10 دی 1397
راوی: حجتالاسلام حسنی
هنوز یکی دو سال به پیروزی انقلاب مانده بود و وضع من بهمرحله حساس و دشواری رسیده بود. از زمین و آسمان تحت کنترل و تعقیب قرار داشتم. در منطقهی «بلانج» یک رئیس پاسگاه به نام «مرسلی» بود، آن وقت حدود 40 ـ 45 سال داشت، خیلی اذیت و آزار میکرد. هر وقت با او روبهرو میشدم، میگفت: «آنقدر در مورد تو برای مرکز گزارش دروغ نوشتم که دیگر خسته شدهام. یک روز باید با تو تسویه حساب بکنم.» مرا تهدید به مرگ میکرد. تا این که شبی ساعت 12 ـ 1 نصف شب که همه خواب بودیم، در منزل زده شد. رفتم پشت در، دیدم رئیس پاسگاه است پس از سلام، برخلاف برخوردهای قبلی، خیلی مؤدب و محترمانه رفتار میکرد. تعارف کردم، به داخل اتاق آمد و نشست. گفت: «آمدم با ماشین با هم برویم به پاسگاه بلانج و در آنجا کمی با هم صحبت کنیم.» ساعت یک نصف شب، وقت صحبت و گفتوگو نبود. حرکات و قیافهاش غیرعادی جلوه مینمود. به نظرم مشکوک آمد. مبادا نصف شب دور از چشم مردم مرا بدزدند و در جای خلوتی ترور و سربه نیستم کنند؟ البته از کشته شدن خودم ترسی نداشتم. ترسم از این بود که خونم در جایی ریخته شود و نتیجه مطلوب نداشته باشد. هیچ وقت از مرگ نترسیدهام، بلکه این مرگ است که از من گریزان میباشد.
به بهانه تجدید وضو از اتاق خارج شدم، اسلحه ده تیرم را برداشتم. شبانه خودم را به کوه ماه داغی رساندم. رئیس پاسگاه نیم ساعت، یک ساعت منتظرم میشود، بعد متوجه شده بود که من کلاه به سرش گذاشتم، به مادرم پرخاش و اهانت کرده، از منزل به پاسگاه بازمیگردد.
از این تاریخ به بعد، دیگر من و برخی از دوستان، از شهر و روستا هجرت کرده و آواره دشت، کوه و بیابانها شدیم. کوههای ماهداغی جای امنی برای ما بود. ایادی رژیم ستمشاهی با همه قدرتی که داشتند میدانستند که در این کوهها نمیتوانند حریف ما بشوند، بنابراین هرگز جرأت نمیکردند به این مناطق نزدیک شوند و خودشان را به دردسر بیشتر بیندازند. گاهی به صورت خفا و نامحسوس از کوه پایین میآمدم و به روستا و شهر سر میزدم. برخی کارها را انجام میدادم و دوباره به کوه برمیگشتم. یک روز به ارومیه آمده بودم. آن وقت منزل من در ارومیه در محله جعفرآباد، کوچه پیچخانه قرار داشت. وارد منزل شدم، شب را در آنجا خوابیدم. تنها بودم. خانواده در بزرگآباد به سر میبردند. ناگهان ساعت 2 بامداد زنگ خانه به صدا در آمد. از خواب پریدم، صدای زنگ مرتب به گوش میرسید. بدون اینکه دستپاچه بشوم، چراغ یکی از اتاقها را روشن کردم و خودم در آشپزخانه در فضای تاریکی قرار گرفتم تا در اختفا باشم و دیده نشوم. فوری اسلحه را آماده کردم. بعد به پشت در آمدم، گفتم: چهکار دارید؟ یکی گفت: «از سازمان امنیت آمدهایم در را باز کنید با شما کار داریم» گفتم: «حالا چرا؟ الان اگر به ساعتتان نگاه کنید، 2 بامداد است.» گفت: «چه عیبی دارد؟» گفتم: «سراپا عیب است، خجالت نمیکشید در این وقت مزاحم مردم میشوید؟» گفت: «فضولی موقوف، در را باز کن والاّ قفل در را با گلوله میشکنیم و در را باز میکنیم.» گفتم: «اگر تیراندازی کنید، جواب گلوله با گلوله خواهد بود.» در این هنگام بهطور همزمان سه تیر هوایی رها کردند. از این فهمیدم سه نفر هستند، بلافاصله من نیز یک رگبار 10 ـ 12 تایی به هوا شلیک نمودم. دوباره یکی از آنها جواب داد و من دیگر تیراندازی نکردم. با صدای تیر همسایهها بیدار شدند. به کوچه و پشتبامها آمدند تا ببینند چه خبر است. ساواکیها چون وضع را وخیم دیدند، به ناچار عقبنشینی کردند و در رفتند. چون از طرفی مردم آمدند و من نیز جواب آنها را با گلوله دادم نتوانستند مرا مخفیانه بدزدند. فوری خودم را به بالای پشتبام رساندم، تا ببینم در کوچه چه خبر است؟ دیدم مأموران سازمان با عجله در حال دور شدن از محله هستند. دیگر توقف در خانه به هیچوجه صلاح نبود، چون احتمال داشت مأموران دوباره با نیروی بیشتر هجوم آورند، با توجه به اینکه یک کلانتری هم در نزدیکیهای منزل ما قرار داشت. بهناچار شبانه، خانه و شهر را ترک کردم و خودم را به ماهداغی رساندم. مأموران در شهر و روستا به سراغم آمده بودند، ولی باز سرشان به سنگ خورده بود.
منبع: خاطرات حجتالاسلام حسنی امام جمعه ارومیه، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1384، صص 94 تا 96.
تعداد بازدید: 1135