انقلاب اسلامی :: بازجویی در زندان ساواک

بازجویی در زندان ساواک

23 دی 1398

درست یکی دو روز قبل بعد از دستگیری طه [محمدطه برادر محمدمهدی عبدخدایی] بود که یک پاکت پستی به دست من رسید که وقتی من آن را باز کردم دیدم اعلامیه‌ای از مجاهدین توی پاکت است. من این اعلامیه را خواندم اما پاره نکردم و آن را گذاشتم لای یک فیش بانکی و آن را توی کشوی میز گذاشتم. دو روز یا سه روز از این قضیه گذشته بود که یک مرتبه دیدم چهار نفر آمدند و گفتند حجره محمدمهدی عبدخدایی اینجاست؟ اتفاقاً من هم پشت موتورم چای بار زده بودم که ببرم به مشتری بدهم. گفتم: «من هستم.» گفتند پیاده شو، بیا بالا. مرا بردند توی حجره و کارت خودشان را نشان دادند و معلوم شد که عضو سازمان امنیت هستند و همه جا را تفتیش کردند. بعد از این ماجرا من اسنادی را که داشتم از بین بردم. آنها توی حجره نتوانستند چیزی پیدا کنند، حتی به اعلامیه هم دسترسی پیدا نکردند بعد خیلی آرام مرا آوردند سر بازار آهنگرها و از آنجا مرا بردند خانه، اتفاقاً آن روز ظهر ما منزل عموی خانواده میهمان بودیم. این قضیه به نظرم مربوط به سال 53 ـ 1352 بود.

عموی عیال، مرحوم آسید احمد تهرانی امام جماعت مسجد موسی‌ابن جعفر انتهای خیابان غیاثی بود. نزدیکی‌های ظهر قرار بود من بیایم خانه و با خانمم و دو تا بچه‌هایم برویم میهمانی، خانم بچه‌ها را تروتمیز کرده و لباس پوشانده و آماده کرده بود. به خانه که رسیدیم مأموران بدون محابا ریختند و همه جای منزل را گشتند و تفتیش کردند ولی چیزی پیدا نکردند. پسر بزرگم مجید آن روز چهار سال داشت. از او پرسیدند اسلحه بابات کجاست؟ این بچه رو کرد و به من گفت: «بابا هفت‌تیرت کجاست؟» گفتم: «بابا مگر دست من هفت تیر دیدی؟» گفت: «نه، این هفت‌تیری که تو برای من خریدی همین را می‌خواهند.» خوب، اینها یقین کردند که من اسلحه ندارم. البته من یک اسلحه روسی کوچک داشتم که مخفی کرده بودم و بچه‌ها هم از آن خبر نداشتند. مرحوم آشیخ رضا گلسرخی این اسلحه را چهار هزار تومان خریده و به من داده بود. من این اسلحه را برای روز مبادا نگه می‌داشتم. خدا آشیخ رضا گلسرخی را بیامرزد. توی همین تفتیش اینها یک جزوه از داخل کشوی میز توی خانه در آوردند که تفسیر سوره محمد(ص) به قلم حنیف‌نژاد بود. آنها می‌خواستند مرا به مجاهدین وابسته نشان دهند. گفتند: «این چیه اینجا؟» گفتم: «این جزوه مال من نیست.» گفتند: «نه. مال تو است.» گفتم: «نه. مال من نیست.» از آنها اصرار و از ما انکار. صورتجلسه کردند و من زیر صورتجلسه نوشتم این جزوه در خانه من پیدا شده اما من چنین چیزی به خانه‌ام نیاورده‌ام. بالاخره مرا سوار ماشین کردند و سرم را خم کردند که من متوجه نشدم به کجا می‌رویم. اما من فهمیدم که مرا زندان کمیته بردند. تا رسیدیم به اطاق افسر نگهبان و چشمهایم را باز کردند، جیبم را خالی کردند و مرا بردند توی یک سلول انداختند. من از بس خسته بودم خوابم برد. از خواب که بیدار شدم ساعت سه بعدازظهر بود. ناهار هم نخورده بودم. یکی هم توی همان اطاق بود به او گفتم: «شما که ناهار نخورده‌اید، من هم ناهار نخورده‌ام. اما بلند بشویم نماز بخوانیم.» با خودم فکر کردم عده‌ای را گرفته‌اند و شاید جریانی اتفاق افتاده. دهانم را گذاشتم روی سوراخ در سلول و با صدای بلند گفتم: «سرکار نگهبان، عبدخدایی با تو کار دارد.» منظور این بود که اگر در این کریدور عده‌ای هستند متوجه بشوند که مرا هم گرفته‌اند. بلافاصله یک گروهبانی آمد و گفت: «هو اینجا خانه خاله نیست که بگویی عبدخدایی کار دارد، اینجا شماره‌ای است.» گفتم: «من نمی‌دانستم، تازه دو ساعت است که اینجا آمده‌ام.» گفت: «حالا چکار داری؟» گفتم: «هیچی می‌خواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم.» سربازی را فرستادند و در را باز کردند و من همین طوری توی کریدور بلند بلند از این سرباز پرسیدم: «بچه کجا هستی؟» گفت: «مشهد» گفتم: «من هم بچه مشهد هستم، پدرم آشیخ غلامحسین تبریزی است. اسم من هم عبدخدایی است.» بلند بلند حرف می‌زدم. این سرباز گفت: «آقا شما مگر بلندگو قورت داده‌ای که این قدر بلند بلند حرف می‌زنی.» او نمی‌دانست که من چه مقصودی دارم.

وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دم غروب بود که مرا احضار کردند. بازجوی من آقای کمالی بود که بعد از انقلاب تیرباران شد. آقای کمالی گفت: «می‌دانی که ما سازمان امنیتی‌ها شمر هستیم، اما اگر راست بگویی امام‌ حسین(ع) می‌شویم.» گفتم: «خود شما آقای کمالی اول بگو ببینم شیعه هستی یا سنی.» گفت: «من سنی هستم.» ما نشسته بودیم و از من بازجویی می‌کردند و از اطاقهای دیگر صدای آخ آخ می‌آمد. گفت: «این صداها را می‌شنوی، این صداها مال آنهایی است که راستش را نمی‌گویند.» بعد ورقه بازجویی را گذاشت جلوی من و طبق معمول پرسید و نوشت کجاها می‌روی؟ نوشتم هیئت انصارالمجاهدین(ع) و مسجد جلیلی و حسینیه ارشاد و مسجدالجواد می‌روم. گفت: در کدام سازمان و گروه عضو هستی؟ گفتم: در هیچ کدام. گفت: خودت چگونه فکر می‌کنی؟ گفتم: «آقای کمالی انتظار دارید بعد از هشت سال زندان و کشته شدن نواب صفوی من طرفدار شاه باشم، این از آن جاهایی است که اگر بگویی من طرفدارم دروغ گفته‌ام، من مخالف هستم. اینجاها هم که می‌روم چون گویندگان آهنگ مخالف می‌زنند می‌روم. اما به‌طور سازماندهی شده با هیچ گروهی همکاری نمی‌کنم. این مربوط به دل من است.»

بازجویی کمالی که تمام شد مرا توی سلول فرستاد. توی همان سلول افسر وظیفه‌ای زندانی بود. از او پرسیدم: «چند وقت اینجا هستی.» گفت: «سه ماه است اینجا هستم، یعنی می‌شود من آزاد بشوم.» گفتم: «شما چکار کردی؟» گفت: «شما چکار کردی؟» گفتم: «من هیچ کار، من مخالف اینها بودم، کاری نکردم، قبلاً کارهایی کرده‌ام، اما این بار کاری نکرده‌ام» گفت: «کاری نکردنت شش ماه طول می‌کشد، مرا سه ماه است آورده‌اند اینجا چون یک کتاب تضاد مائو را خوانده‌ام. کتکم زده‌اند که چرا کتاب تضاد مائو را خوانده‌ای و الان هم بلاتکلیف هستم.» گفتم: «من یک بیست ماه زندان بودم به علاوه یک هشت سال. بعد آزاد شدم و ازدواج کرده‌ام و الان دو تا بچه دارم، چرا ناامید هستی. من دوباره آزاد می‌شوم، تو کاری نکرده‌ای. کتاب تضاد مائو را برای چه خواندی: مورچه چیه که کله و پاچه آن باشد. خود مارکس و انگلس و استالین و لنین و مائو چی هستند. تضاد مائو به تو چه داد؟» گفت: «شما این کتاب را خوانده‌ای؟» گفتم: «من کاپیتال مارکس را هم خوانده‌ام.» گفت: «کجا» گفتم: «توی زندان، اما چیزی دستگیرم نشده.» گفت: «حالا اینجا می‌مانی چیزی دستگیرت می‌شود.» به او گفتم: «تو نماز نمی‌خوانی؟» گفت: «نه» گفتم: «غروب است. من باید نمازم را بخوانم، ناهار هم که نخورده‌ایم.» گفت: «من یک خرده گوشت کوبیده از ظهر دارم که با هم می‌خوریم، اگر شام هم دادند با هم می‌خوریم.» در این حین مأموری دنبال من آمد. این افسر زندانی به من گفت: «اگر چشمهایت را نبندند می‌برند که تو را شکنجه بدهند و اگر چشمهایت را همین دم در بستند شکنجه‌ای در کار نیست، این یک عرف است.»

اتفاقاً چشمهای مرا بستند و مرا بردند پیش کمالی. آقای کمالی گفت: «حرفهایت را قبول کردم، آزادت می‌کنم، چون شما در هیچ گروه و دسته‌ای نیستی اما یک چیزی به تو بگویم، این را از من در خاطرت نگه‌دار، اگر تیپ شما یک روزی بر این مملکت مسلط بشوید ما را می‌کشید.» خلاصه مرا همان شب از زندان آزاد کردند. وقتی من به خانه رسیدم دیدم غوغایی بپاست. خانواده همه ناراحت و گریان بودند. گفتم: بابا من آزاد شدم.

 

منبع: خاطرات محمدمهدی عبدخدایی: مروری بر تاریخچه فدائیان اسلام، تدوین مهدی حسینی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1379، صص 306 ـ 309.



 
تعداد بازدید: 1600


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: