انقلاب اسلامی :: بازجو

بازجو

14 آبان 1398

جواد خالقی

درِ بازداشتگاه سنگین و تنبل روی پاشنه چرخید و سرباز نیمه‌خواب داخل شد و آرام پوتین‌هایش را به هم کوبید.

ـ آوردیمش جناب سروان.

مردِ سه‌ستاره کنار پنجره فنس‌دار اتاق ایستاده بود و سکوت بانه را نگاه می‌کرد. به طرفِ سرباز چرخید و با افسوس و ملامت نگاهش کرد.

ـ به همین سادگی بهش اطلاعات دادی پسر؟ بیارش تو.

صدای مرد نظامی از خودش خسته‌تر بود. سرباز با سر به بیرون اشاره کرد و سرباز قلچماق دیگری باتوم به دست مرد چشم‌بسته‌ای را به طرف در هل داد. حجم سبیل پرپشت مرد زندانی از همان فاصله چشم را می‌زد؛ انگار همه عمر برای داشتن این سبیل تلاش کرده.

ـ بازش کنید، بیرون باشید.

سروان دستورش را صادر کرد و خودش روی صندلی نشست. سربازها مردِ چشم‌بسته را روی صندلی گذاشتند. آن که بزرگ‌تر بود آرام گفت: «می‌خواید ما اینجا بمونیم؟»

چشمان سروان برای لحظه‌ای خواب التماس می‌کرد. با همان چشم خواب‌آلود جواب منفی داد و دوباره تکرار کرد: «بازش کنید و بیرون منتظر باشید... لطفاً.»

لطفاً را اضافه کرد تا سرباز بزرگ دلخور نشود. سرباز بزرگ با خشونت دستمال را از روی صورت مرد برداشت. چشمان میشی و بینیِ قلمی مرد ترکیب عجیبی از چهره‌اش ساخته بود؛ انگار که هر قسمت از صورتش را از جایی عاریه کرده باشد، تنها چانه مکعبی و محکمش به سبیلش می‌آمد.

ـ سروان تویی؟ خیلی جوونی.

سروان نگاه ملامت‌باری به سرباز لاغر انداخت و سرباز در و دیوار را نگاه کرد تا نگاه فرمانده نسوزاندش. بعد آرام پا کوبید و همراه رفیقش بیرون رفت.

اتاق نیمه‌تاریک بود و به زور یک مهتابیِ نیم‌سوز آنجا را کمی روشن کرده بود تا چشم چشم را ببیند. مرد که حالا چشمش به نور عادت کرده بود زبانش هم باز شد و می‌خواست دست پیش بگیرد تا سروانِ جوان مو مشکی و ریش تُنُک را مغلوب کند.

ـ خیلی جوونی سروان. این ستاره‌ها رو شونه‌ت سنگینی نمی‌کنه؟ نکنه به توام کیلویی ستاره چسبوندن؟

مرد لهجه رقیق کردیِ کرمانشاهی داشت. نیم کردی و نیم فارسی بلغور می‌کرد. سروان بی‌توجه به سؤال او اولین سؤالش را پرسید: «اسمت چیه؟»

ـ کاک جبار، کوچیک شما.

لهجه مرد هم مثل صورتش نیم‌بند و عاریه به نظر می‌رسید. از دیشب که کمینِ سروان او را دستگیر کرده بود، خواب و خوراکش را گم کرده بود؛ چیزی درون سینه‌اش بالا و پایین می‌شد و می‌لرزید. هر بار صدای مرد را توی راهرو می‌شنید، خودش را گم و پیدا می‌کرد؛ درون خودش پیدا می‌شد و گم می‌شد؛ انگار سمی که در صدای مرد ریخته بودند او را زیرورو می‌کرد و حالا به زحمت جلوی مرد نشسته بود تا بازجویی تمام شود. بی‌اینکه جلب توجه کند چند نفس عمیق کشید و سؤال دوم را پرسید: «کاک جبار، نصفه‌شب از عراق به ایران می‌اومدی؟ برای چی؟»

کاک جبار سرخ و سفید شد. باد بینی‌اش سبیل بلندش را تکان داد. آن‌قدر بلند نفس کشید که سینه‌اش سروان را یاد دمِ آهنگری انداخت. بلند و بی‌هوا با همان لهجه نیمه کردی داد زد.

ـ ها سروان، خیال کردی دو روزه اومدی ایجاد هنر کردی؟ ایجا خانه مانه. قوم ما ایجا زندگی کرده. ما او طرف هم قوم داریم. خانه داریم. ای جنگ، جنگ ما نیس سروان. ما فقط ای وسط زور می‌زنیم زندگی کنیم. همین.

فریاد بلند مرد نفس سروان را بند آورد. دلش می‌خواست زودتر فرار کند و جایی از دست او پنهان شود. دلش می‌خواست عقب برود تا مرد کتکش نزند. فهمیده بود از مرد می‌ترسد و مرد همان‌طور سینه‌اش بالا و پایین می‌شد. درِ اتاق با صدای مهیبی به هم خورد و سرباز بزرگ باتوم به دست داخل شد، اما سروان با اشاره سر او را مرخص کرد.

ـ خوشم اومد سروان. تو پهلوونِ واقعی هستی. مردی کن بذار برم. من کاری به کارِ جنگ ندارم.

حوصله سروان سر رفت. از سه شبِ قبل خواب به چشمش نیامده بود. شب اول کمی روی نقشه عملیات چرت زده بود و تا نیمه‌شب نیروهای سپاهی و نیروهای خودش را برای کمین توجیه کرده بود.

ـ عرض این تنگه دو کیلومتره. از کنار کوه تا رودخونه دست ارتشه. از رودخونه تا دره دست سپاه. برای همینه که نیروی بومی و آشنا به منطقه راحت نفوذ می‌کنه. از شما خواستم بیایید تا با هم کمین بزنیم؛ سپاه و ارتش با هم این‌طوری حرکت کنن، نفوذیا هر کی هستن نمی‌تونن فرار کنن.

نیروهای هر دو طرف حرفی نزدند. در یک سال گذشته سروان جوانِ ارتشی را خوب شناخته بودند و می‌دانستند کارکشته و حرفه‌ای است و سروان ادامه داده بود.

ـ مسئله اینه که جوّ خیلی بد شده. همه به کُردای محلی شک کردن. به خصوص از وقتی سر نیروهای غیربومی را می‌برن چند مورد دعوا گزارش شده.[...]

کاک جبار با سبیل پرپشت و چانه محکم هنوز نگاهش می‌کرد. خستگی و تردید را در چهره بازجو دیده بود و می‌خواست راهی برای فرار پیدا کند.

ـ ببین جناب سروان، ما خونواده داریم، زن و بچه داریم. قاچاق می‌کنیم، درست، اما تو این اوضاع قاچاق نکنیم چی کار کنیم؟ از بدبختی و فلاکت بمیریم؟ بذار من برم. به خدا زن و بچه دارم.

سروان این‌بار با نفرت مرد را نگاه کرد. شب دوم را برای گرفتن او و دوستانش صرف کرده بود. سه نفر از نیروهایش تیر خورده بودند تا این یک نفر دستگیر شده بود و بقیه در تاریکی شب خودشان را به رودخانه زده بودند و رفته بودند. حالا مرد نشسته بود و او را نگاه می‌کرد. این‌بار طاقت نیاورد و گفت: «خب خونه‌ت کجاست؟ اگه راست گفته باشی آزادت می‌کنم.»

پلکِ مرد پرید؛ مثل گذشته‌ها؛ مثل وقتی که جوان‌تر بود و ابهتی داشت؛ مثل وقتی که هنوز سبیل پرپشت نداشت. گفت: «خونه‌م اون طرف تو عراقه.»

بعد داد زد: «ای خدا، ما بدبختیم. نه این طرف راه داریم نه اون طرف. بی‌کس و بدبختیم.»

ـ خب تعریف کن اون شب اونجا چی کار می‌کردی؟

ـ صد بار گفتم باز هم می‌گم. قاچاق سیگار می‌کردم؛ از کردستان عراق به کردستان ایران؛ از کردستان ایران به تهران.

سروان طاقت نیاورد؛ از مرد فاصله گرفت. همه شب سوم را برای فاصله گرفتن از او تلاش کرده بود. برای ندید گرفتن او تلاش کرده بود.

ـ پس چرا موقع دستگیری اسلحه داشتی؟

ـ برای قدم زدن که نمی‌رم مرد! ناسلامتی جنگه. هر ننه‌قمری یه اسلحه دستش گرفته می‌خواد جون مردم رو بگیره!

ـ من رو می‌شناسی؟

ـ نه. بازیگری چیزی هستی؟ معروفی یعنی؟

سروان نخ سیگار را از جیبش بیرون کشید و با فندک آن را روشن کرد.

ـ سیگار؟

نیش مرد باز شد و سبیل بلندش تا انتهای دو طرف صورت رفت. با دست سیگار را گرفت و روی لب گذاشت و با تمام قدرت آن را به درون کشید.

ـ خوشم اومد. داشتم از خُماری می‌مردم.

لهجه مرد حالا رقیق و صاف شده بود؛ مثل گذشته‌ها؛ مثل وقتی جوان بود؛ مثل وقتی برای خودش کسی بود. سروان سیگار کشیدن مرد را نگاه کرد. هنوز پلکش می‌پرید و هنوز سیگار را با انتهای دو انگشت می‌گرفت و هنوز موقع پک زدن سرش را به طرف بالا می‌برد و چشمش را می‌بست.

ـ من تو رو می‌شناسم.

سیگار روی دست مرد لغزید، اما خودش را نباخت. با چشمان میشی سروان را کاوید. صورت لاغر و کم‌ریشش را، چشمان براق و درشتش را، هیکل روی فرم و لباس خاکستریِ ارتشی‌اش را، اما چیزی نفهمید و ترجیح داد سکوت کند.

ـ خیلی وقته سیگار می‌کشی؟

مرد سیگار را لای دو انگشتش جلو آورد: «بفرما خودت بکش.»

سروان عقب کشید. دست مرد پر مو و سنگین بود؛ گفت: «نه. من از سیگار خاطره خوبی ندارم؛ سیگار می‌بینم حالا بد می‌شه، رعشه عصبی پیدا می‌کنم. کلاً چند ساله حمله عصبی دارم. دیشب هم قبلِ عملیات حالم بد شد، برای همین رفقات فرار کردن.»

مرد مشکوک سروان را نگاه کرد. آتش سیگار به طرف انتها می‌رفت و مرد همان‌طور سروان را نگاه می‌کرد. خودش هم نمی‌دانست چرا آن‌طور مات شده. سروان ادامه داد.

ـ آخه من شنیدم بعضی بازجویی‌ها خیلی خشنه. مثلاً با سیگار پشت دست متهم رو می‌سوزونن. مثلاً نگاه کن.

سروان آستینش را بالا زد و زیر نور مهتابی دستش را جلو آورد؛ حفره‌های کوچک ردیف روی دستش کاشته شده بود.

ـ تازه ضربه‌هایی که به سرم خورده باعث شده حالم بد بشه؛ حمله که بهم دست می‌دهد می‌خوام زمین رو گاز بزنم که آروم بشم.

سیگار حالا به انتها رسیده بود. مرد چیزهایی دستگیرش شده بود؛ به حرف آمد و بدون لهجه و صریح پرسید: «چرا اینا رو به من می‌گی؟»

سروان لرزید. داغ روی دستش می‌سوخت و سرش گیج می‌رفت.

بازجو به صندلی‌اش تکیه داد و بلند داد زد: «پسرجون، چرا اینارو به من می‌گی؟ خفه شو و هر چی می‌دونی بنویس.»

پسر جوان به زحمت آب بینی‌اش را جمع کرد و التماس کرد.

ـ به خدا ننه‌م نگرانه. بذار برم. من که کاری نکردم.

بازجو با چانه‌مکعبی و چشمان میشی جلو آمد و زیر نور لامپ به پسر زل زد.

ـ پخش اعلامیه کاری نیست نه؟

و نوجوان التماس کرد.

ـ تو محل ما همه همین کار رو می‌کنن؛ من نمی‌دونستم جرمه.

بازجو سیگار دوم را روشن کرد و موذیانه خندید.

ـ گفتی سیگار نمی‌کشی پسر؟

ـ نه ضرر داره. تو رو خدا بذار برم.

بازجو سیگار را ته انگشتش چپاند. سرش را بالا گرفت و پک زد.

ـ پس تقسیم می‌کنیم؛ نصفش مال من، نصفش مال تو. دودش مال من، داغش مال تو.

پلک بازجو پرید؛ بازجو سیگار را روی دست پسر گذاشت؛ پسر با فریاد خفه‌ای از جا کنده شد و روی زمین افتاد و دست سنگین مرد روی صورتش خورد و بعد بلندش کرد.

ـ هر وقت همه چی رو نوشتی می‌ذارم بری.

ـ سوختم خدا... من که گفتم چیزی نمی‌دونم.

ـ تو فکر کردی پاپتیایی مثل تو می‌تونن حکومت شاهی رو عوض کنن؟ آب دماغِ امثال شما رو یکی دیگه جمع می‌کنه اون وقت شما به فکر انقلاب افتادید؟

لخته خون سیاه از حفره‌های روی دست پسر بیرون زده بود. بوی سیگار و تاریکی گیج و منگش کرده بود؛ خواست جوابی بدهد اما نتوانست و بازجو ادامه داد: «تو پرونده‌ت نوشته یه هفته‌ست اینجایی؛ آن‌قدر اینجا می‌مونی تا حالت از خودت به هم بخوره و آدم بشی.»

پسر خودش را جمع کرد.

ـ بذار برم. ننه‌م نگرانه.

ـ هر وقت آدم شدی میری؛ حالا باهات کار دارم.

بازجو هنوز زخم‌های قدیمیِ روی دستش را نگاه می‌کرد و مرد با سبیل پهن و چانه مکعبی همان‌طور به بازجوی جوانش خیره شده بود؛ دود سیگار آرام به هوا می‌رفت و محو می‌شد. مرد این‌بار با التماس گفت: «می‌خوای با من چی کار کنی؟»

سروان پیروزمندانه نگاهش کرد.

ـ اول بگو شما می‌خواستید چی کار کنید. البته به جز کشتن ما.

و مرد اعتراف کرد: «خراب کردن کُرد جماعت و بردن اطلاعات شما برای اون طرف.»

سروان احساس خفگی کرد. به طرف پنجره رفت و کمی نفس کشید. بانه در میانه برف و تاریکی آرام خوابیده بود و نفس می‌کشید؛ دوباره روبه‌روی مرد نشست و گفت: «هنوز از صدات می‌ترسم. تو کابوسِ هر شب منی. بیا یه کم برای هم خاطره تعریف کنیم. بابام همیشه می‌گفت دنیا کوچیکه؛ آدما دوباره به هم می‌رسن. چه سالی بود من رو شکنجه می‌دادی؟»

و مرد با نفرت پسر را نگاه کرد.

ـ تف تو شانس من که باید اینجا به تو برسم.

ـ یادم اومد. به نظرم سال پنجاه بود. من اون موقع پونزده سالم بود. البته نمی‌خواد عذاب وجدان بگیری. یکی دو سال بعدِ آزاد شدنم رفتم جنوب لبنان دوره تکاوری دیدم. برای همین وقتی برگشتم رفتم تو ارتش و می‌بینی که درجه‌ها را کیلویی نگرفتم.

مرد حالا کاملاً خلع سلاح شده بود. سبیل پرپشت و هیکل پهنش ابهتی نداشت. پرسید: «می‌خوای با من چی کار کنی؟»

ـ به قول خودت اینجا من سؤال می‌کنم. من از تو چیزای زیادی یاد گرفتم بازجو. تو خشن‌ترین و عوضی‌ترین بازجوی ساواک بودی؛ خیلیا از خبر بازداشتِ تو خوشحال می‌شن؛ با برگشتن تو، روح اونایی که ناقصشون کردی آروم می‌گیره قصاب!

پلک مرد با شنیدن لقب دوران بازجویی‌اش لرزید؛ حرفی برای گفتن نداشت و سروان ادامه داد: «چطور از اینجا سر درآوردی؟»

و مرد ناچار اعتراف کرد.

ـ چند روز قبلِ پیروزی انقلاب فرار کردم. قاچاقی رفتم ترکیه. یه مدت تو ترکیه آوارگی کشیدم. بعد که مسعود رجوی با صدام همکاریش‌رو شروع کرد منم برای فرار از دربه‌دری رفتم اردوگاه اشرف و اونجا با کمک یه دوست قدیمی جذب شدم.

ـ و اینجا چی کار می‌کنی؟

کُرک و پر مرد ریخته بود؛ سبیل پهنش هم رو به پایین آویزان شده بود.

ـ یه سال تموم منطقه رو با لباس کُردی گشتیم. لهجه رو هم تقریباً یاد گرفتیم.

سروان با شادمانی داد زد: «اما بدشانسی آوردی. اگه من تو رو نمی‌شناختم الان آزاد می‌شدی، چون فقط یه قاچاقچی بدبخت بودی.»

مرد با نفرت نگاهش کرد.

ـ کاش کشته بودمت. با من چی کار می‌کنی؟

ـ من کاره‌ای نیستم. دادگاه حکم تو رو تعیین می‌کنه.

سروان به طرفِ در رفت. بعد از چند شب امشب راحت می‌خوابید.

 

منبع: رویای یک عمارت فرعونی: برگزیده ششمین جشنواره داستان انقلاب (بزرگسال). به کوشش خسرو باباخانی و رقیه‌سادات صفوی. تهران: انتشارات سوره مهر ـ 1395 ـ صص 185 تا 193.



 
تعداد بازدید: 1036


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: