14 بهمن 1398
قبل از پرواز حضرت امام به طرف ایران [از فرانسه در سال 1357] مرحوم آقای اشراقی با من صحبت کردند که شما هم با ما به ایران بیایید، اما من گفتم که باید به سوریه بروم و تمام وسایل و اثاث من آنجاست، ضمن اینکه برنامه تصرف سفارت ایران در سوریه را نیز داشتیم. لذا بنده همراه «پرواز انقلاب» به تهران نرفتم. من از سوریه به پاریس رفته بودم و الان باید به سوریه برمیگشتم و از آنجا به ایران میآمدم. به همراه حدود بیست تن از جوانانی که از آمریکا و دیگر نقاط اروپا به پاریس آمده بودند عازم دمشق شدیم. این جوانان دیدگاهها و گرایشهای مختلف داشتند.
عضدی که معاون نصیری در ساواک بود سفیر ایران در سوریه شده بود. آقای جعفر کاشانی که از فوتبالیستهای معروف بود هم سرکنسول ایران در دمشق بود. کارکنان و کارمندان سفارت از زمانی که امام به ایران رفته بود حسابی ترسیده بودند. درِ سفارت را بسته بودند و فقط یک در کوچک در قسمت سرکنسولگری وجود داشت که از آن در رفتوآمد میکردند. نگهبانی هم پشت در بود و از هویت مراجعهکنندگان سؤال میکرد و میرفت اطلاع میداد و سپس برمیگشت و جواب میداد. ما 24 نفر بودیم که قصد داشتیم وارد سفارت شویم و تنها روحانی این گروه هم من بودم. من هم یک کیسه پر از عکس امام[خمینی] را زیر عبایم گرفته بودم. به همه افراد گفتم که شما در کنار دیوار کنسولگری بایستید تا کسی شما را نبیند. من رفتم مقابل در و در زدم. مأمور آمد دمِ در و گفت: «شما؟» گفتم: «من افشاری هستم. به آقای کاشانی بگویید که افشاری با شما کار دارد.» رفت داخل و آمد دمِ در و گفت بفرمایید. وقتی در را باز کرد من وسط در ایستادم ویکی از نیروهای ما داخل شد. مأمور گفت: «ایشان کی هستند؟» گفتم: «همراه من هستند. دومی آمد گفت ایشان کی هستند؟» گفتم: «ایشان هم همراه من هستند». یک دفعه دید که چهارمی و پنجمی و... تا بیست و چهار نفر وارد کنسولگری و سفارت شدند.
وقتی وارد شدیم من حسابی داد و فریاد کردم و حرفهای مختلف زدم... آنها هم که ترسیده بودند گفتند که ما عکس حضرت امیر(ع) را به دیوار زدیم و ما هم دیندار هستیم. گفتم حرف مفت نزنید. همه جای ساواک هم عکس حضرت امیر(ع) هست، عکس آن حضرت را به رخ ما نکشید، به آنها اخطار دادم که کسی حق ندارد به پلیس تلفن بزند. اگر کسی این کار را بکند، همینجا او را تنبیه میکنیم. بعد از پرخاش کردنها و داد و فریادها، عکسهای شاه را کندیم و عکسهای حضرت امام را به دیوارها چسباندیم. در همین زمان دیدم که صدای آژیر ماشینهای پلیس میآید. سی چهل ماشین پلیس سفارت را محاصره کرده بود. رئیس شهربانی دمشق با گروه زیادی از افراد پلیس وارد سفارت شد و نزد ما آمد و پرسید: «رئیس شما چه کسی است؟» آقای علی جنتی جلوتر آمد و گفت: «ایشان (یعنی من) رئیس ماست». رئیس شهربانی دمشق از من گذرنامه خواست و من هم همان گذرنامه جعلی را نشان دادم. از آنجا که گذرنامهام ایرانی بود هیچ مشکلی پیش نیامد و او هم خیالش راحت شد که کسانی که سفارت را تصرف کردند ایرانی هستند نه خارجی.
به رئیس پلیس گفتم که اگر بخواهید برخورد تند داشته باشید، ما هم به تمام خبرگزاریها اطلاع میدهیم و آبروی شما را میبریم. به او گفتم که ما با شما دوست هستیم و با شاه ایران دشمنیم. ما با شما دشمنی نداریم. ما میخواهیم در اینجا عکس شاه را برداریم و عکس آقای خمینی را بگذاریم. ما شاه را قبول نداریم. ایشان هم در جواب گفت که ما با هم دوست هستیم. گفتیم صحیح. گفت میدانید که سفارت زیر نظر وزارت خارجه است و مسئولیت سفارت با وزارت خارجه است. وزارت خارجه هم به وزارت کشور فشار آورده و وزارت کشور هم به ما که مواظب باشیم تا به سفیر و دیگر اعضای سفارت آسیبی وارد نشود. خواهش ما از شما این است که با آنها کاری نداشته باشید.
ما هم گفتیم که با آنها کاری نداریم. اما به نمایندگی از طرف همه افراد گفتم که یکی از خواستههای ما این است که سفیر بیاید اینجا و به چند سؤال پاسخ بدهد. من در آن زمان عضدی را خوب نمیشناختم، اما بعضی از دوستان به خوبی او را میشناختند و از ریزهکاریهای او کاملاً مطلع بودند. مأموران هم قبول کردند که سفیر را به جمع ما بیاورند. عضدی را از طبقه بالا به طبقه پایین آوردند اما از ما تعهد گرفتند که به او آسیبی نرسانیم. به هر حال عضدی آمد و جوانها نشسته بودند و عضدی هم ایستاده بود. یکییکی سؤال میکردند و عضدی جواب میداد. در مورد شکنجهها سؤال میکردند. اما او میگفت من شکنجه نکردم. در مورد کشتهها سؤال میکردند اما او میگفت من نکشتم. یک قرآن هم از جیبش در آورد و دست روی قرآن میزد و قسم میخورد که فلانی را من نکشتم. فلانی را من نکشتم. اسامی افراد هم اکنون از خاطرم رفته است. جوانها هم به او بدوبیراه میگفتند و به او توهین میکردند ولی او تحمل میکرد، زیرا اگر حرف خاصی میزد، کتک مفصلی میخورد. پلیس هم قضایا را تماشا میکرد و مرتب به من میگفت: شیخ یادتان باشد که به من قول دادید. من هم میگفتم بله قرار نیست بزنند. به جوانها هم تذکر داده بودم که به پلیس قول دادیم که دست روی عضدی بلند نکنیم. خوب است احترام قول خودمان را نگهداریم. بالاخره پس از ردوبدل شدن سؤالات متعدد، عضدی از نزد ما رفت اما به آنها گفته بودیم که حق ندارید عکسهای امام را بردارید. تابلوی «سفارت جمهوری اسلامی ایران» را هم نصب کردیم و گفتیم که حق ندارید این تابلوها را عوض کنید.
تمام اتاقهای سفارت را نگاه کردیم و اعضای سفارت را هم یکجا جمع کردیم و گفتیم اینجا سفارت جمهوری اسلامی ایران است. دیگر از سفارت شاهنشاهی خبری نیست. اگر این تابلو را بردارید یا عوض کنید دوباره با ما طرف هستید. آنها هم تابلو را برنداشتند تا اینکه بعد از چند روز انقلاب پیروز شد. فکر میکنم عضدی هم از آنجا به اسرائیل فرار کرد.
منبع: خاطرات حجتالاسلام والمسلمین محمد افشاری، تدوین محمدرضا احمدی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، صص 143 تا 147.
تعداد بازدید: 1124