انقلاب اسلامی :: حکمی که بلافاصله اجرا شد!

حکمی که بلافاصله اجرا شد!

28 مرداد 1398

هر شب لحن سخنرانی بنده به مراتب شدیدتر و کوبنده‌تر از شب گذشته می‌شد تا این‌که در روز جمعه هفتم محرم مصادف با 17 آذر 1357 شورای هماهنگی تأمین شهرستان میانه در ساعت هشت بعدازظهر با حضور فرماندار و فرماندهان نیروهای نظامی، انتظامی و ژاندارمری تشکیل جلسه می‌دهند و حکم دستگیری بنده را به جرم اختلال در امنیت و داشتن سابقه‌ خلاف مصالح مملکت و تحریک مردم به تصویب رساندند. این حکم بلافاصله در ساعت سه بامداد به اجرا گذاشته شد.

نصف ‌شب، در حالی که زن و فرزند و بچه‌های کوچکم در خواب بودند، وحشیانه در و پنجره‌ها را شکستند و داخل منزل بنده شدند. مأموران ساواک در حالی که ماسک بر صورت داشتند در مقابل خانواده‌ام به من حمله‌ور شدند و با قنداق تفنگ به کتک‌کاری پرداختند. همسر و بچه‌های کوچکم را در آشپزخانه زندانی کردند و پسرهایم را هم در گوشه‌ حیاط نگه داشتند و تهدید کردند که مبادا داد و فریاد کنند و همسایه‌ها باخبر شوند. در اثر مشت و لگد و ضربه‌های قنداق تفنگ، دست و پا و کمرم شکسته و از سرم خون جاری بود. خیلی وحشیانه برخورد می‌کردند. سپس دست مرا از پشت بستند و چشمانم را نیز بستند و بنده را به صورت اهانت‌آمیز از منزل بیرون آوردند.

منزل ما دو در خروجی داشت؛ یکی به طرف مسجد حاج میرحسین باز می‌شد و چند پله به کوچه می‌خورد. وقتی مرا از آن‌جا پایین می‌بردند در حالتی بودم که واقعاً فکر می‌کردم که دیگر کشته می‌شوم، بنابراین شهادتین را گفتم. در این هنگام دیدم که مأموران ـ نعوذبالله ـ شروع به فحش و ناسزا و توهین و جسارت کردند، حتی به خدا و پیامبر و تمام مقدسات هم اهانت می‌کردند. نفهمیدم این‌ها چه جور آدمی بودند و چه مرام و مسلکی داشتند؟ با این که هوا خیلی سرد بود بنده را با لباس خواب (زیرشلوار و زیرپیراهن) به کوچه کشاندند. اما در اثر شدت ضربات و کتک‌کاری بدنم گرم شده بود و سرما را حس نمی‌کردم. بعد مرا سوار ماشین ارتشی کردند و به ژاندارمری شهرستان میانه آوردند. در حیاط روی یک صندلی نشاندند. یک وقت احساس کردم که مثل بید بدنم می‌لرزد و بسیار تشنه هستم. از آن‌ها آب خواستم. مأموران رژیم آمدند عوض آب دادن دوباره مرا کتک زدند و اهانت کردند. اندکی بعد در حالی که چشم‌ها و دست‌هایم را بسته بودند مرا در کامیونی ارتشی انداختند. در این حال متوجه شدم یک نفر دیگر را هم داخل ماشین آوردند. وقتی کنجکاو شدم فهمیدم که آقای حاج میرزا علی احمدی است و او را هم مانند بنده، نصف شب از منزلشان دزدیده و به آن‌جا آورده‌اند.

وقتی ماشین راه افتاد، فکر می‌کردم که ما را برای اعدام و تیرباران به خارج از شهر می‌برند. سربازی پشت ماشین مراقب ما بود، از او آب خواستم و او یواشکی مقداری آب که در قمقمه‌اش داشت به من داد و من زبان و گلویم را با آن تر کردم. بعد از مدتی به پاسگاهی رسیدیم. پتوی خیس و نمناکی آوردند و روی ما انداختند. نزدیک طلوع آفتاب به تبریز رسیدیم. ما را به پادگان بردند و با همان وضع دل‌خراش و با لباس زیر، از جلوی اتاق‌های مسئولان ارتش عبور دادند و در یکی از آن‌ها نگه داشتند. مقداری صبحانه آوردند. من که دست و صورتم تمام خون‌آلود بود گفتم: باید دست‌هایم را بشویم. راهنمایی کردند و رفتم دست‌شویی دست‌هایم را شستم. سربازی در آن‌جا بود که اهل میانه بود، وقتی او را دیدم شناختم و پدرش را هم شناختم؛ پدرش حاج نصیر اسماعیلی بود و در محله‌ درهخرمن کاروان‌سرا داشت. ولی وضع من آن‌قدر وخیم بود که او مرا نشناخت. من خودم را معرفی کردم و انصافاً هم خیلی به ما کمک کرد.

پس از صرف صبحانه ما را به اتاق سرلشکر بیدآبادی فرماندار نظامی آذربایجان شرقی بردند. سالن بزرگی بود و او پشت میز بزرگی نشسته بود. چون وارد این سالن شدم ناگهان به یاد اسرای کربلا و مجلس یزید و خطبه‌ امام سجاد(ع) افتادم. وقتی چشم سرلشکر به ما افتاد، با تعجب پرسید: پس عبا و عمامه شما کو؟ بلافاصله گفتم: آقای سرلشکر بیدآبادی ما به دروازه‌ طلایی تمدن رسیده‌ایم؛ همان دروازه‌ای که اعلی‌حضرت وعده‌اش را می‌داد! او از این سخن من خیلی تکان خورد و غافلگیر شد. هیچ انتظار نداشت هم‌چون جوابی بشنود. خدا را شکر می‌کنم که در تمام این مراحل و دوران مبارزه، یک ذره ترس و دلهره در وجودم احساس نکردم و زبان بسیار گویا و کوبنده‌ای، خداوند به من داده بود. مرحوم حاج میرزا علی احمدی خیلی ساکت و آرام بود. خیلی کم‌ حرف می‌زد. در این‌جا هم اول به ایشان تعارف کردم که صحبت کند، اما او به من واگذار کرد. رو به سرلشکر بیدآبادی کردم و گفتم: آقای سرلشکر، بنده طبق وظیفه‌ شرعی و شناختی که دارم پیرو حضرت آیت‌الله بوده، هستم و خواهم بود و در این‌جا هم اقرار می‌کنم که با نظام شاهنشاهی مخالف هستم. اگر به نظر شما من مجرم و گناهکارم پس این زن و بچه و دختران و پسران کوچک من چه گناهی کرده‌اند که در دل شب به خانه‌ بنده می‌ریزند و آن‌ها را به رعب و وحشت می‌اندازند و... آیا این همان تمدن و تجددی است که همواره مژده‌ آن را به مردم می‌دادید؟ و...

وقتی حرف‌های من تمام شد سرلشکر بیدآبادی مرتب از ما عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: دستور ما این‌گونه نبود. این پدرسوخته‌ها خودشان این‌طور با شما رفتار کرده‌اند. بعد به ما گفت: اجازه بدهید برای شما عبا و عمامه و لباس بیاورند. من گفتم: احتیاج به عبا و عمامه شما نداریم و با لطف و عنایت الهی آن مجلس را با یک دنیا سربلندی و سرافرازی سپری کردم. در آخر ما را به اتاق قبلی آوردند و ناهار دادند. سپس سرلشکر بیدآبادی دوباره ما را به اتاقش احضار کرد و گفت که وضع شهرستان میانه و تبریز به دلیل دستگیری شما آشفته شده است. از شهر میانه و از دفتر آیت‌الله قاضی مرتب به این‌جا زنگ می‌زنند و از وضع شما می‌پرسند و آزادی شما را می‌خواهند. ما شما را امروز تحویل آیت‌الله قاضی می‌دهیم، من از شما خواهش می‌کنم اجازه بدهید برایتان لباس تهیه کنیم، ولی ما قبول نکردیم.

 

منبع: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین حاج سیدسجاد حججی، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1382، صص 132 – 135.



 
تعداد بازدید: 1378


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: