09 مهر 1397
الهام صالح
باید مراقب بچهها بود، باید از آنها حمایت کرد. میتوان هم کودک، هم نوجوان را در واژه «کودک» گنجاند. کودک کسی است که به توجه و حمایت نیاز دارد، اینکه کودک چند ساله است، متعلق به چه کشوری است، چه دینی دارد، یا از چه نژادی است، در این لزومِ مراقبت تاثیری ندارد. کودک و نوجوان فلسطینی هم مانند هر کودک و نوجوان دیگر نیازمند این توجه است و حتی بیشتر. کودک و نوجوان فلسطینی در شرایط دشواری قرار دارد، شرایطی که تحمل آن و تاب آوردن در برابر آن برای بزرگسالان نیز آسان نیست چه برسد به کودکان. شرایطی که کودک و نوجوان فلسطینی در آن است، شرایط یک جنگ دائمی است، جنگی که انگار تمامی ندارد، جنگی که همیشه هست، همیشه بوده. از زمانی که یک فلسطینی به روی دنیا چشم میگشاید، آنچه میبیند جنگ است. نه حتی از زمان چشم گشودن به دنیا، کودک فلسطینی حتی زمانی که درون مادر خویش است، باز هم تحت تاثیر جنگ قرار دارد؛ چطور میشود مادری دائم صدای گلوله و انفجار را بشنود، اما این اتفاق تاثیری بر خودش و فرزندی که در درون خود حمل میکند، نداشته باشد؟! ممکن نیست! مادر باید در آرامش قرار بگیرد تا این آرامش را به کودک نیز منتقل کند. مادر فلسطینی و آرامش؟! محال است. مادر فلسطینی تا بوده، نگران بوده، نگران برادری که هر آن ممکن است توسط اسرائیلیها اسیر شود، نگران پدری که هر آن امکان شهادتش وجود دارد، نگران سقفی که ممکن است لحظهای دیگر بالای سرش نباشد، نگران دری که لحظهای بعد کوبیده میشود و خانهای که میزبان مهمانان ناخواسته اسرائیلی است که برای تفتیش آمدهاند. نه! مادر فلسطینی آرامش ندارد و این ناآرامی انگار که میراثی باشد برای فرزندش. کودک فلسطینی، نگرانی و جنگ را به ارث میبرد. جنگی که همه ناآرامیها در آن قرار دارد و کودکی که در شرایط جنگ دائمی است، زود بزرگ میشود، یک بزرگسالی نابهنگام و ناخواسته.
کودک باید کودکی کند، اما کودک فلسطینی خیلی زود با مفهوم «کودکی» بیگانه میشود. غسان هم اینگونه بود؛ غسان کنفانی را میگویم؛ نویسنده، روزنامهنگار و شاعر فلسطینی. فقط 12 سال داشت که قتلعام توسط اسرائیلیها در روستای «دیریاسین» رخ داد.
پیش از آن غسان یک زندگی آرام داشت، آرام و مرفه. پدرش وکیل بود و آنها در یک خانواده شامل پدر، مادر، یک خواهر و برادر بزرگتر و سه خواهر کوچکتر در رفاه زندگی میکردند. غسان به مدرسه فرانسویها میرفت. همه چیز داشت، هم رفاه، هم آسایش. دوازده ساله که شد، همه چیز رخت بربست. اسرائیلیها مردم روستای دیریاسین را قتل عام کردند. شهر عکا به دست نیروهای صهیویست افتاد. خانواده غسان از این شهر فراری شدند. آنها ابتدا به روستای کوچکی در جنوب لبنان و سپس به کوههای بیرون از دمشق رفتند و سرانجام هم به یک محله در دمشق کوچ کردند. این تصور وجود داشت که این مهاجرت، کوتاهمدت خواهد بود، شاید یکی- دو ماه، حتی شاید چند ماه، در نهایت یکی- دو سال، اما این تصور از واقعیت، فاصله بسیاری داشت.
غسان 12 ساله، بعد از 12 سالگی دیگر روزهای تولدش را جشن نگرفت، چیزی برای جشن گرفتن وجود نداشت. خانوادهاش از رفاه به فقر رسیده بودند. این اتفاق، محصول زیادهخواهی صهیونیستها بود و بچههای فلسطینی، سهمشان فقر بود! همان فقری که غسان در داستانهایش آن را به تصویر میکشد؛ فقری که کودک فلسطینی در واقعیت و کودک داستان «هدیهای برای تعطیلات» در داستانی متاثر از واقعیت آن را تجربه میکند. او قرار است از طرف صلیب سرخ به مناسبت تعطیلات هدیهای بگیرد و مانند صدها کودک دیگر اردوگاه، آن را بیتابانه انتظار میکشد: «تمامی ما منتظر بودیم که نوبتمان شود. جعبهها به نظر خیلی دور میآمدند و ما همانند ساقههای نیشکر مزرعه در هوای سرد میلرزیدیم و بالا و پایین میپریدیم تا خون در رگهایمان جریان یابد. بعد از مدت زمان طولانیای نوبت من رسید. یک خانم پرستار تمیز و رسمی، یک جعبه مربعیشکل قرمزرنگ به من داد.»
برای کودک، آن جعبه مربعی شکل قرمزرنگ همه چیز است، دنیایی که فقط و فقط متعلق به او است: «تنها با دستانم، که از شدت سرما قرمز شده بودند، محکم گرفتم و آن را در برابر ده بچه دیگر به سختی به سینهام فشردم. دَه بچهای که برادران و خویشاوندانم بودند و با بیست چشم از حدقه بیرون زده به من خیره شده بودند.»
این جعبه برای یک کودک تدارک دیده شده، حتما اسباببازیهایی دارد، اما برای این کودک فقیرِ اردوگاهی، تنها غذای داخل آن مهم است؛ یک کنسرو سوپ که سخاوتمندانه بین همه تقسیم میشود: «من کنسرو سوپ را تا یک هفته نگه داشتم و هر روز کمی از آن را به مادرم میدادم تا آن را در یک لیوان آب بریزد و برای ما بپزد.»
اردوگاه، جایی است که کودکان فلسطینی خیلی زود با آن آشنا میشوند، خیلیها در همین اردوگاهها به دنیا میآیند، دور از خانهای حقیقی. خیلیها هم در این اردوگاهها بزرگ میشوند. برای آنها خیلی چیزها بیمعنا است، آرامش، آسایش، خانه، خیلی چیزها... فقط یک فلسطینی همانند آنها میتواند درک کند که کودکان و نوجوانان فلسطینی از چه چیزهایی محروماند. غسان کنفانی درک میکرد، چون یکی از همین کودکان بود؛ از 12 سالگی زندگی در اردوگاه را آغاز کرد. 16 ساله بود که برای کمک به خانوادهای که از رفاه، خاطرهای کمرنگ در ذهنشان مانده بود، تدریس را شروع کرد. هم برای کمک به اوضاع اقتصادی خانواده، هم برای اینکه خودش از تحصیل دور نماند. او با شرایط کودک اردوگاه آشنا بود که وقتی خواست طبق برنامه رسمی آموزش به بچهها نقاشی سیب و موز را آموزش بدهد، به خاطر آورد که آنها تصوری از سیب و موز ندارند.
غسان، وضعیت کودک فلسطینی را درک میکرد. میدانست این کودکان به دنیا میآیند تا نسلشان ادامه یابد، به دنیا میآیند تا مبارزه کنند، با سنگ که اسلحه ابتداییشان است و بعدتر با اسلحههای واقعی. آنها باید اصول مبارزه را طوری آموزش ببینند که زنده بمانند. اما انگار بیشتر از هر چیزی با مفهوم مرگ آشنا میشوند، درست مثل بچههای غسان؛ دختر و پسرش که شاهد مرگ او بودند، وقتی خودرویش در بیروت بر اثر بمبگذاری منفجر شد. درک کودک و نوجوانی که خیلی زود با مفهوم مرگ آشنا میشود، کار سادهای نیست. نوشتن از کودک و نوجوان فلسطینی ساده نیست.
منبع:
- کتاب بچههای فسطین، نوشته: غسان کنفانی، ترجمه: فاطمه باغستانی، انتشارات روایت فتح
تعداد بازدید: 1375