30 اردیبهشت 1398
در سال 1356 به لطف خداوند و عنایت اهلبیت(ع) زیارت عتبات عالیات: نجف اشرف، کربلای معلی، کاظمین و سامرا و امکنه مقدسه دیگر در عراق مثل مسجد کوفه نصیبم شد و با کاروانی به عراق عزیمت کردم. دیدار با امام خمینی یکی از برنامههای من در این سفر زیارتی بود. یکی از علمای ارومیه قبل از حرکت به من گفت: «خیلی مراقب باشید. تعدادی از مأموران ساواک در این کاروان میروند و زائران و مخصوصاً شما را زیرنظر دارند، اگر به دیدار آقای خمینی بروی، باید خیلی محرمانه و هوشیارانه باشد، وگرنه وقتی برگردی، ساواک اذیت میکند».
در نجف بعد از زیارت مرقد حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام برخی از علما از جمله مرحوم آیتالله خویی را زیارت کردم، ولی نمیدانستم چگونه به دیدار امام خمینی بروم. یک بنده خدایی از زائران هم همهجا سایه به سایه دنبال من بود و این مسئله مرا نگران میکرد و به شک و تردید میانداخت. ولی مصمم بودم که حتماً باید امام را ببینم؛ لذا روزی در حرم امیرمؤمنان(ع) به یک روحانی، بیآنکه او را بشناسم، نزدیک شدم و گفتم: «من میخواهم آیتالله خمینی را ببینم، آیا شما میتوانید منزل ایشان را به من نشان بدهید، یا راهنمایی کنید که خودم بروم پیدا کنم؟» نگاهی کرد و گفت: «امشب بعد از نماز مغرب و عشا بیا اینجا؛ من یک نفر را همراه شما میفرستم که شما را به منزل ایشان ببرد». شب، نماز مغرب و عشا را در حرم حضرت امیر(ع) خواندم، دیدم آن روحانی همانجا به دیوار تکیه داده و ایستاده است. نزدیک رفتم و گفتم: «من آمادهام برویم». او به کسی که در کنارش ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «با ایشان برو».
ما که حرکت کردیم، همان شخص که همهجا سایهوار دنبالم میآمد، از راه رسید و گفت: «حاج آقا! من هم در خدمت شما هستم!».
گفتم: «نه، نه، شما بروید زیارت کنید، من به جایی نمیروم، زود برمیگردم! ولی او دستبردار نبود».
گفت: «من حتماً باید در خدمت شما باشم!» دیگر چارهای نبود، جز اینکه اجازه بدهم با ما بیاید. امّا در این حال پیش خود شک نداشتم که او مأمور ساواک است!
راه افتادیم. آن شخص راهنما از جلو و ما به دنبال او میرفتیم. از کوچه پسکوچههای تنگ و تاریک نجف ـ ظاهراً از شش کوچه ـ رد شدیم و رسیدیم به در منزل امام(ره). منزل کوچکی بود، ما را به طبقه دوم یعنی بالاخانه راهنمایی کردند. طلبهای در اتاقی روی زمین پشت یک میز کوچک تحریر نشسته بود. گفتم: «من از ارومیه آمدهام و میخواهم آقا را ببینم». او به اندرونی وارد شد و برگشت و گفت: «آقا میگویند بعد از یک ساعت بیایند!» گفتم: «به ایشان بگویید من زائرم و نمیتوانم صبر کنم، لطفاً اجازه بفرمایند ایشان را ببینم». دوباره رفت و برگشت و گفت: «آقا همان حرف اوّل را گفتند، یک ساعت بعد»، من باز هم اصرار کردم. او به اندرون رفت و برگشت و گفت: «بفرمایید».
وارد شدیم، امام در اتاقی در حدود چهار متر در هشت متر نشسته بود. یک میز تحریر در مقابلش قرار داشت و حدود دویست سیصد جلد کتاب در اطرافشان روی زمین بود. امام با خوشرویی و ملاطفت ما را پذیرفت. از وضع ارومیه، حوزه علمیه، مساجد و مردم سؤالهایی کردند. من هم جواب دادم.
من به ایشان عرض کردم: «قبل از قیام حضرتعالی، برخی میگفتند روحانیت کنسولگری سیار انگلیس و روحانیان حامی استعمار بریتانیا هستند، ولی قیام شما و تبعیدتان نشان داد که آن حرفها همه مغرضانه بوده است و روحانیت اصیل همیشه طرفدار اسلام و ترقی امّت محمّدی(ص) و ملّت ایران بودهاند، شما با عمل خویش این حقیقت را برای همگان در تاریخ اثبات کردید».
امام با آرامش خاصی گفت: «دشمنان همیشه به روحانیت تهمت زدهاند، ولی این تهمتها تأثیری ندارد.»
متأسفانه آن شخص که خود را بر من تحمیل کرده و آنجا نشسته بود و دست امام را هم بوسید، مانع از این میشد که من با امام درباره مسائل سیاسی، آینده و ادامه مبارزه و حرکتهای اعتراضآمیز داخل ایران صحبت کنم و از روحانیت مبارز، تبعید، ممنوعالمنبر شدن و تحتتعقیب قرار گرفتن آنان توسط ساواک مخصوصاً در ارومیه، سخن بگویم یا به ایشان اطمینان بدهم که ما پشتسر شما حرکت میکنیم، اعلامیهها و پیامهای حضرتعالی در آذربایجان دست به دست میگردد. من از آن شخص احتیاط میکردم، امام هم در این موضوعات سؤال نکردند و در پایان فرمود: موفق باشید. بدینگونه دیدار ما تمام شد و خدا را شکر کردم که بالاخره مرا به زیارت آن بنده مجاهد خود و آن رهبر بزرگ موفق فرمود.
بلند شدیم و بیرون آمدیم و بالاخره به ایران برگشتیم. من هر لحظه منتظر بودم که از ساواک به سراغم بیایند. ولی دو سه ماه گذشت و خبری نشد. یک روز در جایی بودم، یک نفر از راه رسید و به گرمی با من احوالپرسی کرد. من ابتدا او را نشناختم، بعد متوجه شدم همان شخص است که در سفر عتبات همهجا دنبال من بود و هر جا میرفتم، پشتسرم میآمد و دستبردار نبود، حتی در زیارت امام خمینی هم حضورش مانع از سؤال و جوابهای من شد!
گفتم: «تو کیستی و چه کارهای؟»
گفت: «من ضیاءالدین برزگر، اهل سلماس هستم و امام خمینی را از قدیم میشناختم. در آن سفر میدانستم که شما حتماً به دیدار ایشان خواهید رفت؛ لذا من همهجا با شما بودم تا همراه شما امام را زیارت کنم. من صددرصد معتقد به آقای خمینی و ارادتمند ایشانم».
گفتم: «بنده خدا، چرا آنجا خودت را معرفی نکردی، من تصور میکردم تو مأمور ساواک هستی و مرا تعقیب میکنی! تو مانع از آن شدی که من با امام حرف دلم را مطرح کنم».
به هر حال با او دوست شدیم. در زمان جنگ هم حدود هفت سال در دست عراقیها اسیر بود. او یک فرد صددرصد حزباللهی است و الان در سلماس به کار تجاری اشتغال دارد.
منبع: خاطرات آیتالله سیدعلیاکبر قریشی، تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، صص 119 تا 122.
تعداد بازدید: 979