انقلاب اسلامی :: حزبی که قرار بود قبل از پیروزی انقلاب تأسیس شود

حزبی که قرار بود قبل از پیروزی انقلاب تأسیس شود

05 فروردین 1398

از جمله بحث‌هایی که آقایان در ملاقات با امام خمینی مطرح می‌کردند تشکیل حزب بود. قبل از انقلاب، آقای بهشتی پیشنهاد حزب را دادند و قبل از انقلاب، اساسنامه‌ حزب نوشته شد. در این‌باره به یاد دارم روزی گروهی از علما در منزل ما بودند که بحث حزب مطرح بود. حتی جناب آقای مشکینی و جناب آقای جنتی هم از قم آمده بودند – آن‌موقع صحبت حزب بود که آقایان هم باشند – جناب آقای موسوی اردبیلی و عده‌ای دیگر نیز بودند که ابتدائاً جلسه در منزل تشکیل شد و اساسنامه خوانده و بررسی شد. بعد بنا شد که برای تکمیل بحث [جلسه‌ای] در منزل یکی از آقایان در خیابان 17 شهریور تشکیل شود.

من آن‌وقت یک ماشین پیکان داشتم که خودم رانندگی می‌کردم. آقایان را سوار کردم که به آن منزل برسانم. اساسنامه حزب هم داخل ماشین بود. نزدیک میدان امام حسین(ع) پلیس جلوی ما را گرفت و ما را به کلانتری ‌برد. اساسنامه را گرفت و خواند، ولی مثل این‌که چیزی نفهمید. چون، یک نگاهی به آن کرد و دوباره آن را جلوی داشبورد ماشین گذاشت. ما نزدیک کلانتری پیاده شدیم. من آن را برداشتم و لای یک روزنامه گذاشتم چون نمی‌خواستم در ماشین بماند و ممکن بود که آنها ماشین را بازرسی کنند. وقتی به اتاق رئیس کلانتری وارد شدیم کسی در اتاق نبود. من دیدم عکس شاه آنجاست. بی‌درنگ اساسنامه را پشت عکس شاه پرت کردم. بعد برای ما چای آوردند، ما چای را نخوردیم. رئیس کلانتری آمد و گفت: آقایان ما مسلمانیم، ما حقوق می‌گیریم و اینها حلال است. من گفتم: ما وقتی با دشمنان‌مان برخورد می‌کنیم، غذای‌شان را نمی‌خوریم. گفت: ما دشمن شما نیستیم. گفتیم: اگر دشمن نبودید ما را بازداشت نمی‌کردید. حال که در خدمت طاغوت قرار گرفته و به پیروی از او ما را بازداشت کرده‌اید حقوق شما را حلال نمی‌دانیم و چای شما را نمی‌خوریم.

بالاخره ساعتی طول کشید و آنها با ساواک ارتباط برقرار کردند و پس از گفت‌وگوی بسیار ما را آزاد کردند. خدا می‌خواست که ما بازداشت نشویم. و بالاخره برای ما معلوم نشد که بردن ما به کلانتری برای چه بود. تنها یکی از مأموران می‌گفت: طبق گزارش با این ماشین اسلحه حمل می‌شده است و پلیس به این اتهام شما را موقتاً بازداشت کرد. و این تنها بهانه‌ای برای بازداشت ما بود. الله اعلم.

دکتر بهشتی به بنده پیشنهاد دادند که من هم عضویت در هسته مرکزی حزب جمهوری اسلامی را به عنوان ششمین نفر بپذیرم. ولی بنده از اول از حزب چیزی نمی‌دانستم و در آن وارد نشدم، هرچه ایشان اصرار فرمودند گفتم: من نمی‌توانم چنین کاری را انجام دهم و اصولاً روح حزبی ندارم. لذا آن شش نفر به پنج نفر تبدیل شد که هسته مرکزی حزب را تشکیل دادند.

لکن دوستان معتقد بودند اگر بخواهیم کاری بکنیم باید تشکیلات داشته باشیم و بی‌تشکیلات نمی‌توان کاری انجام داد؛ به خصوص مرحوم بهشتی که خیلی تشکیلاتی بود و همیشه از تشکیلات سخن می‌گفت. آیت‌الله مطهری اصلاً اظهار علاقه‌ای به حزب نمی‌کردند و دنبال آن هم نبودند، اما آقای هاشمی بیشتر اظهار تمایل می‌کردند چون تشکیلاتی‌تر بودند... حزب در اساس اسم خاصی نداشت بعضی از اساسنامه‌های احزاب و گروه‌ها را گرفته بودند و از روی آنها گلچین می‌کردند و آنچه را که با یک حزب روحانی و اسلامی تناسب داشت، اقتباس و یا با اصلاحاتی گزینش می‌کردند.

مرحوم بهشتی وقتی دیدند که من به شورای مرکزی نمی‌روم، گفتند که شورایی به نام شورای فقها می‌خواهیم درست کنیم و شما در آن شورا شرکت کنید. صحبت این بود که حزب یک شورای فقها داشته باشد؛ یعنی در رأس حزب، تعدادی روحانی آن را هدایت و ارشاد نمایند و به اصطلاح از محتوای دینی حزب پاسداری کنند تا حزب از مسیر اصلی منحرف نشود. می‌گفتند: اگر فقها در بالا باشند (هرچند عضو حزب نباشند)، ولی در کارها ناظر باشند و با آنها در مسائل مذهبی رایزنی بشود، حزب از مسیر اصلی منحرف نخواهد شد. مرحوم بهشتی این پیشنهاد را نیز به من دادند و من قبول نکردم، ‌گفتم: من به‌طور کلی روحاً با حزب و آنچه مربوط به حزب است توافق ندارم. حالا شاید من اشتباه می‌کردم، ولی با این جریانات موافق نبودم و شرکت نکردم.

 

منبع: خاطرات آیت‌الله مهدوی‌کنی، تحقیق و تنظیم: غلامرضا خواجه‌سروی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385، صص186 ـ 188.

 

 



 
تعداد بازدید: 1022


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: