انقلاب اسلامی :: پشت‌بام‌ها شاهدند

پشت‌بام‌ها شاهدند

03 مرداد 1398

سودابه فرضی‌پور

خبر دادند شاهین‌خان مُرد.

ما می‌توانستیم به هوا بپریم و مثل وقتی که تیم محبوبمان گل می‌زند، از شادی جیغ بکشیم. می‌توانستیم به چشم‌های هم، که مثل ستاره می‌درخشیدند، نگاه کنیم و بکوبیم کف دست هم. می‌توانستیم دست‌های هم را بگیریم و دور اتاق بچرخیم و حتی ناشیانه برقصیم... اما فقط ساکت نشستیم و حرفی نزدیم. سخت بود باور کنیم. شاهین‌خان مرد؟ به همین سادگی؟ آن هم کجا، گوشه‌ خرابه. آن هم کجا، آن سر دنیا.

انگار نمی‌شد شاهین‌خان به همین سادگی بمیرد. انگار شاهین‌خان مثل همه آدم‌ها نبود و مرگش نمی‌توانست مثل مرگ همه آدم‌ها باشد. حتی انگار نمی‌شد شاهین‌خان با آن شانه‌های پهن و ابروهای پرپشت اصلاً بمیرد. شاهین‌خان را سال‌ها از پایین نگاه کرده بودیم و عادت داشتیم از بالا ببیندمان. مردن اصلاً به او نمی‌آمد.

حالا،‌ بعد از این همه سال، که او را ندیده‌ایم، می‌گویند شاهین‌خان مرد! کلی طول کشید تا یکی از ما بالاخره بتواند حرف بزند؛ آن هم فقط با صدایی که انگار از ته چاه درآمده باشد، بگوید: «به درک!»

و باز سکوت کردیم و به شاهین‌خان فکر کردیم، و قبری که او را با آن قد و هیکل در خود جا داده است. به شاهین‌خان و خرابه فکر کردیم، و حتی نتوانستیم او را چمباتمه‌زده در خرابه کثیف و پُرزباله، با سر و موی ژولیده، تصور کنیم. حتی در پس ذهنمان نیز چنین تصویری از شاهین‌خان نمی‌گنجید.

تصویر مرگ او، مثل جنازه‌های آماده دفن ارمنی، پیش چشم‌هایمان نقش بست؛ در تابوتی با چوب قهوه‌ای جلاخورده، با کت و شلوار و کراوات. وقتی گفتند وقتی شستن و کفن‌پوش کردنش، استخوان‌های خشکیده‌اش را شکسته‌اند و صاف کرده‌اند، باور نکردیم. حتی باور نکردیم که لباس‌های پوسیده و شپش‌زده‌اش را پاره کرده و از تنش درآورده‌اند. گفتیم لابد اشتباه می‌کنند و شاید شاهین‌خان نبوده؛ اما سعی کردیم که باور کنیم. این‌طوری شاید دلمان آرام می‌گرفت. انگار تنها آرزویمان باور این محال بود.

شنیده بودیم شب‌های سرد زمستان از هول و هراس یخ زدن، سگ‌های خرابه را بغل می‌گرفته و می‌خوابیده. خودش را نایلون‌پیچ می‌کرده و حتی صورت روی پوزه گرم سگ‌ها می‌گذاشته. این‌ها را چند نفری که به چشم دیده بودندش می‌گفتند. دلیلی نداشت دروغ بگویند؛ هرچند که باز نگاهشان می‌کردیم.

همیشه سایه سنگین بودنش را روی زندگی‌مان، روی جوانی از دست‌رفته‌مان و روی زندگی بچه‌هایمان هم، که هیچ وقت او را ندیده بودند، حس می‌کردیم. و حالا خبر داده بودند شاهین‌خان مرد!

ما می‌توانستیم به هوا بپریم و مثل وقتی که تیم محبوبمان گل می‌زند، از شادی جیغ بکشیم و بکوبیم کف دست هم. می‌توانستیم دست‌های هم را بگیریم و دور اتاق بچرخیم و حتی ناشیانه برقصیم. اما فقط سکوت کردیم و کلی طول کشید تا یکی از ما بالاخره بتواند حرف بزند؛ آن هم با صدایی که انگار از ته چاه درآمده باشد، بگوید: «به درک!»

همان وقت یادمان آمد که شاهین‌خان چه کرده و چه بر سرمان آورده. این شد که سرها چرخید طرف عکس نادر، که روی سینه‌ دیوار، نوار سیاهی زاویه‌اش را سه‌گوش کرده بود. بالاخره بغض تک‌تکمان ترکید، و آن کس که خبر آورده بود، بی‌خبر از همه‌جا، فکر کرد ما برای مرگ شاهین‌خان گریه می‌کنیم.

صورت خشک و خشن شاهین‌خان با سبیل‌های پرپشت، که حالا باید سفید شده باشد، آن سر دنیا رفت زیر خاک، تا در اینجا خاطرات تلخ و خفته ما از زیر خاک بیرون بیاید.

شاهین‌خان از آن عوضی‌های نفرت‌انگیزی بود که ما در خلوت‌هایمان در پشه‌بند هم نمی‌توانستیم به خودش، به خدمتکارش، و حتی به سگش فحش بدهیم. تا صبح روزی که دیدیم روی دیوار خانه شاهین‌خان،‌ که به نظر دژی بلند می‌آمد،‌ کسی شعاری نوشته، و حتی آن‌قدر فرصت داشته که دور حروف «مرگ بر شاه» را، که با زغال نوشته، با گچ پر کند. آن روز انگار هیچ‌چیز دیدنی‌تر از آن خط سیاه و سفید روی دیوار خاکستری خانه شاهین‌خان نبود. اهالی محل با شوقی پنهان، خط خوش «مرگ بر شاه» را به هم نشان می‌دادند، و برای آن‌هایی که ندیده بودند، تعریف می‌کردند.

هیچ‌کس نپرسید چه کسی چنین جرئتی داشته. شاید به این دلیل که هر کس دوست داشت آن دیگری فکر کند او نوشته و هر کس حتی سعی می‌کرد گمان‌ها را به طرف خود بکشاند.

آن روز خانه شاهین‌خان برای ما حکایت نمایش‌های روحوضی را داشت. نیم‌خیز شده بودیم روی پشت‌بام روبه‌روی خانه شاهین‌خان و چانه‌هایمان را گذاشته بودیم لبه پشت‌بام و خیره شده بودیم به خانه او. اگر کسی از پایین نگاهمان می‌کرد، انگار تعدادی سر می‌دید که به ردیف چیده شده‌اند لب پشت‌بام؛ سرهایی با چشم‌های براق و دهانی بازشده به خنده‌ای کودکانه.

در پس ذهنمان، یکی‌یکی تصور می‌کردیم شاهین‌خان را، که حالا از خواب بیدار می‌شود، کلاه‌خواب مسخره‌اش را از سر برمی‌دارد، و می‌گذارد روی پاتختی کنار تختش. بعد، حتماً پرده توری را از سر برمی‌دارد، و می‌گذارد روی پاتختی کنار تختش. بعد، حتماً پرده توری مسخره‌تری را گرفته و پس می‌زند و از جا بلند می‌شود. شاید در حرکت لخت و کرختش، وقت دست‌شویی رفتن، پشتش را هم می‌خاراند. آن وقت، بعد از انجام کارش و شستن دست و صورتش و انداختن خلط ته گلویش توی دست‌شویی، بیرون می‌آید.

سرهای روی پشت‌بام خیره شده بودند به دیواری که طراحی زغالی و گچی رویش نقش بسته بود، و فکر می‌کردند به صبحانه‌ای که زیر آلاچیق آماده بود؛ به کره و مربا و عسل، و چیزی که یکی از بچه‌ها می‌گفت از شکم ماهی درمی‌آورند و خیلی خوشمزه است و فقط به معده خان و خان‌زاده‌ها می‌سازد.

بعد، به دماغ سرهای لبه پشت‌بام، بویی خورد،‌که معلوم می‌شد آن طرف دیوار سیخی گوشه منقل گذاشته می‌شود و برداشته می‌شود، زغالی باد می‌خورد و دودی سیاه از سوراخ‌های دماغی بیرون می‌زند. حالا باید وقتی باشد که شاهین‌خان از پای منقل بلند شود، سرخوش و سرحال لباس بپوشد، به دختر خدمتکاری که کتش را می‌آورد، چیزی بگوید، که دختر با دندان‌های سفید یک‌دست بخندد.

بعد شوفر، ماشین سیاه را، که برق انداخته، می‌آورد جلو در ورودی ساختمان، و شاهین‌خان پاشنه کفش را ورمی‌کشد و می‌نشیند روی صندلی عقب. بعد دیدیم که در دولنگه خانه شاهین‌خان درست کنار خط‌نوشته سیاه و سفید روی دیوار باز شد، و ماشین بیرون آمد.

سرهای ردیف روی دیوار را پنهان کردیم و بعد تا زیر چشم‌ها بیرون آوردیم، خیره شدیم به شاهین‌خان، ‌که محکم کوبید روی شانه شوفر، و شوفر ماشین را ایستاند و شاهین‌خان پیاده شد. ایستاد درست روبه‌روی دیوار؛ آن‌طوری که ما از روی پشت‌بام، از این طرف تنه‌اش «مرگ» را می‌دیدیم، و از آن طرفش «شاه» را. بعد شاهین‌خان، همان‌طور خونسرد، برخلاف تصور ما ـ این‌که صورتش رنگ زغال شود یا رنگ گچ ـ به خدمتکاری که لنگه‌های در را می‌بست، چیزی گفت. سوار شد و ماشین راه افتاد.

کمی بعد،‌ که تن‌های دمرخوابیده‌مان را از روی پشت‌بام بلند کردیم، و ناراضی از نمایش روحوضی سر زانوهایمان را تکاندیم، دیدیم که خدمتکار با سطلی آب و کف آمد، شاه و مرگ را درهم آمیخت و شست و چلاند توی سطل.

روز بعد، جمله‌ای طولانی‌تر روی دیوار نوشته شده بود. این‌بار خود نوشته با کچ بود و حاشیه‌اش زغالی. هر کس بود، مثل نقاشی که تابلویی را با عشق کشیده باشد، هنر خرج کرده و به نوشته‌اش شکل داده بود... روز بعد هم جمله‌ای دیگر، با حروفی یکی در میان سیاه و سفید، و روز بعد، کاریکاتوری جلوی نوشته.

و شبی که توی پشه‌بند خوابیده بودیم و آرزو می‌کردیم که کاش ما او بودیم، که هر شب در تاریکی پا به کوچه می‌گذارد و دیوار خانه شاهین‌خان را خط‌خطی می‌کند، از کوچه صدای فریادی آمد. خیز برداشتیم سمت لبه پشت‌بام. کسی می‌دوید. روشنایی یکی دو پنجره بی‌خواب تابید توی کوچه. نادر بود که می‌دوید. هیبت شاهین‌خان را دیدیم؛ با ربدوشامبر تیره، ایستاده در دهانه در دو لنگه خانه‌اش، و ناگهان صدای شلیک گلوله!... نادر دوید. افتاد. خون پاشید روی پیراهن سفیدش. به زور ایستاد. افتاد و دیگر نایستاد. ما ایستادیم و خیره شدیم به دست نادر که می‌لرزید و هر دم سفیدتر می‌شد.

قلب‌هایمان می‌لرزید. چیزی در درونمان خروشید و فریاد زدیم. صدای نعره‌های از ته دل ما، از صدای تیرهوایی‌های شاهین‌خان بلندتر بود. گلویمان خشک شده بود و چشم‌هایمان خیس. به نادر فکر می‌کردیم و به انگشت‌های سیاه و سفیدش. چقدر دوست داشتیم نادر باشیم! آن‌قدر فریاد زدیم و فریاد زدیم که آخرین تکبیر ما وصل شد به اولین الله‌اکبر اذان صبح. بعد از آن، دیگر شاهین‌خان را ندیدیم و او هم ندید که حجله نادر تا مدت‌ها از سر کوچه برداشته نشد.

خبر دادند شاهین‌خان مرد. ما می‌توانستیم به هوا بپریم و مثل وقتی که تیم محبوبمان گل می‌زند، از شادی جیغ بکشیم؛ اما ساکت نشستیم و فقط یکی از ما گفت: «به درک»!

 

منبع: لطفاً پیغام خود را بگذارید: سومین جشنواره داستان انقلاب (بزرگسال). به کوشش خسرو باباخانی، رقیه سادات صفوی، تهران: انتشارات سوره مهر. 1393. صص 23 ـ 28.



 
تعداد بازدید: 1059


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: