انقلاب اسلامی :: انقلاب کرمعلی

انقلاب کرمعلی

17 مرداد 1398

صدیقه جعفریان

صدای چک‌چک قطره‌های آب که پیوسته از سقف درون یک ظرف مسی ریخته می‌شد، فضای خانه را پر کرده بود. کرمعلی خودش را زیر کرسی جابه‌جا کرد تا گرمتر شود.

اما صدای پارس‌های بلند سگ، نگذاشت چشم‌هایش روی هم برود. زنش زودتر از او بلند شد و گفت: «گمانم کمندعلی باشه.» کرمعلی پتو را تا چانه بالا کشید و گفت: «شایدم غریبه‌س داره رد می‌شه.»

ـ غریبه بود سگ آن‌قدر با غیض واق‌واق نمی‌کرد.

کرمعلی می‌خواست دوباره با نظر زنش مخالفت کند که صدای چخه‌چخه گفتن کمندعلی او را قانع کرد. کمندعلی به در اتاق رسید، دوباره در زد و یاالله‌کنان وارد شد.

ـ سلام داداش، سلام زن داداش.

ـ سلام. بیا تو در را ببند اتاق یخ کرد. چی شده این موقع شب؟

ـ غرض از مزاحمت این‌که... والا چه جوری بگم داداش؟

زیرچشمی نگاهی به کرمعلی کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

ـ والا سر بازی، به این پسر ابراهیم آقا، جعفر، باختم. حالا باید برم تهران گفتم تو هم باهام بیای تنها نرم.

ـ باز قمار کردی؟! چندبار بهت بگم این کار معصیته. تا دیروز سر تخم‌مرغ و گردو و حالا سر تهران! تهران واسه چیته دیگه؟

کمندعلی سرش را بالا آورد.

ـ هیچی داداش، فقط برم یه عکس زیر میدان شهیاد بگیرم و بیام. این جعفر و پسرهای کچل ممد گفتن بیاین شرط خرکی بزاریم، کل‌کل بازی بود. می‌دونی که مادر نزاییده کسی بخواد کل منو بخوابونه.

جمله آخر را دست به کمر و سر بالا، بلند و غلیظ گفت.

زن کرمعلی که می‌دانست شوهرش هیچ‌وقت نمی‌تواند به برادرش نه بگوید، چیزی نمی‌گفت و فقط سر تکان می‌داد. کرمعلی با عصبانیت از زیر کرسی بلند شد.

ـ آخه من به تو چی بگم؟ من تا حالا تهران رفتم؟ تو تا حالا تهران رفتی؟ اصلاً می‌دونی تهران کجاس؟ اون سر دنیاس. فک کردی سر سیاه زمستون چه‌جوری بریم تهران؟ ما تا حالا به غیر از سربازی که اونم همین عجب‌شیر خودمون بود جایی رفتیم؟ کل دنیامون همین ده بوده و بس. حالا چه جوری بریم تهران؟ ها؟ برو یا بزن زیرش یا شرطو عوض کن. اصلاً بگو من نیستم.

ـ نمی‌شه داداش. به خدا نمی‌شه. ایل و طایفه این ابراهیم‌آقا را که می‌شناسی، ده تا داداش یکی از یکی گردن کلفت‌تر. یادت نیست با رضا خیره که نمی‌خواست شرطش را انجام بده چی کار کردن؟ هنوز که هنوزه پاش می‌لنگه و نمی‌تونه درست راه بره.

کرمعلی روی دو پا، نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.

ـ هی کمندعلی! هی کمندعلی!

£

فردا توی راه و بیراهه کوهستانی به سرحد مرگ رسیده بودند تا به آبادی بعدی برسند و از آنجا دوباره راه بوده تا جاده اصلی و بعد ماشین گرفته بودند تا شهر و بعد از آنجا به شهر بعد و از آنجا سوار مینی‌بوس شده بودند که به تهران می‌رفت.

داخل مینی‌بوس کرمعلی به پشتی ناراحت صندلی تکیه داد و از زمان کودکی‌اش یاد کرد. در مکتب قبل از آمدن ملا، کمندعلی طبق عادت معمول جوگیر شده بود که نادرکله را که گنده‌ترین شاگرد کلاس بود و همیشه در پی آزار و اذیت کوچکترها، سرجایش بنشاند آن هم وقتی که قدش به کمر او هم نمی‌رسید، نصیحت‌های کرمعلی هم جواب نداده بود و دعوا سرگرفته بود و کمندعلی با اولین حرکت به روی میز ملا پرت شده بود و میز شکسته بود و وقتی که کرمعلی با ترس مشغول سر هم کردن میز بود، سر برمی‌گرداند و هیچ‌کس را غیر از ملا که با غیض نگاهش می‌کرده، نمی‌بیند و بعد ذق‌ذق کردن کف پاهایش از درد فلک در راه برگشت به خانه که با هر قدم دردناک‌تر می‌شد.

کف پاهایش را زیر صندلی مینی‌بوس به هم مالید. زیر لب گفت: «هی کمندعلی! هی کمندعلی!»

دم‌دمای غروب به تهران رسیدند. ترمینال شلوغ بود و پر از آدم‌های رنگارنگ، سربازها از سمتی به سمت دیگر می‌دویدند. محیط در تلاطم بود. کمندعلی و کرمعلی برای چند دقیقه در کنار مینی‌بوس بی‌هیچ صحبتی غرق در تماشا شده بودند. هیچ‌وقت وسط این همه آدم و سروصدا قرار نگرفته بودند. کرمعلی به سمت راننده اتوبوسی که روی نیمکتی نشسته بود رفت. کرمعلی ایستاد تا مرد چایش را کامل بنوشد.

ـ ببخشید آقا. ما از راه دور اومدیم، می‌خواهیم بریم میدان شهیاد، چطور باید بریم؟

مرد قطرات چای را که به سبیل‌هایش آویزان بود با دست پاک کرد. با آن حجم سیبیل می‌شد حدس زد که کمتر از نصف استکان از آن چای از گلویش پایین رفته و ما بقی آن در لای سیبیل‌های پرپشتش باقی مانده.

ـ میدان شهیاد واسه چی میخوای بری عمو؟

ـ یه کار واجب داریم.

ـ با خود میدون؟

ـ نه با خود میدون، توی میدون.

مرد پوزخند زد.

ـ سر بچرخونی شاخ شمشاد را می‌بینی.

کرمعلی چرخید. کمندعلی همچنان کنار مینی‌بوس بی‌حرکت به تماشا ایستاده بود. کرمعلی دوباره به سمت راننده برگشت.

ـ کوری عمو ها! میدون به اون گنده‌ای را نمی‌بینی اونجا؟

و با دست به روبه‌رو اشاره کرد.

کرمعلی دوباره برگشت، به سمت میدان اشاره کرد.

ـ اون میدونه؟

ـ پ نه! پُله!

ـ یعنی آنقدر بزرگه؟!

ـ شده دیگه. چیه؟ واسه کار واجبت اندازش مناسب نیست؟

ـ نه! نه! دست شما درد نکنه. همین خوبه، همین خوبه. خداحافظ شما.

همان‌طور که دست تکان می‌داد، از مرد راننده دور شد. به کمندعلی که رسید سریع ساکش را از روی زمین برداشت.

ـ کمندعلی ساکت را بردار بریم. شانسمون گفته. میدون همین بغله. می‌ریم عکستو زود می‌گیریم و برمی‌گردیم ده.

کمندعلی ساک را به آرامی از زمین بلند کرد.

ـ می‌گم اینجا چقدر بزرگ و شلوغه داداش! چقد سرباز داره اینجا الکی. چرا همه هی می‌دوند؟!

ـ سرت به کار خودت باشه. یادت نیس پسرعمه می‌گفت باید خیلی حواسمون جمع باشه؟ غفلت کنی کلاهت را برداشتن، رفته.

وارد خیابان شدند. جمعیت زیادی به سمت میدان در حال حرکت بود. جلوتر صدایشان به گوش می‌رسید که با هم شعاری را سر می‌دادند. دست برخی، عکس امام خمینی بود. یکی عکس شاه را در حالی که قلاده‌ای به گردن داشت در دست گرفته بود و دیگری پارچه‌‌نوشته‌ای را دور کمر خود پیچیده بود. کرمعلی و کمندعلی هر دو با تعجب به اطراف نگاه می‌کردند و همراه جمعیت به سمت میدان حرکت می‌کردند.

کمندعلی گفت: «داداش، این آخونده کیه عکسشو این همه گرفتن دستشون؟»

ـ نمی‌دونم. شاید پیش‌نماز شهر بوده فوت شده، جمعیت دارن می‌رن مراسمش.

کمندعلی دست پسر جوانی را گرفت.

ـ عموجان. اینجا خبریه؟

ـ کجا؟

ـ اینجا دیگه.

ـ خبریه؟ معلومه بچه تهران نیستید. یعنی از هیچی خبر ندارید؟

کرمعلی سر تکان داد: «نه والا.»

کمندعلی گفت: «ها فهمیدم. حتمی شاه اومده میدون شهیاد. مردم جمع شدن.»

پسر جوان با عصبانیت رو به کمندعلی کرد: «شاه دیگه خر کیه؟ شاه دمش را گذاشت رو کولش رفت. کجای کاری؟ آیت‌الله خمینی برگشته همین روزهاست که انقلاب پیروز بشه.»

کرمعلی که از جسارت پسر جوان در به کار بردن نام شاه، آن هم با پسوند خر خیلی ترسیده بود، با صدای آهسته گفت: «آروم پسرجون، مگه نمی‌دونی دیوار موش داره.»

پسر خنده بلندی سر داد: «نه واقعاً انگار از پشت کوه اومدین.»

کرمعلی با خوشحالی جواب داد: «ها، از پشت کوه اومدیم.»

ـ ای بابا پس از همه جا بی‌خبرید. پدرجون شاه فرار کرد،‌ رفت آمریکا. این بختیارم الکی داره زور می‌زنه، دیگه کارشون تمومه. این مردمم که می‌بینی به دستور آیت‌الله خمینی بیرون ریختن. نمی‌زاریم خون شهیدامون هدر بره. پیروز می‌شیم به برکت آیت‌الله.

نگاه کرمعلی به کمندعلی افتاد. چهره کمندعلی تغییر کرده بود. دندان‌هایش را محکم به هم فشرده بود و لب‌هایش را جمع کرده بود. سگرمه‌هایش درهم پیچیده بود و پره‌های بینی‌اش باز شده بود. این قیافه را خوب می‌شناخت. قبل از این‌که کرمعلی دهان باز کند و چیزی بگوید، کمندعلی مثل اینکه چیزی درونش منفجر شده باشد از جا پرید و مشت در هوا کرد و با غیض فریاد زد: «مرگ بر شاه ملعون کثافت. ما انقلاب و پیروز می‌کنیم.»

و به سمت میدان شروع به دویدن کرد. کرمعلی به دنبالش دوید.

ـ کجا میری کمندعلی؟ باز زد به کله‌ت؟! جان ننه بیا بریم عکست را بنداز برگردیم ده.

کمندعلی مدام بلند فریاد می‌زد: «مرگ بر شاه. زنده باد آیت‌الله.» به سمت میدان می‌دوید و آدم‌ها را یکی پس از دیگری کنار می‌زد و راهش را به سمت میدان باز می‌کرد. نزدیک میدان دو کامیون ارتش توقف کردند و سربازها پیاده شدند و به سمت مردم حمله‌ور شدند. چند تیر هوایی شلیک شد. عده‌ای متفرق شدند. کمندعلی که دیگر خود را سردار جنگ تصور می‌کرد در یک لحظه یک عکس امام را از دست مردی قاپید و از کامیون ارتش بالا رفت و روی سقف آن ایستاد. عکس را بالا گرفت و دوباره فریاد زد: «مرگ بر شاه ظالم. مرگ بر شاه ظالم.»

کرمعلی پایین کامیون چشمش به کمندعلی افتاد. بالای کاپوت رفت تا کمندعلی را پایین بکشد.

ـ بیا کره‌خر!

کمندعلی با دیدن فرمانده از سمت دیگر به طرف جایی که کرمعلی ایستاده بود پایین پرید. فرمانده خودش را از روی کاپوت پایین کشید و به دنبال کمندعلی بین جمعیت دوید. قیافه‌اش را بین جمعیت تشخیص داد و دستش را محکم گرفت: «آها، گرفتم مردیکه حروم‌زاده، به اعلیحضرت فحش می‌دی ها؟ مادرت را به عزات می‌شونم.»

کرمعلی سعی کرد دستش را رها کند.

ـ آقا به خدا من کاری نکردم. من غلط بکنم به شاه فحش بدم.

کمندعلی کمی آن طرف‌تر بین جمعیت شاهد صحنه بود. تمام جرئتش را از دست داده بود و آن شجاعت و جسارت که ناگهانی به سمت مغزش هجوم آورده بود، حالا ناگهانی تمام شده بود. کرمعلی را به همراه چند نفر دیگر وارد ماشینی کردند و بردند.

آخر شب بود که بعد بازجویی،‌ کرمعلی را با سروصورتی خونی داخل سلولی تاریک انداختند. کرمعلی آرام ‌آرام خود را به گوشه‌ای کشید. کف پاهایش جای ضربات کابل دیده می‌شد. کف پاهایش را به هم مالید اما این کار دردش را بیشتر کرد. یاد فلک ملا افتاد. زیر لب زمزمه کرد: «هی کمندعلی! کمندعلی!»

ـ کمندعلی دیگه کیه؟

با شنیدن صدا خودش را جمع کرد و به سمت صدا برگشت. در گوشه دیگر سلول، مردی نشسته بود که تا حالا متوجه حضورش نشده بود.

ـ برادرمه.

مرد کمی خودش را جلو کشید. نور چراغ که از لابه‌لای نرده‌های پنجره کوچک در، به داخل تابیده بود چهره او را آشکار کرد. مردی میان‌سال بود با چهره‌ای گرد و گوشت‌آلود. ریش‌های پر مشکی داشت و یک چشمش ورم کرده و نیمه‌باز بود.

ـ اون‌جوری که توگفتی، معلومه همچین دل خوشی ازش نداری.

ـ شما چرا اینجایید؟

صدایش را پایین‌تر آورد.

ـ شما هم به شاه فحش دادید؟

مرد خندید.

ـ پس به شاه فحش دادی.

ـ نه من ندادم. این داداش گوربه‌گور شدم داد. اصلاً من را چه به این کارها؟ من را چه به انقلاب؟ من چه می‌دونستم آیت‌الله کیه؟ من واسه خودم اون سر دنیا داشتم کشاورزی می‌کردم.

ـ یعنی ایرانی نیستی؟

ـ چرا، دهات ما اون‌طرف تبریزه.

ـ اگه ایرانی هستی پس این انقلاب، انقلاب تو هم هست.

ـ آخه چرا انقلاب؟ مگه چی شده؟

مرد دوباره لبخند زد.

ـ اونجا که کشاورزی می‌کنی، زمین مال خودته؟

ـ نه پدر آمرزیده! مال خانه، خان هم خودش اونجا زندگی نمی‌کنه. یه خونه شیک داره تو خود تبریز.

ـ تو زحمت می‌کشی، یکی دیگه می‌خوره. مردم زحمت می‌کشن یکی دیگه می‌خوره. تو برده خانی، خان برده شاهه، شاه برده آمریکا. آیت‌الله خمینی چشم این مردم را باز کرد. شاه را از تخت سلطنتش کشید پایین.

حرف‌های مرد، کرمعلی را به یاد خاطرات ناخوشایندش انداخت؛ یاد حقوق ناچیز خان، یاد گرسنگی کشیدن‌های شبانه، یاد خاله سولماز که از سر گرسنگی از خرمن گندم‌های خان کیسه‌ای برداشته بود و زیر شلاق‌های خان بچه شش ماهه‌اش را سقط کرده بود، یاد کرنش‌های اجباری رعیت، یاد وقتی که مجبور شده بود پیش تازه عروسش جلوی خان به خاک بیفتد و چکمه‌اش را ببوسد. آن روز تا شب در صحرا مانده بود و گریه کرده بود، دیگر مطمئن نبود که از غرورش، چیزی درونش باقی مانده باشد.

کرمعلی خودش را به دیوار چسبانده بود و سعی می‌کرد درد زخم‌هایش را فراموش کند، هم‌سلولی‌اش را بعد او برده بودند برای بازجویی و او تنها بود. صدای ضجه زندانیان دیگر مثل همیشه به گوش می‌رسید اما انگار در لابه‌لای این ضجه‌ها، صدایی شنید که بلند و محکم فریاد می‌زد: «انقلاب پیروز شد. انقلاب پیروز شد.» فریادها نزدیک‌تر شد. صدای پاها و باز شدن درها را شنید. مردی در سلول آن‌ها را باز کرد. دست گذاشت روی چشم‌هایش. فکر کرد دوباره برای بردنش به بازجویی آمده‌اند. اما مرد با صدای خوشحالی به او گفت: «بلند شید. انقلاب پیروز شد.»

کرمعلی گیج شده بود. مرد نزدیک‌تر آمد. کرمعلی خودش را جمع کرد. مرد دست دراز کرد و به آرامی کرمعلی را بلند کرد. کرمعلی هم‌سلولی‌اش را دید که در آستانه در ایستاده بود و در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، می‌خندید. کرمعلی به سختی روی پاهایش ایستاد.

ـ خوشحال باش برادر. اجر همه زجرهایی که کشیدی پیش خدا محفوظه. به برکت وجود آیت‌الله خمینی شد اونچه که باید می‌شد.

کرمعلی لبخند زد.

ـ هی کمندعلی! انگار قسمت بوده این همه راه بیام و جزئی از این انقلاب بشم.

رو به هم‌سلولی‌اش کرد: «ناسلامتی منم ایرانی‌ام دیگه.» و رو به مرد دیگر گفت: «عموجان شما عکسی از آیت‌الله خمینی نداری.»

مرد دست در جیب جلوی پیراهنش کرد، عکس کوچکی از امام را بیرون آورد و به کرمعلی داد.

کرمعلی بادقت به عکس نگاه کرد.

ـ به خدا قدرتی که من تو این چشم‌ها می‌بینم، کوه را هم می‌تونه جابه‌جا کنه.

سرش را بالا آورد.

ـ می‌شه این عکس مال من باشه عمو؟

صدایی از راهرو داد می‌زد «کرمعلی! کرمعلی!»

کرمعلی صدا را شناخت. با زحمت از سلول بیرون رفت. کمندعلی را ته راهرو دید که به سمتش می‌دود.

ـ‌ اینجا را چه‌جوری پیدا کردی؟

ـ بهم گفتن تظاهری‌ها را اینجا زندانی می‌کنن. بغل خیابون می‌خوابیدم. می‌رفتم، میومدم چشمم به در اینجا بود. نمی‌ذاشتن بیام ملاقاتیت.

کرمعلی لبخند زد ودوباره کمندعلی را بغل کرد.

£

به ده که رسیدند جوان‌های ده دوره‌شان کردند. کمندعلی عکسی که با تصویر امام در میدان انداخته بود را نشان داد و تعریف کرد که چه‌جوری انقلاب را پیروز کرده. کرمعلی سری تکان داد، کف پاهایش ذق‌ذق کرد. از کنار جوان‌ها گذشت و به خانه رفت.

 

منبع: نان و آفتاب: برگزیده هفتمین جایزه امیرحسین فردی. به کوشش خسرو باباخانی، رقیه‌سادات صفوی. تهران: سوره مهر. 1396. صص 219 - 229.

 



 
تعداد بازدید: 1163


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: