23 اردیبهشت 1398
در روز دهم فروردین 1357 روز اربعین شهدای 29 بهمن 1356 قیام مردم تبریز، در مسجد اعظم ارومیه منبر رفتم. مجلس بسیار مفصلی بود. ضمن سخنانی از جنایتهای رژیم [پهلوی] انتقاد میکردم.
آن زمان فرماندار ارومیه شخصی به نام کامران بود. در کمیسیون امنیتی استان به پیشنهاد او تصمیم میگیرند که مرا به بافت کرمان تبعید نمایند، ولی هنوز چیزی به خودم ابلاغ نشده بود. من از منابع غیررسمی مختلف میشنیدم که ساواک و شهربانی و فرمانداری همه تصمیم گرفتهاند مرا تبعید کنند، حتی مرحوم حاج شیخ محمود شیخزاده که از دوستانم بود، به من گفت: «فلانی همیشه آماده سفر باش و مقداری پول در جیب بگذار، ممکن است غفلتاً تو را بگیرند و به جای غریبی بفرستند. اگر آمادگی نداشته باشی، به زحمت میافتی».
بالاخره من همواره و هر لحظه آماده بودم، ولی خبری نبود. تا اینکه روز دوم اردیبهشت 1357 صبح از منزل بیرون آمدم. ناگهان کسی با پیکان سر رسید و گفت: «فلانی من از شهربانی آمدهام که شما را به آنجا ببرم، ماشین دولتی نیاوردم که خیلی به چشم نزند. با پیکان شخصی آمدم. لطفاً سوار شوید!» سوار پیکان شدیم و به شهربانی رفتیم. رئیس شهربانی یک خبیث بهائی به نام «ایمانی» بود. هیچ اعتنایی به من نکرد، نه سلامی، نه کلامی. مرا در اتاقی نگهداشتند و چیزی نگفتند. اما رفتوآمدهای مشکوکی در کار بود و من احساس کردم مثل اینکه درباره من تصمیمی گرفتهاند یا میگیرند؛ لذا خودم را آماده هر پیشامدی کردم. روز قبل از آن روز وفات حضرت زهرا(س) بود و یکی از پاسبانهای متدین راهنمایی و رانندگی مقداری وجوهات شرعی به من تحویل داده بود، اسم و فامیل و محل زندگی و کارش را روی پاکت نوشته بود. من فکر کردم اگر مرا بازرسی بدنی کنند، این پاکت را میبینند و به سراغ آن بنده خدا میروند؛ لذا در آن اتاق که تنها بودم، با مداد هرچه میتوانستم روی پاکت را خط زدم و نشانیهای آن شخص را محو کردم.
حدود یک ساعت بعد، مأموری آمد و برگی را جلوی من روی میز گذشت و گفت: «شما به مدت یک سال به بافت کرمان تبعید هستید، این برگ را امضا کنید»، گفتم: «من به این حکم اعتراض دارم». گفت: «خب بنویس اعتراض دارم و امضا کن».
من برداشتم نوشتم و امضا کردم که به حکم تبعید معترض هستم. آن شخص برگه را برداشت و رفت. اندکی بعد آمدند و گفتند: «آقا بفرمایید!» بلند شدم از پلههای شهربانی پایین آمدم. جیپی را دم در نگه داشته بودند، گفتند: «سوار شوید».
در صندلی جلوی جیپ ارتشی نشستم، در سمت راستم یک ژاندارم نشست، یکی هم روی صندلی عقبی و در سمت چپ هم راننده بود. ماشین به سمت خیابان «دروازهی مهاباد» در ارومیه حرکت کرد تا از شهر خارج شود. گفتم: «لااقل بگذارید من خانوادهام را ببینم و لباس اضافی بردارم!» گفتند: «دیگر ممکن نیست. فقط میتوانی از طریق تلفن پاسگاه با خانوادهات تماس بگیری.» زنگ زدم، پسر بزرگم حجتالاسلام سیدمهدی که آن زمان نوجوان بود، گوشی را برداشت. جریان را به او گفتم. او به من گفت: »پدرجان! در امان خدا... از ما نگران نباشید، انشاءالله صحیح و سالم برمیگردید، مواظب خودتان باشید.»
این جملات برای من مایه تسلیخاطر زیادی گردید. مرا به پاسگاه روستای «بالانج» در اطراف ارومیه رساندند. رئیس پاسگاه نگاهی به من و نگاهی به مأموران انداخت و گفت: «بابا چرا مدام اینها را به این طرف و آن طرف میکشید، یک دفعه بکشید تمامشان کنید تا هم ما راحت شویم، هم آنان! آخر یعنی چه؟ هر روز اینجا ببر، آنجا ببر و...» خلاصه از آنجا مرا به طرف مهاباد حرکت دادند. هنگام ظهر به مهاباد رسیدیم. آن زمان حضرت آیتالله مکارم شیرازی نیز در مهاباد و مرحوم ربانی شیرازی در سردشت تبعید بودند و آقای طاهری اصفهانی امام جمعه سابق اصفهان را هم تازه به مهاباد آورده بودند. من قبلاً به زیارت آیتالله مکارم شیرازی در مهاباد رفته بودم، ولی این دفعه نگذاشتند به دیدارشان بروم. حتی در مسافرخانهای که استراحت میکردیم، گفتند: آقای طاهری در طبقه بالاست، اما نگذاشتند بروم ایشان را ببینم. از مهاباد حرکت کردیم به سوی بوکان و سقز و سنندج. شب در سنندج ماندیم، فردا به سمت کرمانشاه و از آنجا به سوی اصفهان رفتیم. نماز مغرب و عشا را در اصفهان خواندیم. دیگر مهلت برای استراحت ندادند، حرکت دادند و نماز صبح را در مسجد جامع کرمان خواندم؛ همان مسجدی که کمی بعد، عوامل رژیم آن را آتش زدند و مردم شعار دادند: «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، خلق مسلمان را، شاه به آتش کشید!» شخصی به من نزدیک شد و آرام پرسید: «تبعیدی هستی؟» گفتم: «بله، تبعیدی هستم!» دیگر چیزی نگفت و برگشت.
بلافاصله به سوی بافت کرمان حرکت کردیم. مابین کرمان و بافت، گردنه خطرناکی به نام گردنه کفنو وجود داشت. حدود ساعت نه و ده مرا تحویل فرمانداری بافت دادند و برگشتند. لازم است ذکر کنم که مأموران همراه در طول راه، تمام مخارج مسافرخانه و غذا را هم به گردن من انداختند! بعد در بافت یک نفر به من گفت: وقتی کسی را تبعید میکنند، تمام مخارج بین راه او را خود دولت به مأموران همراه میپردازد. هزینه تبعید تو را مأموران با زرنگی خوردهاند!
منبع: خاطرات آیتالله سیدعلیاکبر قریشی، تدوین: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، صص 122 تا 125.
تعداد بازدید: 1188