06 آبان 1398
روزهای اول پیروزی انقلاب اوضاع آشفته بود، کسی هم حاضر نبود به پادگان لویزان برود. لذا آقای عمید زنجانی پرسید: «کسی حاضر است به پادگان لویزان برود؟»
من احساس کردم به کاخ سعدآباد خیلیها حاضرند بروند. بنابراین من باید به پادگان لویزان بروم. یک راننده تاکسی آنجا بود که در کمیته کار میکرد. با او و چهار نفر دیگر اسلحه گرفتیم و ریختیم داخل ماشین و به طرف پادگان لویزان حرکت کردیم.
دقیقاً نمیدانستم پادگان لویزان کجاست؟ به راننده تاکسی گفتم برو پادگان لویزان!
نزدیک غروب رسیدیم. ابتدا به قسمت مخابرات رفتیم که در مسیر جاده لشکرک و کنار پادگان بود و نیروها را همانجا مستقر کردیم. پس از استقرار نیروها، بر منطقه تسلط نسبی پیدا کردیم. علت اینکه آنجا رفتیم این بود که گفته میشد تمام سیستمهای اصلی مخابراتی ارتش آنجاست با خود میگفتیم مبادا اینها را خراب بکنند. احتمال میدادیم خود پادگان چیزی نداشته باشد. لذا باید مراقبت کرد تا برای این سیستمها اتفاقی نیفتد. شب ماندیم و همانجا برای اولینبار سرود معروف ایران، ایران را که از رادیو پخش میشد شنیدیم. خوشحال بودیم که دیگر انقلاب پیروز شده است.
فردای آن روز به قسمت اصلی پادگان لویزان رفتم، قسمت ستاد فرماندهی نیروهای زمینی در خیابان مقابل جاده لشکرک قرار داشت. در قسمت افسر نگهبانی چرخیدم و دوروبرم را به دقت نگاه کردم، دیدم عدهای از کمیته چیذر برای حفاظت از پادگان آمدهاند، آقای موسوی را دیدم که در زندان مشهد با هم بودیم. او برادر آقای موسوی رئیس کمیته انقلاب چیذر بود. حال و احوالی کردیم و رفتیم. زمانی که در پادگان گشت میزدیم احساس کردم نردههای پادگان به چشمم آشناست. دقت کردم دیدم آنها همان نردههایی است که وقتی من را از مشهد برای بازجویی به تهران آوردند و چشمم را مأمورین ساواک عینک زده بودند از بغل چشمم دیده بودم.
هنگامی که مرا [از مشهد] برای بازجویی به تهران آوردند نمیدانستم که من را کجا آوردهاند، ولی با دیدن نردهها شایق شدم که یک مقدار بیشتر بگردم. از قضا وقتی وارد ساختمان افسر نگهبانی شدم، دیدم همان محل بازداشتگاه من اینجاست. در آنجا موقع بازجویی در تهران، بازداشت بودم. دیدم که داخل همان سلولی که بنده شش ماه قبل بازداشت بودم الان یک تیربار قرار دارد. این رویداد برای من درس عبرتی بود. یک هشدار بود. احساس کردم. این مشیت الهی بود که من این مراحل را طی کنم و حتی از رفتن به کاخ سعدآباد بگذرم و به پادگان لویزان بیایم تا این محل را ببینم و توجه داشته باشم که شش ماه قبل، با آن وضع ناجور و به عنوان یک زندانی سیاسی در اختیار رژیم [پهلوی] بودم و امروز پیروزمند به اینجا آمدهام.
باور کردم که این مشیت الهی است و اوست که این برنامهها را تنظیم میکند. از آنجا بیرون آمدم و داخل محوطه به گشتن ادامه دادم، در همین حال و هوا بودم که دیدم فرد میانسالی از اعضای کمیته چیذر کنار در ورودی پادگان ایستاده است. به او نزدیک شدم و سر صحبت را باز کردم تا با هم گپی بزنیم.
در حین صحبت سؤال کرد: «اهل کجایی؟» پاسخ دادم: «خراسانی هستم و از طرف کمیته لرزاده برای حفاظت پادگان آمدهام.»
پرسید: «شما آن افسری را که در پادگان مشهد چند ماه پیش فرمانده پادگان را زد میشناسید؟»
تبسمی کردم و چیزی نگفتم. بعد با کمی مکث گفتم: «بله!»
گفت: «او را برای بازجویی به اینجا آورده بودند ولی کسی خبر ندارد که کجاست» ما فکر میکردیم شاید در زیرزمینهای پادگان لویزان باشد به همین دلیل آمدیم بگردیم تا او را آزاد کنیم ولی اثری از او نیافتیم. من خندهام گرفت و گفتم: «آن کسی که شما دنبالش میگردید من هستم!»
جالب این بود که ابتدا تصور میکرد من که اینجا نگهبانی میدهم حتماً از همینجا هم آزاد شدهام و حالا اسلحه به دست گرفتهام و از پادگان محافظت میکنم. خبر نداشت که من یک دور طولانی زدهام تا [از مشهد] به اینجا رسیدهام. ماجرا را برایش گفتم و تأکید کردم که این تقدیر الهی است که مرا به اینجا کشانده است تا بیایم و حقیقت را ببینم. بنده خدا اصلاً باورش نمیشد و فکر کرد که من شوخی میکنم. پس از قانع شدن احساس خوشحالی کرد که مرا دیده است.
او در ادامه پرسید: «شما پروندهات را در اینجا پیدا کرده و برداشتهای یا نه؟»
پرسیدم: «چرا بردارم؟»
جواب داد: «باید پروندهات را برداری. این کاری است که دیگران انجام میدهند!»
گفتم: «فکر نمیکنم ضرورتی داشته باشد.»
باز هم تأکید کرد: «پروندهات را بردار...!»
یک نگاهی به او کردم و پیش خود گفتم این آقا را ببین، میگوید بروم پروندهام را بردارم که چی بشود؟ آن هم وقتی که انقلاب تازه پیروز شده و کلی مسئله و مشکل باقی است. او اسم چند نفر را هم آورد که میگفت ظاهراً رفتهاند و پروندهشان را پیدا کرده و برداشتهاند. گفتم: من اساساً هیچگاه دنبال این کار نبودهام و الان هم هیچ اطلاعی ندارم که پروندهام کجاست؟ احتمالاً منظور وی این بود که پرونده را بردارم تا اگر شاه برگشت سند و مدرکی در اختیار آنها نباشد که من را دوباره دستگیر کنند.
من در مجموع یک هفته آنجا بودم و مسئولیت محافظت از پادگان را به عهده داشتم. پس از چند روز احساس کردم پادگان تقریباً آرام است و مشکل خاصی وجود ندارد.
منبع: خاطرات محمدرضا حافظنیا، به کوشش حمید قزوینی، انتشارات سوره مهر، 1390، صص 136 – 139.
تعداد بازدید: 1116