03 تیر 1398
روز بیستویکم ماه رمضان، من منبر فوقالعادهای رفتم و با استناد به قرآن کریم، ده مورد از شعائر اسلامی را برشمردم و گفتم: «هر کس به یکی از اینها حمله کند، کافر و واجبالقتل است. ای مردم بدانید هیچکس بیشتر از شخص شاه و دولتش به این امور حمله نکرده است، بنابراین اینها واجبالقتلاند و هر کس بتواند یکی از اینها را بکشد، واجب است که این کار را انجام دهد.» بدین ترتیب آشکارا فتوای قتل شاه را بر روی منبر در روز بیستویکم ماه رمضان بیان کردم.
صبح روز بعد پس از خوردن سحری تازه خوابم برده بود که متوجه شدم در میزنند. معلوم بود که در صبح به آن زودی، برای دستگیری من آمدهاند. رفتم و در را باز کردم، دیگر نگذاشتند برگردم. گفتم: فقط اجازه بدهید لباسهایم را بردارم. خانوادهام نیز بیدار بودند و مشاهده کردند که من را میبرند. چشمهایم را بستند و مرا داخل ماشین انداختند و به کمیته مشترک بردند.
دو ـ سه روز بعد، آقای مهندس بازرگان را نیز آوردند. در حیاط دیدم که او را برای بازجویی میبرند. حدس زدم، به دلیل سخنرانیهای مسجد قبا، تازه او را گرفتهاند.
مرا در سلول انفرادی انداختند. دیگر از اوضاع بیرون خبر نداشتم. سربازی نگهبان آن دو ـ سه اتاق بود، هرچه با او حرف میزدم جرأت نمیکرد جوابی بدهد. سلول خیلی بدی بود؛ هیچ پنجرهای برای نور یا تهویه هوا نداشت. اصلاً مشخص نبود چه موقع از شب یا روز است. تنها دلخوشیام صدای اذانی بود که از مسجد به گوش میرسید و نیز مهر نمازی که با زیرکی همراه آورده بودم.
خوشبختانه صبح و شب اذان مسجد پخش میشد و صدایش بهطور واضح به گوش میرسید. نغمه «اللهاکبر» و «لا اله الا ّالله»، در آن کنج تاریکی و تنهایی برایم مایه امید و دلگرمی بود. با شنیدن صدای اذان به نماز و عبادت میپرداختم و روح و جان خود را صفا میبخشیدم.
در ده روزی که در سلول انفرادی بودم، دو برنامه در پیش گرفتم: قرائت سوره حمد و خواندن نماز قضا برای تمامی اقوام و آشنایان، که تکتک آنها را به خاطر میآوردم و نیز تلاوت سورههای مختلف قرآن و نثار ثواب آن به ارواح طیبه انبیا و اولیای خدا.
چند روز بعد بازجویی تندی از من کردند و گفتند: «کار تو به جایی رسیده که بر روی منبر حکم قتل اعلیحضرت را صادر میکنی؟» من انکار کردم. فوراً نوارم را گذاشتند. سکوت کردم. گفتند: «برای همین نوار، 15 سال به زندان محکوم میشوی. اضافه بر آن چیزهای دیگری هم هست که بعداً روشن خواهد شد» و برایم خط و نشان زیادی کشیدند، این در حالی بود که من به چیزی جز نصرت الهی و پیروزی انقلاب نمیاندیشیدم.
بعد از ده روز مرا به اتاق عمومی بردند. چهار نفر آنجا بودند: 1ـ آقای مهندس هاشم صباغیان، یکی از سران نهضت آزادی 2ـ آقای شیخ جلال آلطاهر، که اصالتاً اهل خمین، اما امام جماعت کرمانشاه بود. او آدم بسیار شجاعی بود. از او پرسیدم: «چرا زندان آمدهای؟» گفت: «یک ماه پیش هم زندان بودم و آزاد شدم و باز در کرمانشاه منبر رفتم و گفتم که با این که میدانم این مزدوران مرا میگیرند، ولی باز هم میگویم و کمافیالسابق به دستگاه حمله کردم» 3ـ آقای بطحایی گلپایگانی، که پیشنماز بود و به دلیل سخنرانی تند در مسجدش، دستگیر شده بود 4ـ آقای چاووشی، که واعظ بود.
وقتی در جمع این دوستان قرار گرفتم، پیشنهاد کردم که بیایید برای این که اوقاتمان در اینجا تلف نشود، با برنامهریزی صحیح، کارهای متنوعی کنیم. همه استقبال کردند و قرار بر این شد که ساعاتی را به بحث درباره عقاید و احکام دینی و ساعاتی را به بحث و گفتوگوی سیاسی اختصاص دهیم. نیز مقداری درباره این که چگونه در بازجوییها سخن بگوییم تا جرممان کمتر شود و بخشی از وقتمان را نیز به عبادت و راز و نیاز سپری کنیم. این برنامهها تا هنگام آزادی ادامه داشت.
روزی یکی از افسران از من پرسید: «آیا تا به حال خانوادهات را ملاقات کردهای؟»
گفتم: «نه.» گفت: «آیا میخواهی آنها را ببینی؟» گفتم: «نه.». در حالی که سه بچه کوچک داشتم و دلم برای آنها خیلی تنگ شده بود، فقط به دلیل این که از آنها تقاضایی نکرده باشم، پاسخ منفی دادم. به لطف خدا به زودی برنامه ملاقات جور شد و خانوادهام را دیدار کردم. گویا پدر خانمم، که با آیتالله سیداحمد خوانساری رفت و آمد داشت، با وساطت ایشان وقت ملاقات گرفته بود. بعد از ماجرای 17 شهریور نیز ملاقاتی با آنها داشتم که خانمم با اشاره به من گفت که روز جمعه میدان ژاله(شهدا) شلوغ شده بود. فوراً افسر نگهبان حرف او را قطع کرد و گفت چیزی نبوده و فقط چهار ـ پنج نفر کشته شدهاند.
پس از چندی دو نفر از ما آزاد شدند. یک روز خبر دادند که آقای ازغندی ـ که بین بچهها به جلاد معروف بود ـ برای بازدید اتاقها میآید. از آقای صباغیان، که قبلاً یکی دو بار به زندان افتاده بود و تجربه داشت، سؤال کردم: «ما چگونه برخوردی باید داشته باشیم؟» گفت: «طبق معمول بهترین راه این است که تمام قد بایستیم و احترام کنیم و با او به نرمی حرف بزنیم.» گفتم: «ما به دلیل حمله به اینها به زندان افتادهایم. اینها را طاغوت و ستمکار میدانیم، حال چگونه به نرمی حرف بزنیم و تکریم و احترام کنیم؟ من که توجهی نمیکنم و اصلاً از سر جایم تکان نمیخورم.» البته خود او نیز آدم نترسی بود. آن مدت که با هم بودیم نماز شبش ترک نشد، اهل تهجد و گریه و مناجات بود.
آقای ازغندی برای بازدید آمد، وارد اتاق ما که شد، من گوشهای نشسته بودم و حتی سرم را بالا نکردم. با لحن تندی گفت: «بلند شو بیا جلو ببینم.» مرا از اتاق بیرون برد و اسم و فامیلیام را پرسید. گفت: «برای چه تو را گرفتهاند؟» گفتم: به جرم تفسیر قرآن و نهجالبلاغه.» به افسری که دنبال او بود گفت: «او را به اتاق من بیاور.» آقای صباغیان شاهد ماجرا بود و سری تکان داد که وای به حالت، کارت را با دست خودت خراب کردی. او و دوست دیگرمان خیلی ناراحت شدند، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم.
مرا به اتاق آقای ازغندی بردند. لحظاتی به من چشم دوخت ـ و به اصطلاح مرا برانداز کرد ـ سپس گفت: «ملاقاتی داشتهای؟» گفتم: «بله.» گفت: «باز هم ملاقاتی میخواهی؟» گفتم: «نه.» رو به افسرنگهبان کرد و گفت: «زنگ بزن لباسهایش را بیاورند، او را بیندازید بیرون.» باور کردنی نبود. فکر کردم که شاید میخواهند مرا به زندان اوین ببرند، یا تبعید کنند یا... به هر حال، با توجه به آن منبرهایی که رفته بودم و به طور علنی بر ضد دولت و شاه و خواهرانش افشاگری کرده بودم، محال به نظر میرسید که به این زودیها آزادم کنند. لباسهایم را آوردند، آنها را پوشیدم. چشمانم را بستند، در این لحظه نگرانیام بیشتر شد که مبادا آنطور که دوستم گفته بود، بلایی به سرم بیاورند. مرا سوار ماشین کردند و در محوطه زندان چند بار چرخاندند و سرانجام دم در بالایی زندان، پیادهام کردند و گفتند برو.
من ناگهان متوجه شدم که ناخودآگاه به مضمون این آیه عمل کردهام: «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی الله بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ اَذِلَّهٍ عَلَی الْمُؤْمِنینَ اَعِزَّهٍ عَلَی الْکافِرینَ یُجاهِدونَ فی سَبیِلِالله وَ لایَخافُونَ لَوْمهَ لائمٍ ذلِکَ فَضْلُالله یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ وَالله واسعٌ عَلیمٌ» [ سوره مائده، آیه 54] احساس کردم خداوند کریم، به عنوان پاداش، بدین راحتی آزادم کرده است. با توجه به این اوضاع و احوال، که خیلی زود چنین اتفاقاتی پشت سر هم افتاد، ونیز به دلیل آن احساس معنوی، در یک لحظه مات و مبهوت و گیج و گنگ شده بودم که اینجا کجای تهران است، زیرا ابتدا مرا چشم بسته به آنجا برده بودند.
مقداری راه رفتم و عاقبت فهمیدم که در خیابان فردوسی هستم. هیچ پولی در جیب نداشتم. کنار خیابان ایستادم. ماشینی سواری جلویم توقف کرد و راننده آن تعارف کرد که سوار شوم. هر چه فکر کردم او را به خاطر نیاوردم، ولی او مرا میشناخت و فهمید تازه از زندان آزاد شدهام و مرا به خانه رساند.
خبر آزادی من به گوش همگان رسید. دوستان و آشنایان و اهالی محله، گروه گروه برای دیدارم آمدند. آن زمان جوّ حاکم بر جامعه آزادتر شده بود، به این دلیل خیلی زود به ادامه مبارزات و منبرداری و سخنرانی انقلابی پرداختم.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ حسین انصاریان، تدوین: محمدرضا دهقانی اشکذری، حمید کرمیپور، رحیم نیکبخت، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382. صص 86 – 91.
تعداد بازدید: 1155