09 دی 1398
مرداد 1354، پانزده روز از بازداشت مرتبه اول و رهایی از کمیته[مشترک ضد خرابکاری] گذشته بود، که دوباره سروکله مأمورین ساواک پیدا شد، اما اینبار قضیه با مرتبه اول فرق میکرد. حالا همه چیز را میدانستند. وحید هر چه میدانست گفته بود، از جمله ارتباط رحیمی با ما که او هم جزء بازداشتشدگان بود.
به مأمورین اعتراض کردم که از ما چه میخواهید؟ میخواستم باز همان نقش زن ساده و بیخبر را داشته باشم که منوچهری گفت: «دیگر دستت رو شده حرف نزن، همینجا بشین و تکان نخور.» به نظر میرسید سعی میکنند در منزل کمتر خشونت نشان دهند، من هم مایل نبودم خشونتی اعمال شود که مادرم و بچهها، بیش از این ناراحت شوند. بر روی یک صندلی نشستم و دستان پسر کوچکم حسن را که از من جدا نمیشد، در دست گرفتم.
مأمورین، شروع به جستجو کردند. محل جاسازی را هم میدانستند و فقط از چگونگی ورود به آن سر در نمیآوردند. از من سؤال کردند، اصلاً از وجود جاسازی در منزل، اظهار بیاطلاعی کردم. بعدها در بازجویی هم گفتم که در زمان ساختن آن، من در منزل نبودم و با بچهها به مسافرت رفته بودیم (البته در مورد بسیاری از چیزها که وحید افراخته درباره من میگفت، همین موضوع را داشتم و قبول نمیکردم. چون او ارتباط مستقیم با ما نداشت و بهرام هم دستگیر نشده بود.)
مأمورین هرچه گشتند، راه ورود به آن را پیدا کنند، نتوانستند. عاقبت مجبور شدند با زحمت زیاد کمد را از جا بلند کنند و با بلند کردن کمد، درِ جاسازی پیدا شد. دستان حسن همچنان در دستم بود. بیاختیار زیر لب گفتم: «دیگر بابا را میکشند»، حسن با دلشوره و آهسته پرسید: «مامان! بابای مرا میکشند؟» حسن پسر فوقالعاده خودداری بود و رفتاری بزرگمنشانه و بالاتر از سنش داشت. در این چند روزه مرتب سراغ پدرش را گرفته بود و من به او میگفتم: «بابا حالش خوب است و همین روزها به دیدنش میرویم» او را نوازش کردم و بوسیدم و گفتم: «نه مامان شوخی کردم، هیچکس بابا را اذیت نمیکند.» به هر حال بعد از یافتن جاسازی که برایشان خیلی جالب و مهم بود، و از خوشحالی روی پا بند نمیشدند، در مقابل دیدگان بهتزده بچهها و مادرم، به من گفتند، برویم. عده ساواکیها خیلی زیاد بود. چند نفرشان قرار بود در منزل بمانند. در اتومبیل موقع رفتن به کمیته ساواک، آرش و منوچهری (دو بازجوی سفاک ساواک) هم بودند. منوچهری با خوشحالی میگفت: «عجب کسی را گرفتیم. فکرش را هم نمیکردیم!» (منظورشان غیوران بود) و در گفتگو با آرش از حقوق و مزایای تشویقی یاد کرده و از ته دل میخندیدند. حرفها و خندههایشان پر از وقاحت و بیشرمی بود. به نظر میرسید که اینها افرادی مسخ شده هستند که در عین احساس قدرت ذلیلند. آنقدر از پیروزی به دست آمده خوشحال بودند که گاهی وجود من را فراموش میکردند.
یافتن جاسازی برای ساواک خیلی مهم بود. در بازجویی، آرش به من میگفت: «ما همه نوع جاسازی دیده بودیم. از زیر مبل و درون کمد و لوله بخاری و... ولی این نوع آن را ندیده بودیم.» بعد از دستگیری من، عده زیادی از افراد داخلی و خارجی را برای بازدید آن آورده بودند، که خواهرم میگفت یکبار چهل نفر بودند. خواهرم میگوید: «روزی که این چهل نفر به منزل وارد میشدند، مادرم از درون اتاق با ناراحتی زیادی با صدای بلند آنها را میشمرد، ترسیدم سکته کند. شروع کردم با او به حرف زدن و گفتم مادر ده، بیست تا بیشتر نیستند. بیا بنشین و نگاهشان نکن.» منوچهری از مادرم کلنگ خواسته بود. مادرم به او گفته بود: «کلنگ نداریم، عَمَله هر جا میرود باید وسایل کارش را با خودش ببرد.» منوچهری در زندان به من گفت مادرت هم مثل خودت میماند. چنین حرفی زده، باید مادرت را هم میگرفتیم.
منبع: خورشیدواره، خاطرات طاهره سجادی (غیوران)، تدوین: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، 1383، صص 90 ـ 92.
تعداد بازدید: 1059