انقلاب اسلامی :: خاطراتی که نباید از یاد بروند

خاطراتی که نباید از یاد بروند

23 مهر 1397

محمدمهدی عبدالله‌زاده

در فاصله پانزده ساله از سال 1342 تا بهمن 1357 آنچنان تحولی شگرف و اساسی در منش و روش مردم ما ایجاد شد که اگر واقعیت انقلاب اسلامی نبود، باورپذیر نبود. در طی این سال‌ها رژیم تا دندان مسلح و زورمدار شاهنشاهی چنان بر اریکه قدرت بود که احتمال خروش مردم و سرنگونی‌اش را نمی‌داد. نه تنها تحلیل‌گران سیاسی دنیا نتوانستند باور کنند که به صحنه آمدن توده‌های مردم چنان قدرت و توانی دارد که می‌تواند یک رژیم سابقه‌دار را به سرعت سرنگون کند، بلکه افراد اهل سیاست و مبارزه طرفدار انقلاب هم در مخیله‌اشان نمی‌گنجید که به این زودی‌ها طعم شیرین پیروزی را بچشند. در این مورد رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی(ره) در وصیت‌نامه سیاسی الهی خویش فرموده است: «این انقلاب بزرگ که دست جهان‌خواران و ستمگران را از ایران بزرگ کوتاه کرد با تأییدات غیبی الهی پیروز گردید اگر نبود دست توانای خداوند امکان نداشت» و بنابراین انقلاب اسلامی «امانت الهی» و «تحفه الهی» و «هدیه غیبی» و «پدیده الهی» است.

یکی از راههای شناخت ماهیت اسلامی فرهنگیِ این انقلاب بزرگ گفتن و ثبت و ضبط خاطرات افرادی است که این انقلاب را تجربه کرده‌اند. تقریباً تمام افرادی که در سال پیروزی انقلاب هفت سال و بیشتر داشتند، حرف‌های شنیدنی‌ای از روزهای انقلاب در ذهن دارند. تا دیر نشده باید خاطرات شفاهی انقلاب در تمام روستاها، بخش‌ها و شهرها ثبت و ضبط و تدوین شود تا راه تاریخ‌نویسی انقلاب اسلامی هموار گردد.

مدیریت بی‌نظیر نهضت اسلامی و انقلاب توسط امام خمینی(ره) از یک‌سو و اشتباهات بزرگ و پیاپی شاه و دستگاه حکومتی وی از موجبات پیروزی انقلاب بود. یک نمونه از اشتباهات رژیم شاه را می‌توان در یازدهم محرم سال 1357[1] در شهرستان دامغان دید. روند عزاداری در دامغان چنین است که در روز عاشورا مردم شهر برای عزاداری به روستاها می‌روند و در یازدهم محرم مردم روستا برای شرکت در عزاداری به شهر می‌آیند. در تاریخ فوق نیروهای شاه مردم عزادار را به گلوله بستند که سه نفر در آن روز شهید و دهها نفر مجروح شدند.

واقعه یازدهم محرم

در تاریخ 2 مهر 1397 ستاد شب‌های خاطره دامغان به مناسبت سالگرد این حادثه مهم در مسجد شهرک انقلاب دامغان شب خاطره برگزار کرد. جانباز 70% این واقعه، حاج رضا طاهری از این حادثه برای مردم حاضر در جلسه چنین گفت:

روز 11 محرم سال 1357، طبق سنت هرساله شهرستان دامغان از اکثر روستاها هیئت‌های عزاداری برای برگزاری مراسم به شهر آمدند و در انتها نیز نخلِ تکیه محله امام (محله شاه قبلی) نیز حرکت داده شد.

تعداد بیست ـ سی نفر در نزدیکی تکیه جمع شدیم و تصمیم گرفتیم گروهی باشیم که شعارهایمان انقلابی باشد و با مشت‌های گره کرده شعار بدهیم.

 جلوتر از نخل حرکت می‌کردیم. گاهی حتی موقع شعار دادن مثل رژه نظامی پا نیز می‌کوبیدیم. ابتدا شعارمان این بود: رهبر نهضت آزادگان است آیت‌الله خمینی/ انقلابی‌ترین مرد جهان است آیت‌الله خمینی/ او فرستاده حضرت صاحب زمان است آیت‌الله خمینی. و یا معلم شهید ما دکتر علی شریعتی الا الا چه همتی؟ جان به کفش نهاده بود الا الا چه همتی

در طول مسیر افراد انقلابی قابل‌توجهی به ما پیوستند. آن‌ها که می‌‌ترسیدند نیز ما را با نگاه و حرکت سرشان تأیید می‌‌کردند. دوساعتی طول کشید تا نخل به نزدیکی مقبره بُکیر‌‌بن‌اعین رسید. در فاصله‌‌ای دورتر یک‌باره نخل را برخلاف عرف سال‌های قبل به زمین گذاشتند و تعداد زیادی پلیس با تفنگ‌‌های سرنیزه‌‌دار، در برابرمان صف کشیدند. سپس به‌زانو شدند و بدون هیچ‌گونه اخطار و یا شلیک تیر هوایی، تظاهرکنندگان را هدف قرار دادند. با بلند شدن اولین صدای شلیک، به زمین افتادم، در حالی‌که در همه‌ جا اخطار می‌دهند، با ماشین آب‌پاش بر روی مردم آب می‌پاشند یا تیر هوایی شلیک می‌کنند.

شلیک‌‌ها ادامه یافت و تعدادی از مردم به زمین افتادند. اکثریت هم خودشان را از صحنه نجات دادند. به پاهایم نگاه کردم. هر دوی آن‌ها از بالای زانو مورد اصابت قرار گرفته بودند و استخوان‌هایشان خرد شده بودند. خون هم که قُلپ قُلپ از محل سوراخ‌‌های جای گلوله فوران می‌‌زد. با دستم پاهایم را جمع کردم تا زیر دست و پا نماند. دیدم دو نفر همان‌جا به شهادت رسیدند. آن‌وقت آن‌ها را نمی‌‌شناختم. بعداً با این دو شهید بزرگوار یعنی شهید احمد اختری و مهدی مزعنی آشنا شدم.

در این حالت فریادهای خانمی که بچه به بغل داشت، نظرم را جلب کرد. به‌طرف نیروهای حکومت پهلوی می‌دوید و فریاد ‌‌می‌‌زد: «نامردها! مردم را کشتید!» و کمی بعد به‌طرف مردمی که فرار می‌‌کردند، می‌‌دوید و فریاد زد: «نامردها کجا فرار می‌‌کنید؟ همشهری‌هایتان را کشتند!» آن زن چند بار این رفت‌وآمد و حرف‌‌هایش را تکرار کرد که برای من بسیار روحیه‌‌بخش بود.

بعد از رفتن مردم، رئیس شهربانی آمد. به افراد زخمی بدوبیراه می‌‌گفت و حرف‌هایی به ما می‌‌زد که خودش لایق آن بود. من هم به وی گفتم از کشتن بالاتر نبود و شما مرتکب آن شدید و مردم را به گلوله بستید. بعد از او نیز مأمورین مسلح شاه آمده و درحالی‌که اطرافمان قدم می‌‌زدند به ما بدوبیراه می‌‌گفتند.

ما آنجا افتاده بودیم و خون از ما می‌‌رفت و هیچ فریادرسی جز خدا نداشتیم. دو سه ساعت گذشت. جیپ شهربانی آمد. دست و پای من را گرفتند و به بالای ماشین‌‌شان پرتاب ‌‌کردند. با آنکه حتی رمق حرف زدن نداشتم با دستم پاهایم را کنار کشیدم. دیگر مجروحان و شهدا را نیز به همین ترتیب به داخل ماشین پرتاب کردند.

یازده نفر از مجروحان بدحال را به تنها بیمارستان شهر آوردند. افرادی که توان داشتند به کمک برخی از صحنه خارج شدند تا در منازلشان درمان شوند تا دست ساواک به آن‌ها نرسد. در بیمارستان فشارخون من به شش رسیده بود و مثل بقیه مجروحان نیاز به خون داشتم ولی آنها اجازه نمی‌‌دادند کسی برای خون دادن به بیمارستان وارد شود. چند نفری که توانسته بودند به بهانه‌‌های مختلف خودشان را به بیمارستان برسانند، ازجمله حجت‌‌الاسلام سیدمسیح شاهچراغی، حاج‌‌رضا کاتبی و محمود کریمی بودند. همچنین چند نفر از کارکنان بیمارستان خون دادند تا به مجروحان اهدا شود.

بیمارستان فقط یک پزشک عمومی داشت. من را تا بعدازظهر فردای آن روز بی‌‌جهت در دامغان نگه داشتند. با خباثتی که به خرج دادند من و شهید حسین امینیان را هنگامی اعزام کردند که ورودمان به تهران هم‌زمان با شروع ساعت حکومت ‌نظامی باشد.

ما را به بیمارستان رضاشاه آن زمان بردند. دکتر حسین بنازاده سفارش کرده بود برایمان تخت و اتاق عمل آماده کنند. ولی وقتی دکتر بنازاده به متخصص پیوند شریان زنگ زد و از او درخواست کرد برای پیوند پای من بیاید، او قبول نکرد و گفت دیشب مأمورین حکومت ‌نظامی یک آمبولانس را هدف قرار داده و یک پزشک را شهید کرده‌‌اند.

صبح روز بعد پزشک متخصص آمد. پای من را معاینه کرد و گفت: «بی‌‌جهت شما را 48 ساعت سرگردان کرده‌‌اند. اگر پزشک شهرستان کاری از دستش برنمی‌‌آمد نباید شما را معطل می‌‌کرد و رگ‌ها را می‌‌سوزاند!»

21 روز دردهای وحشتناک تعویض پانسمان را تحمل کردم تا اینکه یک روز پروفسور سعیدی گفت پای چپم خونریزی کرده و باید از بالای زانو قطع شود، ولی پیوند پای راست جواب داده بود. بعد از قطع پایم درخواست کردم آن را برایم بیاورند تا برایش حمد و سوره بخوانم که قبول نکردند.

تا یک ماه بعد از پیروزی انقلاب در بیمارستان بستری بودم. هر روز پای قطع‌شده پانسمان می‌‌شد، زیرا حفره گلوله در قسمت استخوانی بالای محل قطع‌، چرکی شده بود. هر روز باید شست‌وشو می‌‌شد. آن‌هم چه شست‌وشوهای وحشتناکی! از یک ‌طرف زخم، گازهای استریل را وارد و از طرف دیگر خارج می‌‌کردند تا چرک استخوان را تمیز کنند.

با ویلچر به دامغان برگشتم و بعد از چند ماه عصا به‌دست راه افتادم و پس‌ازآن تاکنون به کمک یک پای مصنوعی روی پای خودم ایستاده‌‌ام.

چند روزی که در بیمارستان بودیم، حسین امنیان بر اثر زخم پا و شکمش به شهادت رسید و من را در غم‌هایم تنها گذاشت.

 

 

[1]. 11 محرم 1399ق برابر با 21 آذر 1357ش.



 
تعداد بازدید: 1404


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: