07 بهمن 1398
زمانی که در اوین [سال 1352] بودم، برخی سلولهای انفرادی کوچک با نور کم در قسمت بالا قرار داشت که نگهبانان دستور اذیت کردن زندانیان آنها را داشتند و من هم حدود پنج ماه در سلولهای بالا بودم. شرایط زندگی در آنجا بیاندازه سخت بود. تا اینکه فردی همسلولم شد، که از جانب او دچار آزار میشدم؛ این فرد آدم اوباشی بوده که در شهر آبادان، در یک کافه رستوان که ساواکیهای آنجا مشغول عیاشی بودند، دعوایی به راه انداخته و ساواکیها را حسابی لت و پار کرده و بعد به سمت عراق یا کویت فرار کرده بود. او در جریان فرار دستگیر میشود و پس از دستگیری او را به اوین میآورند. این فرد اصلاً آدم سیاسی نبود و سوادی هم نداشت. به هر حال چند روزی با هم در یک سلول بودیم. در کنار او بودن خیلی برایم سخت بود. از طریق نگهبان، به بازجویم این موضوع را اطلاع دادم. این مسئله همزمان با بستهشدن پروندهام بود و میخواستم برای دادرسی بروم. بازجوی اصلیام که اکبری نام داشت، مرا صدا کرد، به او گفتم: «هر چقدر مرا شکنجه کردید یک طرف، این همسلولیام یک طرف، مرا از دست او نجات دهید.» اکبری هم دید که من پنج ماه، در این سلول هستم، مرا به سلولهای وسط انتقال داد، که نزدیکتر به شکنجهگاه بود و صدای شکنجهها شنیده میشد. این سلولها بزرگتر بود و نور بیشتری داشت و دو سه نفر در آن راحت زندگی میکردند. در کل نسبت به سلولهای طبقه بالا، وضع بهتری داشت.
زمانی که درخواست تغییر سلولم را کردم، آخرین باری بود که اکبری را دیدم. او به من گفت: «تو دیگر مرا نمیبینی. من خیلی شما را اذیت کردم، به این خاطر دچار عذاب وجدان شدم. به خصوص آن موقعی که خواهرت را شکنجه میکردم. سالها شکنجهگر بودم، اما هیچوقت به اندازه این روزها و شکنجه تو و خواهرت عذاب نکشیدم. به خاطر این، تصمیم گرفتم که از این تشکیلات خارج شوم. خودم دختری به اسم مهتاب دارم که همسن و سال خواهرت است. هر وقت او را شکنجه میکردم، دخترم جلوی چشمم بود، که اگر دخترم اینجا بود و کسی میخواست شکنجهاش کند، چقدر برای من سخت بود. زمانی هم که به خارج میرفتم تا چشمم به دخترم میافتاد به یاد خواهرت میافتادم. به خاطر همین دیگر نمیخواهم اینجا بمانم». بعد هم تعریف کرد که دانشجوی دانشکده افسری نیروی زمینی بوده که با تأسیس ساواک در سال 1335، برخی از دانشجویان دانشکده افسری را به استخدام ساواک در آوردند.
بعد از آن زمان یعنی سال 1352 نه من و نه کس دیگری او را ندید. بعدها هم که به زندان قصر رفتیم نام بازجوی کسی اکبری نبود. تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب، یک روز هادی حکیمی به من گفت: «بیا بریم یک شهادتی بدیم». گفتم: «شهادت به نفع چه کسی؟» گفت: «به نفع اکبری. او دستگیر شده و ادعا کرده از سال 52 عضو ساواک نیست و حاضر به همکاری با این سازمان هم نبوده است. حتی چند سال هم در زندان ساواک حبس کشیده و دو سال قبل از پیروزی انقلاب آزاد شده است». من، هادی حکیمی و آقای سرحدیزاده برای شهادت رفتیم و گفتیم: «از پاییز 1352 به این طرف دیگر او را به عنوان یک شکنجهگر در زندان اوین یا قصر یا کمیته مشترک ضد خرابکاری ندیدیم». الحمدالله، مقامات مسئول امنیتی نظام هم برایشان یقین حاصل شد که از نیمه دوم سال 1352 دیگر نه تنها با ساواک همکاری نداشته، بلکه حتی خودش توسط ساواک مجازات شده است. البته الان هیچ اطلاعی از سرنوشت او ندارم، ولی حدس میزنم که اگر زنده باشد زندگی عادی دارد و دیگر کسی مزاحمش نیست.
منبع: خاطرات سیداحمد نصری، تدوین ندا خجستهنژاد، سیدقاسم حسینی، تهران، مؤسسه فرهنگی و هنری انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1392، ص 72 - 74.
تعداد بازدید: 1163