انقلاب اسلامی :: حکومت نظامی

حکومت نظامی

06 تیر 1398

ویدا رهبر

از شب پیش هنوز روی قلاب جرثقیل آویزان مانده است. گاهی در تاریکی نوری از تیر چراغ برق از لابه‌لای شاخه درختان بر صورت و اندامش می‌تابد. روی صورتش خون خشکیده است. باد سردی می‌وزد. انگار می‌خواهد برف ببارد. پاچه‌های شلوارش پاره و خاکی شده و با وزش باد تکان می‌خورد. در تاریکی نمی‌توانم چشمانش را ببینم. نمی‌دانم به کجا نگاه می‌کند. دستانش، زمخت، سیاه و خونی به پهلوهایش افتاده است. بی‌اختیار روی اتاقک ایستگاه پلیس تلوتلو می‌خورد. پالتوام را درمی‌آورم و روی دستم می‌اندازم. گره کراواتم را شل و دکمه بالایی پیراهنم را از زیر جلیقه کاموایی باز می‌کنم. در پیاده‌رو شانه‌ام را به درختی تکیه می‌دهم. قطره‌های اشک سرازیر می‌شوند. نفس‌هایم تند شده و همراه بخار از دهانم خارج می‌شوند. بطری‌ام را بالا می‌برم و آخرین جرعه آن را سر می‌کشم. هق‌هق گریه‌ام بلند می‌شود. مشت به درخت می‌کوبم. دستم به شاخه‌ای خشک و بی‌برگ می‌خورد. تنه درخت پوسته پوسته شده است. همین‌طور که گریه می‌کنم پوست درخت را می‌خراشم. بطری خالی را به طرف جوی آب پرت می‌کنم. بطری به لبه سیمانی جدول برخورد می‌کند. صدای شکستن شیشه در خیابان می‌پیچد. آسمان تاریک روشن است. چیزی به پایان ساعت حکومت نظامی نمانده است. از دور ماشینی با سرعت از راه می‌رسد. جیپی گشتی است. می‌ایستد. کسی پیاده می‌شود.

ـ آهای کی هستی؟! همون‌جا وایسا.

کمی به جلو می‌آید. قبل از اینکه به من نزدیک شود صورتم را برمی‌گردانم. اشک‌هایم را با لبه آستینم پاک می‌کنم. پیش که می‌آید، او را می‌شناسم و او هم مرا. گماشته سرهنگ بهارپور است.

پا می‌کوبد و سلام نظامی می‌دهد. همین‌طور که خبردار ایستاده، می‌گوید: «منزل نبودید، قربان. همه‌جا را دنبالتان گشتم.»

به این طرف و آن طرفش نگاه می‌کند. آهسته می‌گوید:

ـ قربان این روزها هیچ‌جا امن نیست. خدای نکرده ممکنه این جماعت بلایی سرتون بیارن!

نگاهی به خیابان و دیوارها می‌اندازم.

ـ دارم می‌بینم. بچه که نیستم. خوب حالا چیه؟

ـ قربان دیشب...

ـ می‌دونم، می‌دونم چی شده. خودم الان دیدم.

ـ خیر قربان، عرض دیگه‌ای داشتم. دیشب سرهنگ بهارپور منو فرستادند که شما رو ببرم پیششون.

ـ نمی‌دونم چه کارم داشت؟

ـ خیر قربان. فرمودند امر مهمیه.

ـ بسیار خوب، حالا که هستم.

توی آینه بغل جیپ، خودم را می‌بینم. ریشم را نتراشیده‌ام و موهایم ژولیده است. موها و پیراهنم را مرتب می‌کنم. پالتوام را می‌پوشم و سوار جیپ می‌شوم. هوا روشن است. در تمام خیابان‌های اصلی شهر مردم لاستیک‌هایی را آتش زده‌اند. لاستیک‌هایی که وسط خیابان سد معبر کرده‌اند، می‌سوزند و دود می‌کنند. خرده‌های بطری‌هایی که مردم در آن‌ها مواد انفجاری می‌ریختند، ‌کف خیابان‌ها ریخته است. با طلوع آفتاب خرده‌شیشه‌ها زیر نور برق می‌زنند. باید زودتر یک فکری بکنم. بهارپور این حرف‌ها حالی‌اش نمی‌شود. همین که بدون یونیفرم به دیدنش می‌روم برای عصبانیتش کافی است. سرهنگ بهارپور از آن نظامی‌هایی نیست که آدم با او راحت باشد. هر روز وقتی وارد شهربانی می‌شود اول به ساعتش نگاه می‌کند و بعد از در و دیوار گرفته تا لباس و رفت‌وآمد پرسنل، ایراد می‌گیرد. همیشه دستور می‌دهد. با صدای بلند هم دستور می‌دهد. اگر دستوراتش اجرا نشود و یا دیر اجرا شود، بیرون اتاقش توی سالن می‌ایستد و هر کسی را به نحوی توبیخ می‌کند.

به خانه بهارپور نزدیک می‌شویم. زانوهایم می‌لرزد. سرباز جلوتر از من وارد خانه می‌شود و سرهنگ را از آمدن من باخبر می‌کند. سرباز از کنار من رد می‌شود و چند چمدان بزرگ را داخل جیپ می‌گذارد. وقتی سرهنگ بهارپور را می‌بینم سرم را بالا می‌گیرم و خبردار می‌ایستم. عصازنان به من نزدیک می‌شود. از پشت عینک ضخیمش به من نگاه می‌کند و نفس‌هایش صدای خس‌خس می‌دهد.

ـ بنشین سروان!

صدایش می‌لرزد. چشمانش اشک‌آلود است. روی صندلی کنار بخاری که لم می‌دهد، می‌گوید: «دیدی چه بلایی سر افشاری اومده؟»

ـ بله... هنوز جنازه‌اش رو پایین نیاورده‌اند.

سرهنگ صدایش را بلند می‌کند و بریده‌بریده و با لرزش می‌گوید:

ـ شما حیف‌نون‌ها کدوم قبرستونی بودین؟

سرم را زیر می‌اندازم. سرهنگ نفسی می‌کشد و به صندلی تکیه می‌دهد. دستی به سر بی‌مویش می‌کشد. وقتی عصبانی می‌شود غبغبش تکان می‌خورد.

ـ قربان، وقتی مردم به شهربانی حمله کردند من... من...

ـ خوب، من چی؟ ... بگو!

آب دهانم را قورت می‌دهم. به عصایش خیره می‌شوم. از زمانی که ساواک او را احضار کرد و بعد از مدتی که معلوم نشد کجا بوده و برگشت، همیشه این عصا را در دستش دیده‌ام. یک سالی می‌شود که بازنشسته شده.

دیروز فقط من و سرهنگ افشاری توی شهربانی مانده بودیم. بقیه افراد یا مأموریت بودند و یا به طرف مردم رفته بودند و دیگر شهربانی هم نمی‌آمدند. بخاری اتاق بد می‌سوخت و دود می‌کرد. از بیرون صدای تیراندازی و شعار مردم می‌آمد. به ناچار به انباری شهربانی رفتم تا شاید چیزی پیدا کنم و بخاری را مرتب کنم. پله‌های زیرزمین از برفی که ظهر آب شده بود یخ زده بود. انباری پر از خرت‌وپرت و وسایل خاک گرفته و زنگ‌زده بود. هیاهوی مردم و سروصداها بیشتر می‌شد. ناگهان در باز شد و نگهبان دم در با فشار مردم به داخل حیاط پرت شد.

پشت خرت‌وپرت‌های انباری پنهان شدم. از پنجره کوچک انباری نوری به داخل تابیده بود. حیاط و در ورودی از پنجره دیده می‌شد. مردم شیشه‌ها را شکستند و به اتاق سرهنگ افشاری رفتند. صدای پرت کردن وسایل و شکستن، همراه با فریاد آدم‌ها تو ساختمان پیچیده بود. مردم پرونده‌های بایگانی شده شهربانی را درآوردند. کاغذ‌ها و پرونده‌های داخل کمد و فایل‌ها را پاره کردند و از پنجره به بیرون ریختند. نفسم بند آمده بود. صدای نفس‌هایم در زیرزمین می‌پیچید. توی آن سرما و برف، رطوبت عرق را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم. گوشه انباری کز کردم و به دیوار تکیه دادم. مردم به یکباره از ساختمان به حیاط ریختند. بین آن‌ها افشاری با دست‌هایی از پشت بسته، دیده می‌شد. طناب‌ها را طوری پیچیده بودند که دست‌ها و بدن او قفل شده بود. طناب را محکم کشیدند. او روی زمین افتاد. نمی‌توانست با دست‌های بسته حرکتی کند. همان‌طور او را کشان‌کشان به خیابان بردند. ساختمان خالی شد. آرام از زیرزمین بیرون آمدم. مردم با صدای بلند شعار می‌دادند. وقتی دیدم کسی نیست بلافاصله و با عجله پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم و خودم را به بام شهربانی رساندم. از لبه بام به داخل خیابان سرک کشیدم.

برف‌های خیابان از رفت‌وآمد مردم و ماشین‌ها کوبیده شده بود. جاهایی از خیابان برفش آب شده و آسفالت آن پیدا بود. مردم افشاری را روی آسفالت کشیدند. صورتش یکپارچه سرخ شده بود. خون از زیر پیراهن سفیدش بیرون زده بود. نعره می‌زد. اما صدایش در هیاهوی مردم گم شده بود. صدای افشاری به جایی نمی‌رسید. زمانی در پادگان و دانشکده افسری وقتی صدایش را بلند می‌کرد، فریادش در میدان صبحگاه لرزه بر اندام همه می‌انداخت. از شهربانی تا میدان شهر یک خیابان بیشتر فاصله نداشت. مردم او را به میدان کشیدند. مردی بلندقد و با هیکلی درشت ورقه‌هایی را درآورد و رو به مردم شروع به خواندن کرد. صدایش را نمی‌شنیدم، ولی انگار حکمی یا چیزی بود. کسی به سرعت از بانک آن طرف خیابان که شیشه‌هایش خرد و داخل خیابان پاشیده شده بود، صندلی آورد و زیر پای افشاری گذاشت. مردم زیادی دور سرهنگ را گرفته بودند. طنابِ دور گردن افشاری را به دور شاخه قطورِ درختی قلاب کردند. مردم ساکت شدند. به سرعت از شهربانی بیرون آمدم و خودم را به جمعیت رساندم. وقتی رسیدم صدای الله‌اکبر مردم بلند شده بود. قلبم می‌خواست از جا کنده شود. چیزی را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. پنجه انگشتانم را در هم فرو کردم و به هم فشار می‌دادم. دستانم آشکارا می‌لرزید. می‌خواستم پادرمیانی کنم. می‌خواستم از مرگ افشاری جلوگیری کنم، ولی خیلی دیر شده بود. صندلی را از زیر پای او کشیده بودند. با لباس نظامی در بین مردم سرگردان بودم. هر لحظه ممکن بود من را هم کنار افشاری به شاخه‌ای آویزان کنند. خود را رساندم کنار تانک‌ها و جیپ‌هایی که کنارشان سربازان ایستاده بودند. سربازانی که داخل لوله اسلحه‌هایشان به جای سرنیزه گل‌های میخک سرخ خودنمایی می‌کرد.

با شروع جنگ نظامی از شهربانی بیرون زدم و به خانه رفتم. لباس‌هایم را عوض کردم. خوابم نمی‌برد. ساعت از پنج صبح گذشته بود. دیگر نمی‌توانستم در خانه طاقت بیاورم. می‌خواستم در خیابان پرسه بزنم. بطری‌ام را از یخچال برداشتم و بیرون آمدم.

از روی مبل بلند می‌شوم. کنار پنجره می‌روم. بلندبلند گریه می‌کنم. با صدای عصای سرهنگ بهارپور به عقب برمی‌گردم. به سمت در ورودی می‌رود و آن را باز می‌کند. کنار در می‌ایستد. با لحنی آرام می‌گوید: «کاری نمی‌شه کرد. دیگه جای ما اینجا نیست. تو هم برو یه گوشه‌ای زندگی کن.»

ـ جناب سرهنگ شما کجا تشریف می‌برید؟ من شنیدم که... شما با دربار و ساواک میانة خوبی نداشتید!

ـ این ملت عصبانی‌اند. تر و خشک با هم می‌سوزند. شوخی که نیست، انقلاب شده، می‌دونی انقلاب یعنی چه؟

نفسش را بیرون می‌دهد و سری تکان می‌دهد: «مردم فهمیده بودند که افشاری با همکاری ساواک چه کارهایی کرده. شاید اگر با افشاری همکاری می‌کردم، من هم الان...»

از سرهنگ خداحافظی می‌کنم. سرباز هنوز کنار جیپ مشغول مرتب کردن چمدان‌ها و وسایل سفر است.

ـ قربان، بفرمایید. من شما رو می‌رسونم.

ـ لازم نیست. هنوز صبح زوده، خیابون‌ها خلوته. می‌خوام پیاده برم.

یقة کتم را تا روی گوش‌هایم بالا می‌کشم. سوز این سرما تا استخوانم را می‌سوزاند. می‌لرزم، اما لرزه‌ای که الان وجودم را می‌لرزاند از جنس سرما نیست. شاید وجدانم مرا می‌لرزاند. شاید دلهره روز انتقام. کدام انتقام؟

این من بودم که از افشاری انتقام گرفتم. چه فرصتی از این بهتر؟ او دیگر زمانی برای تلافی نخواهد داشت. سال‌ها به دنبال این موقعیت بوده‌ام. فقط ای کاش وقتی حکم را برایش می‌خواندند آنجا بودم. نمی‌دانم آیا همه این جُرم‌هایی را که مرتکب شده و من کپی آن‌ها را به بیرون انتقال دادم برایش خواندند یا نه؟

نباید به درستیِ کاری که کرده‌ام شک کنم. گذشت زمان به خوبی اشتباه و درستی همه چیز را نشان خواهد داد. یک نفس عمیق می‌کشم. دست‌هایم را در جیب‌هایم می‌برم. سیگاری بیرون می‌آورم و روشن می‌کنم. سوز سردی می‌آید. دانه‌های برف آرام‌آرام در هوا می‌چرخند.

 

منبع: خلسه با طعم باروت: پنجمین جشنواره داستان انقلاب (بزرگسال). به کوشش: خسرو باباخانی، رقیه‌سادات صفوی. تهران: سازمان تبلیغات اسلامی، حوزه‌ هنری، مرکز آفرینش‌های ادبی، کارگاه قصه و رمان، صص 43 – 49.

 



 
تعداد بازدید: 1093


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: