02 اردیبهشت 1398
روزگار عجیبی بود. شاه عوامل و پشتیبانان بینالمللی داشت که به شدت از او حمایت میکردند. او احساس میکرد که ابدی و جاودانه است. شاه با تشکیلاتش مانند: ارتش، ساواک و مجموعه حامیانش جلو میرفت و آزادیخواهان، مسلمانان، مبارزان و روحانیان آزاده را به بند میکشید. تا آنجایی که میتوانست انقلاب راستین را به عقب میراند. این حقیقت در سالهای 1340-1341 با خیزش حضرت امام خمینی به صورت علنی و آگاهی دادن به مردم در برخورد شدید با شاه و عواملش، چهره سیاسی ایران را عوض کرد. من در آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران و در جمع دانشجویان مسلمان بودم که آن روزها را در عزلت سپری میکردیم. کمونیستها و کسانی که به اسلام اعتقاد نداشتند، میاندار بودند. ما و تعدادی از دانشجویان مسلمان که در دانشکدههای مختلف بودند، در کالبد انجمنهای اسلامی دانشجویان فعالیت کرده و با رژیم شاه مبارزه میکردیم. امام شجاعانه در مقابل رژیم فاسد پهلوی ایستاد، به آنها تذکر داد و نصیحتشان کرد. به ملت ایران و روحانیان هشدار داد که اسلام در خطر است. با طرحهای عوامفریب رژیم شاهنشاهی مبارزه کرد و مردم را به فضای جدیدی از مبارزه فراخواند. مبارزه با کاپیتولاسیون و حضور آمریکاییها و مسئولیت آنها در ایران یکی از مسائلی بود که به شدت رژیم شاه را عصبانی کرد. امام سیاستمدار بزرگی بود. در سالهای 1340-1341 هنوز افراد بسیاری امام را نمیشناختند، فقط کسانی که در حوزههای علمیه بودند و ارتباط نزدیکی با مراجع و علما داشتند، امام را میشناختند.
به هر تقدیر ما [در سالهای آغازین دهه 1340 و اول مبارزات] چند ملاقات با حضرت امام در قم داشتیم. ایشان را زندانی کرده و سپس رها کردند. ما دانشجویان مسلمان، اختصاصاً خدمت حضرت امام رفتیم. ایشان را ندیده بودیم. آن جلسه برای ما جلسه عجیبی بود. امام با آن صلابت و قدرت وارد شد. ما بیانیهای داشتیم و آن را خواندیم. امام بیاناتی داشتند و باور کنید ما که در دانشگاه تحت فشار بودیم، با سر و گردن افراشته از آن جلسه بیرون آمدیم. از آن جلسه به بعد، با انرژی فراوان، فعالیتهای خودمان را بیشتر و بیشتر کردیم. فعالیتهای ما و بگیر و ببندها و زندانی کردنها ادامه داشت. حامیان امام را دستگیر و شکنجه میکردند. روحانیانی که سر منبر از امام اسم میآوردند، بلافاصله تعقیب و زندان میشدند. امام از نجف بهطور مرتب اعلامیه میدادند و نهضت اسلامی را هدایت میکردند. نهضت اوج گرفت و مردم بیدار شدند و پیوند روحی و عاطفی بین مردم و امام برقرار شد. امام چنان سیاستمدار و رهبری بودند که توانستند در دل یکایک ملت ایران جای بگیرند. 26 دی شاه فراری شد. از ابهت نهضت، از بیداری و انقلاب مردم به وحشت افتاد و ایران را ترک کرد. وقتی شاه رفت، امام پیام دادند که من به زودی به ایران برمیگردم و در کنار شما مبارزه خواهیم کرد، یا به خیل شهیدان میرویم و یا پیروز میشویم. با این پیام، کسانی که با امام مرتبط بودند، بلافاصله جمع شدند و قرار شد که مقدمات تشریففرمایی امام فراهم شود.
در آن روزها نهادی به نام شورای انقلاب وجود داشت که مخفی بود. امام اعضای آن را تأیید کرده بودند و با حضرت امام در رابطه بودند. از آنجا که قرار شد حضرت امام بیاید، باید یک نهاد علنی هم تأسیس میشد. جایگاه استقرار ایشان هم باید با مشاوره تعیین میشد. جاهای مختلفی مطرح شد. شهید مطهری با حاجاحمد خمینی تماس گرفت و از امام پرسید که کجا مدّ نظرشان است؟ امام چند معیار قرار داد. اول این که در دل تهران و جایگاههای مبارزاتی باشد و دوم این که ملک خصوصی کسی نباشد. چند جا معرفی شد و امام قبول کردند که در مدرسه رفاه، در خیابان ایران و کوچه مستجاب مستقر شوند. من در آن زمان مدیر مدرسه رفاه بودم. این مدرسه، مدرسهای بود که انقلابیان مسلمان برپا کرده بودند. مدرسهای دخترانه و هدف آن، این بود که دختران مبارز و مسلمان و متدین تربیت کند و تحویل جامعه بدهد.
جلسهای به صورت مخفی در خانهای گذاشته شد و اعضای ستاد مرکزی کمیته استقبال تعیین شدند. امام گفته بودند که نماینده تمام گروهها و جریاناتی که به انقلاب وفادار هستند، در ستاد مرکزی کمیته استقبال باشند. شهید محلاتی و شهید مفتح از طرف روحانیت مبارز، مرحوم شاهحسینی از طرف جبهه ملی، مهندس صباغیان از طرف نهضت آزدی، حاج اسدالله بادامچیان از هیئتهای مؤتلفه اسلامی، بنده هم از سوی جامعه اسلامی معلمان در ستاد کمیته استقبال حضور داشتیم. درابتدا قرار بود که شهید رجایی به جای من باشد، اما من مدیریت آنجا (مدرسه رفاه) را به عهده داشتم و با شرایط آنجا آشنا بودم، به همین دلیل او قبول نکرد و گفت که دانش به شما کمک میکند. مرحوم تهرانچی و دکتر کاظم سامی هم بودند. رسالت این ستاد مرکزی این بود که مقدمات ورود حضرت امام را از فرودگاه به مدرسه رفاه فراهم کند. نظر امام این بود که من ابتدا به بهشت زهرا میروم و پیمانمان را با شهدا میبندیم و یادی از آنها میکنیم و سپس به جایگاه خودم میروم. حساسترین لحظات انقلاب بود. هنوز ساواک و ارتش و عوامل شاه بودند. شرایط بسیار امنیتی و حساسی بود. ما وظیفه داشتیم که لحظه به لحظه حضرت امام را همراهی کنیم. همچنین برنامهریزی کنیم که وقتی امام وارد شدند، چه کسی امام را از داخل هواپیما به پایین بیاورد، نمایندگان همه اقشار در فرودگاه باشند، مقالهای که باید جلوی امام خوانده شود، انتخاب شود و... در ستاد مرکزی کمیته استقبال، شهید مطهری رابط شورای انقلاب و عضو این ستاد بود. او در تمام جلسات ما حضور داشت و اولین نهاد انقلابی در مدرسه رفاه تشکیل شد.
وقتی این ستاد تکمیل شد، کارهای اداری آن به عهده من گذاشته شد. به من مأموریت دادند چارتی را ترسیم و نیروهای اجرایی را مشخص کنم. از جلسه به مدرسه رفتم و پشت میزم نشستم و آن چارت را ترسیم کردم: ستاد مرکزی کمیته استقبال، کمیته تبلیغات، کمیته انتشارات، کمیته اطلاعات و... افرادی هم که سالها بود میشناختیم و شکی به آنها نمیرفت را باید انتخاب میکردیم و در این جایگاهها میگنجاندیم تا مبادا ساواک و عوامل بیرون وارد شوند. ما کمکم افراد را گماردیم و کار کمیته از اول بهمن 1357 شروع شد. اندک اندک این موضوع به ملت اعلام شد که امام قرار است به محل کمیته استقبال در مدرسه رفاه بیایند. ما امکاناتی نداشتیم، اما وقتی اعلام کردیم، ماشینهای شرکت برق منطقهای با بیسیم در اختیار ما قرار گرفت. تلفن احتیاج داشتیم که همسایهها میدادند یا شرکت مخابرات در اختیار انقلابیون قرار میداد. ما اجازه فیلمبرداری نمیدادیم، چون هنوز رژیم پهلوی حاکم بود و خیلی کنترل میکرد که روحانیان، مراجع و انقلابیان میآمدند و منتظر بودند.
بالاخره پرواز انقلاب آمد و امام وارد فرودگاه شدند. ما توسط شهید مطهری از امام خواهش کردیم که به بهشت زهرا نروند، آنجا خطر دارد. مستقیماً به محل استقرار بیایند، ولی حضرت امام قبول نکردند. ما امکانات نظامی نداشتیم، ملت هم نداشتند و بعداً از رژیم اسلحهها را گرفتند. این انقلاب عظیمی که در جهان رخ داد، تنها با یک رهبر روحانی و یک ملت بهپاخواسته شکل گرفت که اسلحه و تجهیزات نظامی نداشتند. در واقع یک ملت بود و یک رهبر و یک نهضت بزرگ. امام آمد و به بهشت زهرا رفت. ما با تلاش برای امام بادیگارد آماده کرده بودیم. 10 تا 15 نفر که میشناختیم و انقلابی بودند و اسلحه داشتند را به عنوان بادیگارد برای امام پیدا کرده بودیم. اینها به علت حضور میلیونی مردم، توانستند تنها چند قدم با امام حرکت کنند و با جریاناتی که پیش آمد، امام به بهشتزهرا رسیدند. ما در مدرسه منتظر بودیم که ببینیم چه میشود. اندکی طول کشید، زیرا امام گفته بودند که من باید به بیمارستان هزار تختخوابی هم بروم و از کسانی که زخمی شدند و بستری هستند، عیادت کنم. مردم هم پشت در مدرسه بودند و خیابان بهارستان شلوغ شده بود. وقتی امام به بیمارستان هزار تختخوابی رفتند، خبر آن به گوش مردم رسید و خیال کردند که برای امام حادثهای رخ داده است. شیون و گریه و فریاد میکردند. من به سمت کمیته پزشکانمان رفتم و به مسئول آن گفتم که با بیمارستان تماس بگیرد و بپرسد که چه شده است. ما از جریان مطلع شدیم و به مردم هم اطلاع دادیم. امام خسته شده بودند و بعد از آن به منزل یکی از بستگانشان رفته بودند.
حدود ساعت هشت و نیم شب بود. ما و همه کسانی که در کمیته استقبال بودیم، نگران شده بودیم که بالاخره امام زنگ زدند و وارد شدند. ما امام را به اتاقی که تهیه کرده بودیم، راهنمایی کردیم. بچهها به من گفتند که ما میخواهیم حضرت امام برای ما صحبت کنند. من از حضرت امام خواهش کردم و ایشان برای ما صحبت کردند. وقتی امام مستقر شدند، پرسیدیم که برای شام چه چیزی میل میکنید؟ گفتند: هر چه که شما میخورید، من هم میخورم. ما عدسپلو داشتیم و همان را هم برای حضرت امام بردیم. چون مسئول برنامهریزی کمیته استقبال بودم، اتاقی روبهروی اتاق حضرت امام داشتم. نیمههای شب، ما بیدار بودیم که حضرت امام وضو گرفتند و نماز شب را خواندند و صبح، اولین نماز جماعت را در مدرسه رفاه پشت سر امام برگزار کردیم. در اینجا دیگر همه چیز اوج گرفته بود و همافرها و ارتشیها میخواستند بیایند و با حضرت امام بیعت کنند. مدرسه رفاه کوچک بود. ما صحبت کردیم و قرار شد امام به مدرسه علوی در همان خیابان ایران منتقل شوند. بهجز من، شهید مطهری، حاجاحمدآقا خمینی و حاجمهدی عراقی کسی این مسئله را نمیدانست. ما با امام صحبت کردیم که به سمت ماشینی که برای بردن ایشان به مدرسه علوی آمده بود، بروند. در حیاط بغل یکسری از طلاب آمده بودند و شعار میدادند. حاجاحمد آقا سعی داشت که امام را به سمت ماشین هدایت کند، اما امام شعارهای طلاب را شنیدند. حاجاحمد را کنار زدند و گفتند که من میخواهم با اینها صحبت کنم. امام رفتند و چند دقیقه با آنها صحبت کردند و گفتند که ما به اینجا آمدهایم که انشاءالله انقلاب و اسلام را پیروز کنیم. ما آمدهایم تا در حد خودمان عدالت و مساوات را برقرار کنیم. من به زودی به قم میآیم و به شما میپیوندم. سپس ایشان به سمت مدرسه علوی رفتند.
آن روزها، روزهای حساسی بود. مردم بهطور دائم ساواکیها را میگرفتند و میآوردند و به ما تحویل میدادند و ما آنها را در حیاط نگه میداشتیم. کمکم فرماندهان نظامی که آدم کشته بودند را میگرفتند. دانهدرشتها را در یک کلاس، وزرا را در یک کلاس و ساواکیها را در حیاط میریختیم. عدهای قلم به دست میرفتند و مشخصات اینها را مینوشتند. وقتی مردم کلانتریها را میگرفتند، اسلحه به دستمان میرسید. روز پانزدهم بهمن بود که امام دولت را تعیین کردند. بعد نخستوزیر تعیین شد. آقای مهندس بازرگان را به یکی از کلاسها بردیم و پشت در اتاق نوشتیم: «اتاق نخستوزیر». یک میز بسیار ساده و معمولی داشت. او کارش را شروع کرد و سه وزیر تعیین کردند. ما یک کاغذ برداشتیم و روی آن نوشتیم: «اتاق وزیران» و روی در یک اتاق دیگر چسباندیم. چند وزیر آمدند و داخل آن اتاق نشستند. دقت کنید که ما در وضعیتی بودیم که هنوز معلوم نبود قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ انقلاب پیروز میشود یا نمیشود؟ اما امام با صلابت و قاطعیت نخستوزیر را تعیین کرد. مردم فوج فوج از خیابانها اسلحه میآوردند و تحویل میدادند. کمکم آن مدرسهای که محل استقرار امام بود، به زندان عوامل رژیم پهلوی و اسلحهخانه انقلاب تبدیل شد. مردم همینطور اسلحه میآوردند و روی هم میگذاشتند، طوری که تا پشتبام ژ3 روی هم جمع شده بود؛ زندانیان هم همینطور. یک روز دیدیم که هویدا را مانند یک موش گرفتند و به ما تحویل دادند. هویدا در یکی از باغهای تهران بود که او را گرفتند. چون نخستوزیر بود، نمیتوانستیم او را با سایر زندانیان قاطی کنیم که با هم دستبهیکی کنند. به همین دلیل او را در یک اتاق جدا گذاشتیم. از ما پرسید که به چه دلیل من را گرفتهاید؟ من گفتم: مگر خبر نداری؟! انقلاب شده است.
کمکم یک اتاقهایی اتاق مواد منفجره شد. ما نمیدانستیم اما بعداً کارشناس آمد و گفت اگر به اینها یک لگد هم میخورد، کل ساختمان را روی هوا میفرستادند. مردم میدانستند که آنجا ستاد کمیته استقبال و مرکز انقلاب است، میآمدند و میگفتند که ما فلان کلانتری را گرفتهایم، به ما حکم بدهید تا برویم و آنجا را نگه داریم. ما دستگاههای خاص نداشتیم که احراز هویت کنیم، به همین دلیل اسمهایشان را روی یک کاغذ مینوشتیم و امضا میکردیم که بروند و آن کلانتری را بگیرند. آنها با این حکم کمیته استقبال حضرت امام میرفتند و مأموریتشان را انجام میدادند. با همین حکمهای کمیته استقبال، اکثر قسمتهای تهران در دست مردم قرار گرفتند؛ تا این که در 22 بهمن انقلاب پیروز شد و هیئت وزیران به نخستوزیری رفتند، زندانها در اختیار انقلاب قرار گرفت و اسلحهها به مراکز نظامی و ارتش منتقل شدند. این دوره از دوران انقلاب مغفول مانده است، زیرا نمیشد فیلمبرداری شود. اگر هم فیلمبرداریهای مختصری انجام شد، معلوم نشد که به کجا رفت؟ مرکز اسناد انقلاب اسلامی با من مصاحبهای کرد و تعدادی از اسناد در آنجا ثبت شدهاند. تعدادی از اسناد هم چاپ شدهاند، ولی این دوره به تنهایی یک مقطع از انقلاب است که باید بیشتر روی آن کار شود. حرفهای من قسمت بسیار کمی از خاطرات اول تا 22 بهمن 1357 است.
منبع: http://www.oral-history.ir/?page=post&id=8364
[1]. یکی از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، از مبارزان علیه رژیم پهلوی، عضو ستاد مرکزی کمیته استقبال از امام خمینی(ره) و مدیر مدرسه رفاه در سال 1357 بود.
تعداد بازدید: 1015