انقلاب اسلامی :: کوچه گرم بود

کوچه گرم بود

21 آذر 1398

حسین موسوی

بعد از این‌که جیب‌هایمان را زیرورو کردیم از دکان مش‌غلام‌علی دو تا توپ پلاستیکی خریدیم، آمدیم توی کوچه و یکی از توپ‌ها را آن‌قدر محکم به در و دیوار کوبیدیم که پنچر شد و فیش صدا داد. بعد آن را پاره کردیم و لایه کردیم و کشیدیم روی آن یکی توپ، بعد هم یارکشی کردیم و توی کوچه دویدیم دنبال توپ.

تا ظهر توی کوچه بالا پایین کردیم و عرق ریختیم. آخر بازی، سلیمان زیر توپ زد. توپ رفت بالا و توی تیغ آفتاب گم شد. وقتی پایین آمد، افتاد توی حیاط خانه مختاری. نفس‌هایمان گیر کرد. توی سینه و عرقمان یخ کرد زل زدیم به سلیمان.

 ایرج گفت: «نمی‌شد جفتک نمی‌زدی به توپ؟!»

سلیمان گفت: «به من چه!... افتاده که افتاده.»

گفتم: «هر کس توپ را انداخته خودش می‌رود پس می‌گیرد.»

با این حرف، بچه‌ها سلیمان را دوره کردند. از ترس به تته‌پته افتاد. رنگش پرید و خواست در برود که زورکی فرستادیمش در خانه مختاری. بعد هر کدام تا جایی که توانستیم در رفتیم و دورتر ایستادیم.

سلیمان که به در خانه رسید، نگاهی به ما انداخت و بعد نگاهی به زنگ خانه. با نگاهمان مجبورش کردیم که زنگ بزند. وقتی که جواب زنگ را ندادند، خم شد و سنگی برداشت و محکم کوبید به در. لحظه‌ای بعد در باز شد. سلیمان یک قدم عقب آمد و چیزهایی گفت که نشنیدیم. وسط حرف‌هایش به کتانی‌های دهان باز کرده‌اش نگاهی انداخت و با پوست کف دستش ور رفت. حرف‌هایش که تمام شد، لحظه‌ای ایستاد و به مختاری نگاه کرد بعد پا به فرار گذاشت. ما هم فرار کردیم و هر کدام چپیدیم توی خانه‌هایمان. صدای مختاری از توی کوچه شنیده می‌شد که می‌گفت: «بی‌پدر و مادرها... بی... ها... پدرها.»

تا عصر بیرون نیامدیم. توی خانه کلافه بودم. رفتم پای مشق علی. دست بردم و یکی از کتاب‌هایش را برداشتم، که زد روی دستم. این‌بار خودکارش را برداشتم که صدایش درآمد و داد زد: «مادر... ببین حسن نمی‌گذارد درس بخوانم.»

مادر از آشپزخانه، ملاقه به دست آمد توی اتاق. ملاقه را بالا برد بزند توی سرم که پریدم و رفتم توی بالکن. صدای مادر را گوش می‌کردم که می‌گفت: «بی‌سروپا خودتی که خیالت نیست. بگذار آن پدرت برگردد، حسابت را می‌گذارم کف دستت.»

گفت و گفت. یک گوشم در بود و آن یکی دروازه. صدای بچه‌ها که از توی کوچه آمد تند رفتم و کتانی‌هایم را پوشیدم. مادر گفت: «کجا ذلیل‌مرده؟!»

جوابش را ندادم. رفتم توی کوچه. سلیمان و حمید و ایرج نشسته بودند و تیله‌هایشان را می‌شمردند. گفتم: «تیله‌بازی؟!»

سلیمان گفت: «تیله آوردی آن وقت حرف بزن.»

یاد تیله‌هایم افتادم که پدر ریخته بود توی سوراخ مستراح. گفتم: «قرض بدهید چند تایی، پس می‌دهم.»

ندادند. نشستم و بازی‌کردنشان را نگاه کردم. نقشه می‌کشیدم که چطور می‌شود چندتایی را کش رفت؟ تیله‌هایی را که دورتر می‌افتادند دنبال می‌کردم و برمی‌داشتم. می‌دویدند و از دستم می‌کشیدند و زیر لب چیزی می‌گفتند.

از بی‌محلی‌هایشان جِرِم گرفته بود. می‌خواستم یک دعوایی راه بیندازم. خواستم بگویم بروید جلوی خانه خودتان بازی کنید و گورتان را از اینجا گم کنید ‌که در خانه مختاری باز شد. مثل فشنگ دویدم توی خانه و در را بستم. صدای پای بچه‌ها را شنیدم که فرار کردند. پشت در نشستم و توی دلم قند آب می‌شد که حالا مختاری تیله‌هایشان را داشت جمع می‌کرد.

رفتم توی هال. در حمام باز بود و مادر را دیدم که نشسته بود و رخت می‌شست. مرا که دید، ‌سرش را برگرداند و زیر لب نفرین کرد. علی را دیدم که با قیچی داشت کارتن یخچال را برش می‌زد. رفتم کنارش نشستم و گفتم: «چه می‌کنی؟»

جوابم را نداد. خودم را کز کردم شاید دلش به حالم بسوزد. گفت: «کاردستی.»

گفتم: «مثلاً چی؟»

گفت: «می‌خواهم آدمک درست کنم.»

گفتم: «هه... برو بابا...»

قیچی باز شده را به طرفم گرفت و گفت: «برو پی کارت... یالا.»

رفتم. اگر نمی‌رفتم داد می‌زد و مادر را می‌کشاند آنجا. رفتم توی بالکن و توی کوچه را نگاه کردم. خلوت بود. سر شام مادر صدا زد: «حسن بیا... غذا یخ کرد.»

گفتم: «نمی‌خورم.»

گفت: «بیا بچه!»

صدایم را بالا بردم و گفتم: «من آبگوشت نمی‌خورم. هزار بار گفتم که دوست ندارم.»

پدر که سر سفره بود و پشتش به من، چرخید طرفم و گفت: «مثل بچه آدم پاشو خودت بیا وگرنه...»

داد زدم: «نمی‌آیم!»

پدر بلند شد و گفت: «... چرا داد می‌زنی؟ پاشو یالا.»

بعد رفت کمربندش را از شلوار روی چوب‌رختی برداشت و دوید طرفم. مادر آمد و دستش را گرفت. قلبم گروپ‌گروپ شروع کرد به زدن. تند رفتم کنار سفره نشستم. علی پوزخندی زد. بغضم ترکید و اشک‌هایم ریخت. سعی کردم صدایم درنیاید وگرنه پدر دمارم را درمی‌آورد.

پدر گفت: «شکم گرسنه هار شده... ای به گور پدرت با این مملکتی که درست کرده‌ای؟»

مادر گفت:‌ «آمدیم یک لقمه کوفت کنیم. از کله سحر بشور و بپز، این هم دستمزدمان!»

مادر هم بغض کرد. پدر یک لقمه توی دهان گذاشت و چشم‌هایش خشک شد به گوشه‌ای از سفره. لقمه را که پایین داد گفت: «نه بیرون آسایش داریم نه توی خانه.»

تا آخر شام کسی حرف نزد. زورکی چند لقمه‌ای خوردم. علی کاسه‌اش را هم لیسید. مادر که داشت سفره را جمع می‌کرد، پدر گفت: «امروز یک جوانکی دوید توی تعمیرگاه و خوابید توی چال سرویس؛ چند تا مأمور آمدند پرسان‌پرسان و پیدایش کردند و با مشت و لگد او را بردند. جوان سر تا پا سیاه شده بود. قیافه‌اش هیچ معلوم نبود. مأمورها تهدیدم کردند و گفتند: به خرابکار پناه می‌دهی؟ پدرت را درمی‌آوریم... بعد رفتند.»

مادر گفت: «فکرش را نکن مرد!... این‌ها که به تو ربطی ندارد.»

یکی با ریگ زد به پنجره. تا خواستم بلند شوم پدرم دوید توی بالکن و شروع کرد به فحش دادن: «برو پدرسوخته... حسن مرد... می‌آیم در خانه‌تان ها!»

مادر گفت:‌ «یواش‌تر... آبرویمان رفت پیش در و همسایه.»

پدر برگشت طرف من و بِر و بِر نگاهم کرد و گفت: «تو مگر درس و مشق نداری؟ هان؟... چرا مثل اصغر لات هی ول می‌چرخی؟»

مادر دستم را گرفت و برد کتاب و دفترهایم را دستم داد. پدر گفت: «حیف نان... باید ببرمت توی آن مغازه... ازت کار بکشم.»

مادر گفت:‌ «چند روزی است معلم ندارند.»

پدر گفت: «ندارند که ندارند؛ باید هر غلطی خواست بکند؟»

بعد گفت: «چرا ندارند؟... مگر می‌شود؟!»

علی گفت: «دستگیرش کرده‌اند. خودم توی حیاط مدرسه دیدم که او را بردند.»

گفت: «به تو ربطی ندارد.»

پدر با غیظ نگاهم کرد. سرم را کردم توی کتاب.

علی تا موقع خواب با قیچی افتاده بود به جان کارتن یخچال. گفت:‌ «بابا، پول بده فردا می‌خواهم چسب بخرم.»

پدر چیزی نگفت. مادر به دست‌های او پماد می‌زد.

چشم باز کردم و توی جا غلتی زدم. پدر نبود. علی لباس مدرسه پوشیده بود. مادر توی کیفش چیزی گذاشت و بعد از زیر فرش دو تومان برداشت و کف دست علی گذاشت و گفت: «چسب بخر... بقیه‌اش را خرج نکن. پس‌انداز کن.»

بلند شدم و با صدای گرفته گفتم: «من هم پول می‌خواهم.»

مادر گفت: «برو دست و صورتت را بشور.»

علی گفت: «مادر پول ندهی، می‌خواهد تیله و توپ بخرد.»

خواستم چیزی بگویم که مادر روی دهانم را گرفت و هلم داد طرف دستشویی، علی شکلک درآورد و رفت. آخرین لقمه نان و پنیر را توی دهان گذاشتم و چای شیرین را هورت کشیدم. پا شدم بروم که مادر صدایم کرد. تند کتانی‌هایم را پوشیدم و خواستم فرار کنم که گفت: «بیا... مگر پول نمی‌خواستی؟»

همان‌جا ایستادم. مادر آمد. دو تومان توی دستم گذاشت و گفت: «فدات شوم، فقط توی کوچه بازی کن... دعوا نکنی... شر درست نکنی.»

لبخند زدم و رفتم توی کوچه. هیچ‌کس نبود. رفتم در خانه حمید را زدم. آمد جلوی در و گفت: «برو با آن بابای دیوانه‌ات.»

در را بست. ماندم توی کوچه. به خاطر شاهکار دیشب پدر، کسی با من همبازی نمی‌شد. توی کوچه ول چرخیدم و لگد زدم به تکه سنگ‌ها. چند باری توی خانه رفتم و برگشتم به کوچه. کسی قصد بیرون آمدن نداشت. از کنار خانه ‌مختاری رد می‌شدم که روی دیوار خانه‌اش نوشته‌ای دیدم. با رنگ سیاه نوشته شده بود. خیلی خرچنگ‌قورباغه بود. نفهمیدم چی نوشته شده. از روی بیکاری تکّه گچی برداشتم و شروع کردم به سفید کردن نوشته. خیلی سعی کردم از رنگ سیاه بیرون نزنم. یک ساعتی وقتم را گرفت و حسابی سرم گرم بود که در خانه‌ مختاری تق صدا داد. پاشنه‌ پایش را بیرون نگذاشته بود که گچ را زمین انداختم و در رفتم.

مادر گفت:‌ «باز چه غلطی کردی؟ کی دنبالت کرده؟»

گفتم: «مختاری خواست گیرم بیندازد.»

مادر لبش را گزید و گفت: «مگر صد بار نگفتم اطراف خانه آن یارو بازی نکن؟ چرا آتیش به‌پا می‌کنی؟ پدرت بفهمد قیامت به‌پا می‌کند.»

رفتم سر وقت کاردستی علی. چیز بدقواره‌ای بود! مادر گفت: «دست نزنی یک وقت. خراب می‌شود.»

شب که پدر می‌آید همه جمع می‌شویم دور سفره. مادر قورمه‌سبزی درست کرده. بوی غذا آب از دهانم راه انداخته. پدر رو به علی می‌کند و می‌گوید: «آن چیزی را که خواستی خریدی؟»

علی می‌گوید: «هوم.»

مادر می‌گوید: «چه خبر؟... مأمورهایی که می‌گفتی آمدند سراغت امروز؟»

پدر می‌گوید: «نه بابا، بی‌غیرت‌تر از این حرف‌هایند.»

مادر هنوز شام را نکشیده که صدای در می‌آید. پدر بلند می‌شود و کتش را روی دوشش می‌اندازد و می‌گوید: «خروس بی‌محل!»

سروصدای نامفهومی می‌شنویم. می‌خواهم بلند شوم و بروم سرک بکشم که مادر می‌گوید: «بنشین سر جایت.» و خودش می‌رود بیرون. با علی ناخنک می‌زنیم به غذا. صداها بالاتر می‌روند. می‌شنوم که مادر می‌گوید: «پسر من کاری نکرده.»

قلبم هری می‌ریزد. علی می‌گوید: «باز چه دسته‌گلی به آب داده‌ای؟!»

پدر از بیرون داد می‌زند: «حسن، با دست خودم قبرت را می‌کنم!»

بعد می‌آید و دستم را می‌گیرد و می‌کشاند دنبال خودش. مادر می‌آید و آن یکی دستم را می‌گیرد و مانعش می‌شود. می‌گوید: «بگذار ببینم چه غلطی کرده.»

پایم را روی زمین می‌کشم و مقاومت می‌کنم. پدر با زور مرا می‌برد بیرون. گریه می‌کنم و زنجموره می‌زنم. همه همسایه‌ها آمده‌اند تماشا. یک صدای کلفتی می‌گوید: «خودش است!»

نگاه می‌کنم؛ مختاری است. با آن هیکل گنده و عینک تیره‌اش دست به کمر زده. آدم از نگاهش زهره می‌ترکاند.

پدر می‌گوید: «این‌ها را تو نوشته‌ای؟»

زار می‌زنم. می‌زند توی سرم و می‌گوید: «با توأم فتنه. این چرت و پرت‌ها را تو نوشته‌ای؟» بعد به مختاری می‌گوید: «می‌بینی که آقا، کار این بچه نیست.»

معلوم است پدر بیشتر از من ترسیده. صدایش می‌لرزد. مختاری گوشم را می‌گیرد و می‌برد نزدیک نوشته. با انگشت نشان می‌دهد و می‌گوید: «چه کسی این‌ها را یادت داده؟»

ضجه می‌زنم. مادر می‌آید و می‌زند روی دستش. می‌گوید: «چشم داری... عاقله مردی خیر سرت... بچه هشت ساله کی این حرف‌ها سرش می‌شود؟»

مختاری می‌گوید: «خودم دیدم.»

مادر می‌گوید: «با آن عینک دیدی؟!... دست‌خط را نگاه کن، کور که نیستی.»

پدر می‌گوید: «زن بیا برو تو، خودم درستش می‌کنم.»

بعد او را می‌برد توی خانه و خودش برمی‌گردد پیش مختاری. می‌گوید: «آقا من معذرت می‌خواهم، اتفاقی که نیفتاده که.»

مختاری می‌گوید: «توهین به اعلی‌حضرت؟... پدرتان را درمی‌آورم.»

صدای بابای سلیمان را می‌شنوم که آمده وساطت. می‌گوید: «جناب مختاری، این بچه کی عقلش قد می‌دهد؟!... مشکل را باید جای دیگری پیدا کرد.»

تا نیمه‌های شب توی کوچه بلوا است. پدر هم که می‌آید خانه، یک فصل کتکم می‌زند. بعد می‌نشیند و تا صبح سیگار می‌کشد.

صبح که پا شدم نه پدر را دیدم و نه علی را. رفتم توی بالکن و نگاهی انداختم به خانه مختاری. نوشته روی دیوار با رنگ سیاه خط‌خطی شده بود.

نشستم توی خانه و بیرون نرفتم. با کاردستی علی ور رفتم. بعد دفتر نقاشی‌ام را باز کردم. سفید سفید بود. مداد برداشتم و مختاری را نقاشی کردم. عینک سیاهش را زشت کشیدم تا مثل جادوگرها شود. خانه‌اش را کشیدم و روی دیوار خانه‌اش نوشتم: «مختاری گاو من است.»

دفتر را بستم و انداختم کناری. رفتم توی کوچه. بچه‌ها شاه و وزیر بازی می‌کردند. سلیمان تا مرا دید گفت: «دیشب چقدر کتک خوردی؟»

حمید گفت: «بیا بازی.»

بی‌محلی‌شان کردم و رفتم جلوی خانه مختاری نشستم. زیرزیرکی بازی بچه‌ها را نگاه می‌کردم. یک جورهایی دلم می‌خواست بروم قاتیشان شوم اما غرورم اجازه نداد.

مختاری در خانه‌اش را باز کرد. بچه‌ها پا به فرار گذاشتند. نیم‌خیز شدم که فرار کنم اما یاد دیشب افتادم و دوباره نشستم. خواستم به او بفهمانم چقدر ازش بدم می‌آید. چقدر به خاطر او دیشب از دست پدر کتک خورده‌ام.

مختاری که مرا دید زل زد به چشم‌هام. بعد گفت: «چرا اینجا نشسته‌ای؟... پاشو گورت را گم کن.»

سرم را چرخاندم و جوابش را ندادم. گفت: «برو جلوی خراب شده خودتان بنشین.»

باز هم جوابش را ندادم. رفت دو لنگه در حیاطش را باز کرد و پیکان سبز رنگش را روشن کرد. یواشکی توی حیاط را نگاه کردم. پر بود از تو‌پ‌های پلاستیکی!

ماشین که دنده عقب آمد توی کوچه، مادر از توی بالکن داد زد: «حسن پاشو بیا تو.. چرا آنجا نشسته‌ای؟! بدو ببینم.» مختاری درها را بست که برگشتم خانه. مادر گفت: «چرا حرف تو کله‌ات نمی‌رود بچه؟... مگر نگفتم دوروبر آن مرتیکه دیوانه نپلک؟»

بعد لباس‌هایم را درآوردم. هلم داد توی حمام. زیر دوش آب تمام فکرم آن همه توپ بود که پخش بودند توی حیاط مختاری. بچه‌ها اگر می‌شنیدند شاخ درمی‌آوردند.

شب که پدر به خانه برگشت کلافه بود. از همه چیز ایراد می‌گرفت. آمد کنار علی نشست و گفت: «چی درست کرده‌ای؟... بده ببینم.»

علی گفت: «آدمک اعلی‌حضرت است.»

پدر سری تکان داد و گفت: «هوم... آفرین، قشنگ شده.»

علی گفت: «می‌خواهیم فردا توی مدرسه بسوزانیم!»

دست پدر بالا رفت و شترق خوابید بیخ گوش علی. آدمک را هم انداخت کناری. علی گریه کرد. مادر گفت: «مرد دیوانه شده‌ای؟... چرا بچه را می‌زنی؟»

پدر زانوی غم بغل گرفت و بق کرد. گفت: «دیوانه‌ام کرده‌اید... آخر این بچه تربیت کردن است؟!... شده‌اند چماق بالای سرم.»

مادر برایش یک استکان چای آورد. خواست چیزی بگوید، ترسید نفت ریخته باشد روی آتش. پدر خودش به حرف آمد و گفت: «امروز ریختند توی مغازه... همان مأمورها. خط و نشان کشیدند... التماسشان کردم. گفتم به زن و بچه‌ام رحم کنید... گفتند که اگر دستی به سروگوش ماشینشان بکشم بی‌خیال می‌شوند... از صبح اسیرشان شدم بی‌مزد و اجرت.»

صدای هیاهو از بیرون بلند شد. صدای بلند «الله‌اکبر!» همه گوش تیز کردیم. صداها که بلندتر شد پدر رفت توی بالکن. بعد خودش شروع کرد به داد و فریاد کردن. اول فکرکردم بچه‌ها آمده‌اند دنبالم و دارد آن‌ها را فحش می‌دهد، اما می‌گفت: «مرگ بر پدر پدر سوخته‌تان... مرگ بر ظالم... الله‌اکبر.»

مادر لبش را گزید و روی لپش زد و گفت: «وای، مرد!»

پدر پنجره را بست و تندی پرده‌ها را کشید و جوری آمد نشست که انگار اتفاقی نیفتاده. مادر خنده‌اش گرفته بود. علی هم با چشمان خیس می‌خندید. یکهو صدای شکسته شدن شیشه‌ها از بیرون آمد. و بعد هم صدای تیراندازی. پدر تند چراغ‌ها را خاموش کرد و همه را زورکی خواباند.

فردا صبح که توی کوچه رفتم چشم‌هایم را خوب مالاندم شاید بهتر ببینم. گیج بودم. کوچه پر بود از توپ پلاستیکی. در خانه مختاری باز بود. روی تمام دیوارهای کوچه پر بود از آن نوشته‌های آن روز. جلو که رفتم شیشه‌های ماشین مختاری وپنجره‌های خانه‌اش خرد و خاکشیر بود. هیچ‌کس توی خانه نبود.

رفتم و لگدی به یکی از توپ‌ها زدم. چه کیفی می‌کردم. کوچه پر بود از توپ‌های سرخ و سفید. رفتم سراغ بچه‌ها. در خانه‌ها را زدم و همه را از خواب پراندم.

 

منبع: مجموعه داستان جشن از ما بهترون: پنجمین جشنواره داستان انقلاب (نوجوانان). به کوشش: خسرو باباخانی و رقیه‌سادات صفوی. تهران: انتشارات سوره مهر. سال 1395. صص 113 - 123.



 
تعداد بازدید: 1031


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: