07 آذر 1398
رفیع افتخار
آقای حجاریان گندمگون بود. چند شوید موی حناییرنگ وسط سر طاسش را که دورتادور موی کمپشت داشت، میپوشاند. ناظم دبیرستان ما قد بلندی داشت، لاغر و استخوانی بود. چشمهایی ماشیرنگ و دماغی عقابی داشت. هیکلش اطوکشیده و شقورق بود. هیچوقت چوب دستش نمیگرفت. فوق فوقش گوش طرف را میپیچاند یا تیزی ناخنش را در لاله گوشش فرو میبرد.
گفت آقای قطب محبت کرده و وقتش را به او داده.
خیلی خبر خوب و خوشحالکنندهای بود. کی حال هندسه را داشت؟
آقای حجاریان ابتدا یک نگاه سرتاسری، عمیق و ژرف به کلاس انداخت، سپس به حرکت درآمد، رفت روی صندلی بالای سکو نشست و رضایتمندانه یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. یک چیز مرموز و ناشناخته در صورتش وول میخورد. من فکر کردم میخواهد باز هم نصیحتمان کند که بیشتر درس بخوانیم، که شلوغبازی درنیاوریم، که بعد از تعطیلی دبیرستان مستقیم به خانههایمان برویم، که سربهزیر باشیم، که اخلاقمان را درست بکنیم و از این قبیل حرفهایی که صد بار دیگر هم از او و مدیر و معلم و پدر و مادرهایمان شنیده بودیم.
اما حدسم از اساس غلط از کار درآمد. آقای حجاریان بیمقدمه رفت سر اصل مطلب و با دهان پر از خنده گفت: «یک خبر دارم برایتان توپ!»
یکهو غافلگیر شدیم. چند ثانیهای گذشت که به خودمان آمدیم. همهمه میانمان در گرفت و حدس و گمانهایمان شروع شد.
آقای ناظم به علامت سکوت، دستش را عمودی نگه داشت و گفت: «بنا به امر شاهنشاه آریامهر...» و منتظر ماند.
همه یک صدا گفتیم: «خدا، شاه میهن» و کف زدیم.
آقای حجاریان با شوق و ذوق ادامه داد: «شاهنشاه آریامهر تصمیم گرفتهاند ما هم مثل همه ملل مترقی عالم فقط یک حزب در کشورمان داشته باشیم، حزب رستاخیز...» و باز هم منتظر ماند.
ما سه بار هورا کشیدیم: «هورا... هورا... هورا...»
آقای ناظم دوباره دستش را عمود کرد:
ـ حزب رستاخیز، اینطور که معلوم است و همه میگویند، همان گام بلند است برای رسیدن به تمدن بزرگ...
ما باز هورا کشیدیم.
ـ حزب رستاخیز شاخههای مختلفی دارد. یک شاخهاش دانشآموزی است. و از روی صندلیاش بلند شد و هیجانزده ادامه داد: «اعلیحضرت شدیداً به آینده و پیشرفت شما دانشآموزان علاقهمند میباشند. همه مردم عضو حزب رستاخیز هستند مگر اجنبیپرستها. آنهایی که نمیخواهند عضو حزب باشند خائن هستند، باید گورشان را گم کنند و با این مملکت بایبای کنند.»
آقای حجاریان سینهاش را صاف کرد و همانطور با احساس ادامه داد: «بگذریم، حزب یک شاخه دانشآموزی هم دارد که از شاگرد اولهای نخبه و وطنپرست تشکیل میشود.» سپس آب دهانش را قورت داد:
ـ از هر کلاس یک نفر انتخاب و از میان کلاسها نیز یک نفر به عنوان نماینده دبیرستان انتخاب میشود تا مرحله استانی. آنجا او نماینده تمام دانشآموزان دبیرستانهای شهر خواهد بود.
به این جای حرفهایش که رسید، انگار زانوانش تحمل وزنش را نداشته باشند یک دستش را به میز گرفت و روی صندلی نشست.
احمد روشندل بلند شد و با صدای لرزان پرسید: «آقا اجازه! اگر ما انتخاب بشیم تا استانش باید پیش بریم؟»
آقای حجاریان محکم چشمهایش را روی هم فشار داد و با تأکید سرش را فرود آورد:
ـ از این بالاتر. به تهران میروید و در مجلس ملی دانشآموزی به حضور ولیعهد شرفیاب میشوید.
ناگهان کلاس رفت روی هوا. همه دوست داشتیم به پایتخت برویم و ولیعهد را از نزدیک ببینیم. شانس در خانهمان را زده بود!
آقای حجاریان اجازه نداد زیاد در رؤیاهایمان سیر کنیم چون بلافاصله مبصر کلاس، کریم رادمهر، را صدا زد و گفت اسامی داوطلبها را روی تخته بنویسد.
برخلاف آن هیاهو و گردوخاکمان فقط سه نفر دست بلند کردند: من،محمود رضوانبندری و احمد روشندل که با نگاهی دزدکی به دوروبرش در جا پشیمان شد و دستش را انداخت.
توی دلم گفتم: «ای بزدل! ترسیدی انتخاب نشوی؟!»
کریم، اسم ما دو نفر را روی تخته نوشت و بلاتکلیف منتظر ماند. آقای حجاریان از جایش بلند شد و جلوی ما متفکرانه شروع کرد به قدم زدن. چند بار عرض کلاس را رفت و برگشت. صدای جیرجیر کفشهایش روی موازییکهای کف کلاس میپیچید و سکوت را درهم میشکست. عاقبت ایستاد و رو به ما کرد:
ـ وقتی شما آقا کامبیز را توی کلاستان دارید لزومی نکرده انتخابات بکنید، چه نمایندهای شایستهتر از آقای افجهای!
یکهویی چهرهاش سخت و نگاهش سرد شده بود.
ناگهان نفس در سینهاش حبس شد. بیاختیار به طرف افجهای چرخیدم. پدرش سرهنگ ارتش بود و زیاد با ما نمیجوشید. گماشتهای داشتند که او را با جیپ ارتشی به دبیرستان میآورد و میبرد. رفتارش حتی با معلمها خشک و رسمی بود، به زور لبخند میزد و یا کلمهای حرف از دهانش در میآمد.
صدای آقای حجاریان به خودم آورد:
ـ آقا کامبیز شایسته نماینده تمام دانشآموزان شهر است و ما اصلاً لزومی به رأیگیری نداریم.
سپس منتظر ماند. ما کاملاً سکوت کرده بودیم. افجهای با گردن برافراشته کلفت، صورت پر خون و چشمهای قهوهای پرغرور به جلویش خیره شده بود و هیچ عکسالعملی از خودش نشان نمیداد. انگار از قبل از همه چیز خبر داشت یا برایش انتخابات بیاهمیت بود.
آقای حجاریان دستها را به هم مالید و با لحنی مطمئن گفت: «بسیار خوب، آقا کامبیز را به عنوان نماینده کلاس شما معرفی میکنیم.» و راه افتاد که برود.
ناگهان رضوانبندری از جایش بلند شد و گفت: «آقا اجازه! ما هم داوطلب هستیم. اجازه بدین شرکت کنیم شاید برنده شدیم.» صدایش کمی میلرزید.
آقای حجاریان سر جایش خشکش زد. مکثی کرد و برگشت. داشت با قدمهای سنگین و بلند به سمتش میرفت. محمود نیمکت سوم، وسط مینشست. نگاهش کردم. ترس را به وضوح در چهرهاش میدیدم. عضلات صورتش منقبض و رنگ تیرهاش به سرخی میزد.
آقای ناظم نزدیک آمد، دستهایش را روی میز ستون کرد و چشمهایش را برایش دراند:
ـ که فکر میکنی رأی میآوری؟
پیش خودم گفتم ای بدبخت بیچاره، زیادهروی کردی!
رضوان بندری نه گذاشت و نه برداشت جوابش را آماده داشت:
ـ آقا اجازه! آقا ما از کجا باید بدانیم، شاید بچهها بهمان رأی دادند و انتخاب شدیم؛ شاید رأی ندادند و انتخاب نشدیم.
دیگر حتم داشتم کارش ساخته است!
آقای حجاریان همانطور که با چهره درهم و عبوس روی میزش خم شده بود یکمرتبه به طرف من که میز چهارم طرف مقابل نشسته بودم؛ چرخید:
ـ تو چی اقبالپور، تو کجای کاری؟
موقعیتم را سبک و سنگین کردم. مثل فنر از جا جستم و فوری جا زدم. با تتهپته گفتم: «آقا اجازه ما فکر میکنیم همان کامبیز برای این حزب رستاخیز خیلی خوب باشد و رضوان بندری مزخرف میبافد. ما خودمان را کنار میکشیم و به رضوان بندری هم پیشنهاد میکنیم تا دیر نشده خودش را کنار بکشد. به نفع همه است که آقا کامبیز نماینده کلاس باشد چون بابایش سرهنگ است و هوایش را دارد...»
آقای حجاریان اجازه نداد نطقم را تمام کنم، با اخم و تخم گفت: «بسه، بسه، بیخود فلسفهبافی نکن. بتمرگ سر جات!» و تا من سر جایم تا بخورم به طرف محمود برگشت.
ناگهان حس کردم چیز سردی مثل مار از روی پوست پس کلهام راه کشید پیش و به پشت گردنم رسید. خیس عرق شده بودم. سردی دانههای عرق را حس میکردم. صدای یواشکی پیکپیک خندههایی به گوشم میرسید، اما باز هم رضوان بندری از رو نرفت:
ـ آقا اجازه!... ما هم میخواهیم شرکت کنیم. اگر او بیشتر رأی آورد که نوش جانش، نماینده کلاس ما میشود و تا استان پیش میرود؛ اما اگر ما رأی آوردیم چی؟ در این صورت نمیتوانیم از حقمان بگذریم، ما هم بچه همین شهر همین مدرسه و همین کلاسیم و دوست داریم ولیعهد را از نزدیک ببینیم. آقا اجازه... آقا به خدا آنقدر حرف تلنبار شده تو دلمان داریم که میخواهیم به ولیعهد بزنیم... حالا که شانس به ما رو کرده شما برایمان شاخ شدین.
چه دل و جرئتی! جیگرش را نداشتم وگرنه میپریدم و محکم جلوی دهانش را میگرفتم.
حدسم درست بود!
آقای حجاریان چشمهایش را برایش ریز کرد و سرد و بیرحم نگاهش کرد:
ـ پسره زبان دراز بیسروپا! خودت را با آقا کامبیز مقایسه میکنی؟
غُدبازی رضوان بندری تمامی نداشت:
ـ آقا اجازه! مگر چی ما از او کمتره؟ تازه، هم درسمان بهتره هم معدلمان بیشتره.
آقای ناظم داشت از عصبانیت منفجر میشد. زباندرازیهای رضوان بندری دیوانهاش کرده بود. چهرهاش را در هم فشرد و مشتش را بالا برد. از ترسم خودم را روی نیمکتم سُر دادم پایین تا شاهد متلاشی شدن مغز محمود بیچاره نباشم. سرم به موازات میز بیرون بود و میدیدم. آقای حجاریان دستش را در هوا نگه داشت و از لای دندانهایش غرید:
ـ بزمجه، مگر تو نمیدانی بابای افجهای چه کاره است؟
محمود پدر نداشت.
رضوان بندری سرختر شد، اما باز هم عقبنشینی نکرد:
ـ آقا اجازه! ما چه گناهی کردیم که بابا نداریم، از این گذشته، مگر بابای او میخواهد از حق و حقوق ما دفاع کند؟ ما که میگیم چون بابایش سرهنگه هوایش را دارید. اگر بابای خدابیامرز ما هم زنده بود شاید حالا یه سرهنگی یا درجهداری بود و شما اینقدر به ما سرکوفت نمیزدین.
یکدفعه چشمهای آقای حجاریان گشاد گشاد شدند، سیاهی چشمهایش به یک طرف کشیده شد و رنگش به شدت پرید و ناگهان شترق...
صدای بلندی در کلاس پیچید و محمود یک طرف صورتش را دو دستی چسبید. من به جای محمود سوزش اشک را در چشمانم حس کردم اما اشکی در چشمان محمود نمیدیدم. نیم صورتش را گرفته بود و خیرهخیره آقای ناظم را نگاه میکرد.
آقای حجاریان سرش داد کشید: «بتمرگ سر جات! پسره آشغال کله! تو اگر عقل داشتی از اقبالپور یاد میگرفتی که مثل بچه آدم انصراف داد یک کلمه دیگر زباندرازی کنی پروندهات را میگذارم زیر بغلت و از این دبیرستان پرتت میکنم بیرون.»
در این موقع انگار که محمود به خودش آمده باشد سر جایش لرزید، زانو شکاند و بیاختیار روی نیمکت فرود آمد. حالا میتوانستم جوشش اشک را ببینم که در چشمهای درشت میشی رنگش پرپر میزد.
آقای ناظم داد کشید: «زود باشید. رأیهایتان را روی یک تکه کاغذ بنویسید، همه به افجهای رأی میدهند، شیرفهم شدن؟»
بعد از لحظاتی که انگار کلاس مرده بود کمکم به خود آمدیم، صدای خشوخش کاغذ و کندن ورقهها از توی دفترها فضا را پر کرد. بچهها با هم حرف نمیزدند، حتی پچوپچ هم نمیکردند. سرشان به کار خودشان گرم بود.
مبصر جلو آمد و ورقهها را جمع کرد.
آقای حجاریان با خشونتی که قبلاً از او ندیده بودیم، سر کریم رادمهر فریاد کشید: «رأیهای این کرهخرها را یکییکی روی تختهسیاه بنویس که اگر آقای مدیر آمد ببیند.»
کریم رادمهر با ترس و لرز پای تابلو رفت و وسط تختهسیاه درشت با گچ نوشت: کامبیز افجهای!
سپس از سکوی جلوی تابلو پایین آمد و کاغذها را جمع کرد. هر کاغذی که باز میکرد ابتدا مات و مبهوت، نگاهی همراه با ترس به ناظم میانداخت، انگار از او اجازه میخواست تا نوشته روی کاغذ را بخواند آنگاه بیصدا دهانش را باز و بسته مینمود.
افجهای فقط یک رأی آورده بود و با همان یک رأی هم نماینده کلاس و همه دبیرستان شد. بقیه کاغذها سفید سفید بودند.
منبع: جشن از ما بهترون. پنجمین جشنواره داستان انقلاب (نوجوانان). تهران: سوره مهر . 1395. صص 79 – 86.
تعداد بازدید: 977