27 اسفند 1397
در ادامه برنامههای سخنرانی در مسجد اعظم که آقایان به نوبت در آنجا به منبر میرفتند، وقتی نوبت من شد، در شب قبل از آن آقای سیدحمید عدنانی پشت تریبون اعلام کرد؛ فردا شب، حسنی به منبر خواهد رفت و موضوع مهم و جدیدی را با شما در میان خواهد گذاشت. بعد اضافه کرد: حاضرین به غائبین اطلاع دهند و هر فرد 10ـ 15 نفر را با خود به مسجد بیاورد. این خبر مثل توپ در ارومیه پیچید.
همان روز وقتی داخل محوطه شدم، علاوه بر مسجد تمام اطراف بازار، کوچهها و میادین پر از جمعیت بود. بهطوری که مأموران شهربانی و ساواک جرأت نزدیکی به آنجا را نداشتند و تنها با لباس مبدل و مخفیانه مشغول جاسوسی شده بودند.
قبلاً با چند نفر از مسلّحین خود، هماهنگی کرده بودم که آنها در اطراف محوطه و داخل مسجد در میان جمعیت بهطور نامحسوس حاضر و آماده باشند تا احیاناً اگر عکسالعملی از جانب ایادی در رژیم [پهلوی] شد، فوری دست به کار شوند. خودم نیز کلاشینکف با یک نوار فشنگ چهارصدتایی، با دو عدد نارنجک همراه آورده بودم. آن وقت کلاش را به قیمت 31500 تومان خریده بودیم. فشنگها را زیر قبا به دور کمر بسته بودم و کلاش را هم زیر عبا به دست گرفته بودم. نارنجکها هم توی جیبم بود.
بدون این که مردم از وضعم باخبر باشند، وارد مسجد شدم و بالای منبر قرار گرفتم. پس از حمد و ثنا و ایراد خطبه، مقداری به اهمیت دفاع و جهاد در راه خدا پرداختم. بعد ضرورت آموزش نظامی را متذکر شدم. آن وقت اسلحه کلاش را از زیر عبا بیرون کشیدم و خطاب به حاضران گفتم: ای مردم، ای جوانان غیور ارومیه، امروز موضوع بحث من با شما آموزش اسلحه است. میخواهم در بالای منبری که متعلق به رسول خداست، به شما چگونگی کاربرد اسلحه را بیاموزم.
در این هنگام مردم حیرتزده شده بودند، چون تا آن وقت در رؤیا هم ندیده بودند که آخوندی در بالای منبر و در آن فضای اختناق ستمشاهی با آنان چنین سخن بگوید.
بعضیها تصور میکردند اسلحه قلابی است و مات، مبهوت و حیران مانده بودند. ناگهان متوجه شدم یکی دو نفر از مأموران مخفی ساواک در لباس شخصی، در میان جمعیت هستند. به ذهنم آمد اگر خواستند حرکتی بکنند، پیشدستی کنم و در همانجا به حسابشان برسم، اما باز در ذهنم آمد که نکند خدای ناکرده هنگام شلیک، تیر به خطا رها شود و به جای ساواکیها به مردم مظلوم اصابت کند. هرچند که تیرانداز ماهری بودم و یک تارمویی چپ و راست و بالا و پایین نمیزدم... به هر حال ضمن اینکه حرکات ساواکیها را زیر نظر داشتم و این خیالات در ذهنم خطور میکرد، در عین حال میدانستم اگر او بخواهد جسارتی بکند، مسلّحین من، قبل از من به حساب او خواهند رسید. آموزش باز و بستن کلاشینکف را به مردم شروع کردم. اول یک معرفی اجمالی از کلاش ارایه دادم. بعد قطعات آن را باز کردم و دوباره بستم و در نهایت، روش نشانهگیری هدف را با یک شور و حال عجیبی بیان میداشتم. شعاع چشمانداز، شکاف درجه، نوک مگسک، هدف. بعد گلنگدن را کشیدم که صدای آن در فضای مسجد پیچید. یک دفعه متوجه شدم مأموران ساواک و شهربانی نیستند و از مسجد خارج شده و فرار کردهاند. در حالی که سکوت تمام مسجد و اطراف آن را فرا گرفته بود، خطاب به آنان گفتم: ای مردم! ای جوانان غیرتمند! آیا میدانید هدف گلولهها و سلاحهای شما چیست و کیست؟ هدف گلولههای ما فقط قلب و مغز ایادی رژیم ستمشاهی است. هدف ما مغز و قلب شاه ملعون و دار و دستهاش میباشد. صدای «اللهاکبر، صحیح است» مردم، فضای محوطه را گرفت. ناگهان شور و احساسات مردم تحریک شد و به طرف منبر هجوم آوردند و منبر را که من بر روی آن قرار داشتم، از زمین بلند کردند و مسجد را دور زدند. شعارهای پرشور در حمایت از انقلاب، امام خمینی و من سر میدادند. از جمله آنها این بود: «یاشاسین ارومیهنین رهبری، حسنی». یعنی: «زنده باد حسنی، رهبر ارومیه.» این شعار در آن ایام از همین مجلس آغاز شد و بعدها هم معمولاً در تظاهرات و سخنرانیها و ابراز احساساتها تکرار میشد.
در اثر شور و احساسات توصیفناپذیر مردم، کنترل مجلس از دستم خارج شد. با شعارهایی از قبیل: «مرگ بر شاه، مرگ بر این سلطنت پهلوی، درود بر خمینی بتشکن.» تا حدودی دوباره بر مجلس تسلط یافتم. ناگهان صدای شلیک گلوله از بیرون مسجد به گوش رسید. افراد ویژهای بودند که اخبار را به من منتقل میکردند. گفتم: ببینید در بیرون چه خبر است. بعد از چند لحظه، معلوم شد یک گروهی از پاسبانها قصد داشتند داخل محوطه و مسجد شوند و مرا دستگیر کنند، اما مردم مانع شدند. در این میان یکی از آنها یک تیر هوایی رها کرده است. این خبرها که به من میرسید بلافاصله من نیز آن را بالای منبر در اختیار مردم قرار میدادم. با اشاره رمزی که داشتیم، مسلحین خود را به اطراف منبر فراخواندم و در عرض چند لحظه، اطراف منبر مملو از نیروهای مسلح حسنی شد، حدود 20 ـ 25 نفر میشدند و به دستور من سلاحهای خود را بیرون آوردند.
مردم وقتی این صحنه را دیدند، دوباره به وجد و شوق آمدند. باز شعارها و ابراز احساسات شروع شد و چند لحظهای ادامه پیدا کرد. باز خبر آوردند که مردم چند نفر ساواکیها را که با لباس شخصی در میان جمعیت بودند، شناسایی کرده و به آنها حمله و کتککاری کردند، حتی در اثر خشم و نفرت مردم، یک نفر از آنان از پای درآمده و دماغ و گوش یکی دو نفرشان پاره شده و به بیمارستان انتقال یافتهاند. چند لحظهای با مردم صحبت کردم و ضمن اینکه آنها را به آرامش دعوت نمودم، گفتم: ای مردم! ما چارهای چز مسلح شدن نداریم، ما باید پول و اسلحه تهیه کنیم، آموزش نظامی ببینیم تا بتوانیم این رژیم ستمشاهی را به زانو درآوریم. کمی در این مورد صحبت کردم و بعد ختم مجلس را اعلام نمودم و از مردم خواستم که مسجد را به سوی منازل خود ترک کنند، اما آنها بیشتر به طرف من آمدند و بنده را رها نمیکردند و میگفتند: اگر شما را تنها بگذاریم مأموران هجوم میآورند و شما را دستگیر میکنند.
بالاخره با تلاشهای بسیار، دوستان توانستند مرا از میان جمعیت خارج کنند و به جای امنی انتقال دهند.
این رخداد تاریخی که در حدود اوایل آذر ماه 1357، در مسجد اعظم ارومیه اتفاق افتاد، به خاطر ویژگیهای منحصر به فردی که داشت نقطه عطفی در تاریخ انقلاب اسلامی آذربایجان غربی و ارومیه به شمار میآید و فوائد و ثمرات زیادی بر آن مترتب شد.
خاطرات حجتالاسلام [غلامرضا] حسنی امام جمعه ارومیه، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1384، صص 124 تا 127.
تعداد بازدید: 1515