیرمرد با عصایش قصد صدمه زدن به او را داشته باشد و گفت: «این شیخ میخواهد مرا بزند.» بعد از آن نیز صحبتهایی کرد که مورد قبول ما واقع نشد. سرانجام استاندار جمع متحصنین را ترک کرد.
بدین ترتیب تحصن بعد از چهار یا پنج روز به پایان رسید و در این مدت عدهای از مسئولین برای راضی کردن جمع ما صحبتهایی داشتند که مورد پذیرش واقع نشد، اما انجام این تحصن بر شدت گرفتن مبارزات و شور و حرارت بخشیدن بر سخنرانی وعاظ، تأثیر آشکاری گذاشت. افرادی که در این تحصن شرکت کرده بودند، تقریباً شامل همهی علمای آن روز اهواز میشد.
منبع: خاطرات حجتالاسلام پورهادی، تدوین: عبدالرضا احمدی، معصومه حسینی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، صص 232 ـ 234.
تعداد بازدید: 1385