04 شهریور 1398
روز نوزده دی [1356] طلبههای حوزه علمیه در اعتراض به مقاله توهینآمیز [روزنامه] اطلاعات به منزل علمای مختلف رفته بودند تا ابراز انزجار کنند. از جمله به منزل جناب آیتالله نوری در کوچه بیگدلی رفتند و نیز به منزل علامه طباطبایی که آن مرحوم چند دقیقه صحبت کردند و بعد نوبت را به من دادند. بعد از آن بود که فاجعه نوزده دی به وجود آمد.
صبح روز بعد از طریق تلفن به بنده اطلاع دادند که به منزل آقای آشتیانی بروم. گفتم: «چه خبر است؟» گفتد: «آقایان همگی در اینجا جمع شدهاند و میگویند: آقای یزدی هم باید باشد.» گفتم: «بنده وسیله نقلیه در اختیار ندارم.» چون منزل آقای آشتیانی، در آن سوی رودخانه وسط شهر و در یکی از کوچهها قرار داشت. گفتند که «ما وسیله میفرستیم.» حدود هشت دقیقه بعد، یک ماشین پیکان در مقابل منزل ما پارک کرد و راننده گفت: «آقایان منتظرند.» راه افتادیم و راننده ما را به منزل آقای آشتیانی، رئیس کتابخانه مسجد اعظم برد. برای رفتن به منزل ایشان باید از مسیر کوچه حرمنما در آن سوی رودخانه رد میشدیم و سپس به خیابان میپیچیدیم. منزل ایشان در اواسط خیابان قرار داشت.
وقتی وارد شدم، دیدم در اتاق بزرگ منزل، دور تا دور علمای رده اول و دوم شهر جمع شدهاند؛ از جمله حضرات آیات، مرعشی، آملی، حائری و سیدصادق روحانی. بنده جایی برای نشستن نیافتم؛ لذا در نزدیک جایی که کفشهایم را کندم، نشستم. در این حال آقای شیخ مرتضی حائری که بنده نزد ایشان کفایه خوانده بودم و نسبت به بنده لطف داشتند، گفتند: «طلبهها از تو حرفشنوی دارند. لذا آقایان صلاح دانستند که شما اینجا بیایید تا از شما بخواهند که به منزل آقای گلپایگانی و آقای شریعتمداری بروی و طلاب خشمگین را که در آنجا اجتماع کردهاند، آرام کنی،»
در بدو ورود من به مجلس شور و مشورتی بین آقایان در جریان بود که چه باید کرد؟ یکی از آقایان گفت: «خوب است به آقای خمینی تلگراف بزنیم و جریان را به ایشان بگوییم تا اگر نظری دارند، مطرح کنند.» دیگری در پاسخ گفت: «اینکار صلاح نیست. چون بعید نیست ایشان کلام دیگری به زبان بیاورند و اوضاع بهگونه دیگری شود. لذا بهتر است ما خودمان در اینخصوص تصمیم بگیریم.» آنگونه که من برداشت کردم، تفکر حاکم بر جلسه، تفکر ایجاد آرامش در شهر بود. بنده در آنجا عنوان کردم که رفتن به منزل آقای گلپایگانی را میپذیرم؛ ولی مرا از رفتن به منزل آقای شریعتمداری معذور دارید. چرا که ایشان اساساً مبارزه را قبول ندارد و حتی به شاه و همسرش که با مسلمات اسلام از جمله حجاب سر ستیز دارند، از در مخالفت جدی و علنی وارد نمیشوند. آقای حائری به بنده گفتند: «فعلاً این بحتها را کنار بگذارید! مگر وضعیت بحرانی شهر را نمیبینی؟» در ادامه حضرات آیات آملی و مرعشی نجفی صحبتهایی مطرح کردند و با این حال بنده با صراحت و سماجت اعلام کردم که به منزل آقای شریعتمداری نخواهم رفت. سرانجام گفتند: «پس فعلاً به همان منزل آقای گلپایگانی برو تا بعد ببینیم چه میشود.»
برخاستم و با همان ماشین پیکانی که بنده را به منزل یاد شده آورد، به سمت بیت آقای گلپایگانی حرکت کردیم. در مسیر راه که میرفتیم، اندیشیدم که باید از فرصتی که برای سخن گفتن در جمع طلاب معترض به من داده شده است، حسناستفاده را بکنم و به آثار آن هم از جمله زندان و تبعید تن در دهم. هرچه جلوتر میرفتیم، شهر را شلوغتر و مشوشتر میدیدیم؛ به گونهای که احساس کردم از مسیرهای عادی، رفتن به منزل آقای گلپایگانی امکانپذیر نیست. به همین دلیل، راننده از مسیرهای پرپیچوخم وارد شد و در همین احوال به کوچه بنبستی برخورد کردیم و مردمانی را مشاهده کردیم و مردمانی را مشاهده کردیم که شلیک گاز اشکآور چشمهای آنها را ناراحت کرده بود. سرانجام با هر زحمتی بود، خودمان را به منزل آقای گلپایگانی رساندیم.
در آنجا وضعیت عجیبی حکمفرما بود. مشاهده کردم که یکی از افراد در حال شعرخوانی است و اشعار مصیبتآمیز او، دیگران را به گریه انداخته بود. بنده به عادت همیشه که در مقاطع بحرانی انقلاب برای مردم فیالبداهه سخنرانی میکردم، روی پلهام ایستادم، بعد از بسمالله و خطاب به حضار گفتم: «برای چه گریه میکنید؟ گریه چه خاصیتی دارد؟ مگر با گریه کارها درست میشود؟» بعد در ادامه به حمایت شدید از حضرت امام خمینی و انقلاب پرداختم و شاه را آماج نکوهش قرار دادم. دوستان در آنموقع حساسیت چندانی به ضبط اینگونه سخنرانیها روی نوار نداشتند و اگر امکان ضبط کردن فراهم بود، نوار خوب و ماندگاری میشد. من خودم گمان میکنم که در آن روز یکی از پرشورترین سخنرانیهای انقلابیام را ارائه کردم... در چهرهها کموبیش حال اضطراب به چشم میخورد و بعضیها در خود توان حمایت کردن از سخنان مرا نمیدیدند؛ با این حال بعضیها شروع کردند به شعار دادن و جلسه از حالت روضهخوانی و گریه کردن خارج شد و رنگ انقلابی به خود گرفت.
بعد از اتمام مراسم وقتی از بیت آقای گلپایگانی خارج شدیم، مشاهده کردم که در محاصره ساواکیها قرار گرفتهام. مأموران مرا بازداشت کردند و به ساواک قم منتقل نمودند. در محوطه ساواک، یکی از مأموران جلو آمد و با عصبانیت گفت: «آقایان به تو مأموریت دادند که مردم را به آرامش دعوت کنی؛ تو بدتر تشنجآفرینی کردی.» بنده همانگونه که در پروندهام موجود است، عرض کردم: «من به وظیفهام عمل کردم.» مأمور ساواک گفت: «حالا معلوم شد.» بعد عصای دست مرا گرفت و برانداز کرد و ظاهراً فکر میکرد من چیزی درون آن پنهان کردهام!
منبع: یزدی، محمد. خاطرات آیتالله محمد یزدی. تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی .1380. صص 261 – 264.
تعداد بازدید: 928