10 آبان 1397
مجتبی صفدری
لازم نیست حرفی بزنی
لازم نیست هر روز خشابت را با گلوله امتحان کنی
برای شب خط و نشان بکشی
گاهی سکوت میکنی
و موسیقی سکوتت
عربدههای طاغوت را از رو میبرد
انگشتت را بالا میگیری
آیهای از قرآن را
نیت میکنی
تمام گروههای مسلح بیخطر میشوند
نگاه میکنی
چشمت از شعبههای مصنوعی آفتاب میگذرد
از پردههایی که از روبهرو شدن با نور واهمه دارند
از دیوارهایی که نسب خانوادگیشان
به قصرهایی در مصر باستان میرسد
کاخهایی که سفیدی رنگشان را
از شعبدهای بزرگ گدایی کردهاند
حافظه ما
تو را شانه به شانه آفتاب دیده است
چطور میتوانیم روزی از روزها را
بدون آفتاب تصور کنیم
و به قصههای هزار و یک شب اربابی برگردیم
تمرین میکردی عصای انقلاب باشی
سینهات را پرورش میدادی
تهمتها را از قلب امام قبیله منصرف کنند
سکوت کردی
آنقدر که گلولهها را به شک انداختی
و انقلاب از لای بوتههای هرز قد کشید
سکوت کردی
قد کشید
سکوت کردی
قد کشید
آنقدر که همسایه آفتاب شد
و دست هیچ توطئهای به دامنش نرسید
تا تو با خیال راحت
راه آفتاب را پی بگیری
که دلتنگی
جدا از تمام گلولهها بود
تعداد بازدید: 1167