انقلاب اسلامی :: برادر ارتشی...

برادر ارتشی...

02 آبان 1398

نسرین پرک

اطراف را می‌پایم و جز تک‌وتوک ماشین پارک‌شده چیزی نمی‌بینم. این موقع شب مردم باید خواب باشند، اما نیستند، صدای پچ‌پچشان از پشت درها و حرکت سایه‌هایشان از روی دیوارها نشان می‌دهد که بیدارند.

اسلحه را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم و باز چشمم می‌افتد به شعاری که با گچ سفید روی دیوار نوشته‌اند. به نظرم می‌رسد کلمات، ناهماهنگ و عجولانه نوشته شده است. دقت که می‌کنم، می‌بینم برادرش خوب است. اما «ی» ارتشی را زیادی کش داده‌اند. نقطه‌های «چرا» خیلی پایین است. برادر دوم بالاتر از اولی است. سرکش «ک» کُشی اذیتم می‌کند. نباید این‌قدر دراز می‌شد. حتماً کار همین بچه مدرسه‌ای‌هاست. دیروز یکی‌شان گیر افتاده بود. افسر بازپرس چنان خواباند توی گوشش که برق از چشم من پرید. پسرک خیره شده بود به چشم‌های افسر و اشکش درنمی‌آمد. افسر پرسید: «باز هم روی دیوار شعار می‌نویسی؟»

گفت: «من ننویسم یکی دیگه می‌نویسه!»

افسر توپید: «اگه یکی دیگه بنویسه، لگدش رو هم یکی دیگه می‌خوره.»

پای راستش از زمین کنده شد و به سرعت بالا رفت. از صدای برخورد چکمة نوک‌تیزش با استخوان باریک مچ پای پسرک، خیال کردم استخوان پای پسرک شکست. پسرک خم شد. از درد به خود پیچید. پدرش کنار دیوار ایستاده بود. دستش را گذاشت روی قلبش. افسر به او نگاه کرد. مرد قدمی برداشت؛ زل زد توی چشم‌های بازپرس: «بچه‌ست؛ نفهمیده؛ شما به بزرگی خودتون ببخشید.»

افسر به من اشاره کرد: «برو چایی بیار.»

وقتی برگشتم مرد تعهد داده بود. دست پسرش را گرفته بود و نصیحتش می‌کرد: «پسر جون، تو رو چه به سیاست!»

از کلانتری که بیرون رفتند، صدای پسرک آمد؛ بغض‌آلود و بریده بریده: «بگو مرگ بر شاه.»

هنوز چشمم به شعار روی دیوار بود که کسی از انتهای خیابان پیچید. چادر گلدارش روی زمین کشیده می‌شد. خمیده و شلان‌شلان پیش می‌آمد. ایست دادم؛ توجهی نکرد. مافوقم گفته بود: «دو بار ایست بده، نایستاد، بار سوم شلیک کن.» به خاطر همین بعضی از سربازها از پادگان گریخته بودند. دوباره ایست دادم. باز هم توجهی نکرد. ضامن اسلحه را کشیدم. مافوقم گفته بود: «پیر، جوون، بچه، زن، مرد فرقی نمی‌کنه؛ همه در برابر قانون یکسانن.»

از کوچه سمت چپم صدای ایست آمد؛ بعد تک‌تیر، فریاد «الله‌اکبر» مصدوم پیچید زیر سقف آسمان، تکثیر شد و مثل باران بارید روی سطح شهر. بر بلندای پشت‌بام‌ها، مشت‌های بسته سیاهی را کوبیدند. امواج «الله‌اکبر» ‌ریختند توی کلانتری و پیچیدند دور دست و پای مافوقم. شلیک کردم؛ هوایی. دری باز شد. مرد چادری خودش را انداخت توی خانه. تعدادی اعلامیه پخش شد روی زمین.

راننده ماشین گشت داخل بلندگو پیج کرد: «سرباز شلیک کن.»

شلیک کردم؛ باز هم هوایی.

***

هنوز سپیده نزده بود که سکوت برقرار شد. باد اعلامیه‌ها را جابه‌جا می‌کرد. اطرافم را پاییدم. هیچ‌کس دیده نمی‌شد. یک تکه گچ سفید پای دیوار افتاده بود. آن را برداشتم. «ی» ارتشی را که زیادی کش آمده بود، با آستینم پاک کردم. جایش یک «ی» جمع‌وجور گذاشتم. نقطه‌های «چرا» را بردم بالاتر. برادر دوم را هم‌سطح برادر اول کردم و سرکش «ک» کُشی را کوتاه‌تر.

 

منبع: داستان «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟» در کتاب «رؤیای یک عمارت فرعونی: برگزیده ششمین جشنواره داستان انقلاب (بزرگسال)» به کوشش خسرو باباخانی و رقیه‌سادات صفوی. تهران: انتشارات سوره مهر ـ 1395 ـ ص 123 تا 125.



 
تعداد بازدید: 1036


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: