16 خرداد 1398
سعید عسکری
جیغهای بلند یک دختر او را از رؤیا در آورد. رؤیا که نه کابوس بود. اول فکر کرد خواب میبیند؛ اما بیدار بود. هر وقت او را به آپولو میبستند و به او شوک وارد میکردند تا چند ساعت اعصابش بههم میریخت. امروز هم سوار آپولو شده بود. با اینکه هر روز و هر ساعت صدای ناله و جیغ و فریاد میشنید؛ اما انگار این یکی فرق میکرد. احساس میکرد این صدا را قبلاً شنیده است.
شنیدن درد و رنج دیگران خودش شکنجه است. برای همین سعی کرد کاری کند ه صدا را نشنود. پتو کهنه و ریش ریش شده را روی سرش کشید. اما هنوز صدا میآمد. دستهایش را روی گوشهایش گذاشت. صدا کمتر شد. چند لحظه که گذشت، دستهایش عرق کرد. یکدفعه دست چپش سوزش عجیبی کرد. دستش را نگاه کرد، سوخته بود.
امروز دکتر آنها را سوزانده بود.دستهایش را فوت کرد. یاد شکنجههای امروزش افتاد. دکتر امروز حسابی کتکش زده بود. خیلی بیرحم بود. امروز که او را برای بازجویی برده بودند، دکتر به او گفته بود: خودت حرف میزنی یا به وسیله آپولو مجبورت کنم همه چیز را بگی؟
او هم گفته بود من حرفی برای گفتن ندارم. کشورهای دیگر آپولو درست میکنند و کره ماه را فتح میکنند، شما هم در این دخمه آپولو ساختهاید که مردم را شکنجه کنید.
دکتر هم او را به طرف آپولو که یک صندلی مخصوصی بود هل داد.
ـ سوار آپولو اینجا که بشی کره ماه که هیچی، تا خود جهنم هم میری و برمیگردی!
بعد هم دستان او را به گیرههای دو طرف صندلی بست. چند رشته سیم هم به نقاط بدن زن وصل کرد. در آخر هم کلاه آهنی را تا لبههای گوش او پایین آورد. با اولین شوک الکتریکی تمام بدنش به رعشه افتاد. تمام دنیا به چشمش تیره و تار شد. وقتی جیغ میزد صدایش در کلاه آهنی میپیچید. صدا آنقدر ناهنجار میشد که میخواست مغزش را منفجر کند.
بعد از چند بار که شوک الکتریکی به او وارد کرد و زن بیحرکت مانده بود کلاه را از سرش برداشت. زن نمیتوانست حرکت کند. دچار فلج موقت شده بود.
ـ زندهای؟ جواب نمیدی؟ خب مجبورم خودم آزمایش کنم. ناسلامتی به من میگن دکتر.
دکتر، دکتر نبود تا چهارم ابتدایی درس خوانده بود، اما خودش را دکتر مینامید. سیگاری از جیبش در آورد و آن را گیراند و پک زد. بعد هم در حالی که سیگار را روی کف دست زن میگذاشت گفت: «ببخشید اینجا، جاسیگاری نداریم، شما هم که دوست ندارید اینجا کثیف بشه».
زن خواست دستش را عقب بکشد، اما گیرههای آهنی نگذاشت. زن با صدای خیلی ضعیفی نالید و بعد هم از حال رفت. دکتر به سرعت سطل آبی برداشت و به صورت زن پاشید. زن تکانی خورد و به سرف افتاد. بعد هم چشمانش را به سختی باز کرد و به دکتر نگاه کرد.
ـ گفتم تا جهنم میفرستمت؛ اما چون حالا باهات کار داریم، مجبور شدم تو را برگردانم.
***
ناگهان در سلول باز شد. سایه مردی به سلول افتاد. دکتر بود.
ـ ببین لامصب ما را از کار و زندگی انداختی. این دختر به خاطر تو دارد شکنجه میشود. دست از لجبازی بردار و این دختر را نجات بده.
زن گفت: شما شکنجهاش میدهید من نجاتش بدهم؟
ـ مجبوری نجاتش بدهی!
صدای ناله دختر بلندتر و واضحتر شنیده میشد. یکدفعه دید از توی سالن دو تا سرباز زیر بغل یک دختر را گرفتهاند و او را کشانکشان میآورند. نزدیکتر که شدند زن فریاد بلندی کشید:
ـ بیدینها این دختر منه؟
دکتر لگدی به صورت زن زد و گفت: صداتو ببر. بله صدای دختر تو هست. ازش شعر سیاسی گرفتهاند.
ـ اون فقط چهارده سالشه!
ـ بله. به خاطر تربیت تو به این روز افتاده. اگر با ما همکاری کنی جرمش را میبخشیم و هر دوتان را آزاد میکنیم. اما اگر همکاری نکنی روزگارتان همین است. یک خرابکار را هم اگر معرفی کنید آزادید!
آنها نزدیکتر شدند. چند متری آنها که رسیدند دختر را روی زمین انداختند. او بیهوش شده بود. سربازها سطل آبی روی دختر ریختند و دختر نالههای خفیفی کرد. زن خواست طرف او برود.دکتر با کابل به سر و صورت زن زد و جلو او را گرفت. سربازها او را به سلولش برگرداندند.
دختر جیغ میزد، مادر ناله میکرد و نام دخترش را صدا میزد: رضوانه. رضوانه...
و به در و دیوار میکوبید. زن دردهای خودش را فراموش کرده بود. خدا خدا میکرد و از خدا طلب مرگ میکرد.
در این هنگام ناگهان صدای دلنشین خواندن قرآن به گوشش رسید:
وَ اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاهِ وَ إِنَّها لَکَبیرَهٌ إِلاّ عَلّی الْخاشِعینَ
زن با شنیدن این آیه آرام گرفت. صدای آیتالله ربانی شیرازی بود که نزدیک سلول زن زندانی بود. با دیوار سلول تیمم کرد و مشغول نماز شد.
■
سعید عسکری ساکن قم است و در زمینههای شعر و داستان فعالیت میکند. تاکنون در جشنوارههای مختلفی برگزیده شده و از کتابهای او میتوان به مهمانی از آسمان، فرشتههای کوچک، باغ آسمان، اشاره کرد.
تعداد بازدید: 1600