28 بهمن 1398
سالی که در اسلامآباد [در تبعید] اقامت داشتیم، حدود بیست روز مانده به پانزده شعبان، خبر رسید که حضرت امام[خمینی] فرمودهاند که «ما امسال عید نداریم و آقایان وعاظ و خطبا تنها به منبر بروند و راجع به فضایل و مناقب امام زمان برای مردم سخن بگویند.»
بنده قصد داشتم که از این مراسم مذهبی هم به عنوان سوژهای علیه دستگاه حاکمه استفاده کنم. دوستان را خبر کردیم که خود را برای مراسم پانزده شعبان آماده کنند. از سوی دیگر، بنده از ترس اینکه مأموران رژیم درصدد مقابله با ما برآیند یا مانع کار ما شوند، به عمد و برای کم شدن حساسیتها، هرچه به پانزده شعبان نزدیکتر میشدیم، رفت و آمدم را به مسجد بنیهاشم کم میکردیم. تا اینکه شب موعود فرا رسید و دوستان ما از ایلام و کرمانشاه و سرپل ذهاب و دیگر نقاط اطراف و حتی از قم برای شرکت در مراسم به اسلامآباد آمدند؛ طوری که مسجد کاملاً از جمعیت در کوچههای اطراف اجتماع کردند. ساواک ظاهراً مراقب اوضاع شد و حتی شمارة ماشینهایی را که از مناطق مختلف آمده بودند، گزارش کردند.
بنده خودم را آماده کرده بودم که برای امتثال دستور حضرت امام «که وعاظ و خطبا، حقایق مربوط به رژیم منحوس را برای مردم بیان کنند»، در آن مجلس سخنرانی کنم و عواقب اینکار را هم به جان بخرم. به خودم تلقین میکردم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و نبود.
در جلسة آنشب، بنده لبة تیز کلام را متوجه شخص شاه نمودم و از او به عنوان فردی که کافر است و بویی از اسلام نبرده، یاد کردم و گفتم که «خاندان جلیل سلطنت که مدعی حکومت بر یک کشور اسلامی هستند، به محرمات قطعی قرآن از قبیل بیحجابی و میخواری، بیتوجهند.»
در واقع در این خصوص هم به فرمان امام عمل کردم. امام مدتها بود که میفرمود: «باید از شاه به عنوان منشأ همة بدبختیها یاد شود. اینکه بعضیها گناه را به گردن نخستوزیر یا رئیس ساواک و مانند آن میاندازند، توطئهای است برای اینکه امالفساد از خطر محفوظ بماند.»
در آن جلسة مهم حداقل یک دستگاه ضبط صوت، سخنرانی مرا روی نوار کاست ضبط کرد. وقتی از منبر پایین آمدم، قبل از اینکه از مسجد خارج شوم، به یکی از دوستان گفتم: «نوار سخنرانی مرا بلافاصله از اینجا خارج کنید و حتی به خانة ما هم نروید و بیدرنگ از شهر بیرون روید. حتی برای خوردن شام در شهر نمانید و غذا را در بین راه صرف کنید؛ چراکه این نوار احتمالاً ارزش تبلیغی خواهد داشت و به درد مردم دیگر بلاد هم خواهد خورد.»
حضور جمعیت انبوه در آن مکان باعث شد که پلیس نتواند وارد مسجد شود و احتمالاً مرا دستگیر نماید. آنها منتظر خلوت شدن مکان ماندند و ما هم با خیالی آسوده مکان را ترک کردیم.
وقتی از مسجد به منزل بازگشتم، بیدرنگ از طرف ساواک مأموران آمدند و مرا دستگیر کردند و به شهربانی بردند. وقت شام بود. غذایی برای ما آوردند. در این حال رئیس شهربانی با درجه سرهنگی وارد اتاق شد. غذایی که به عنوان شام برای من آورده بودند، در مقابلم بود و در همان حال جناب سرهنگ با لحن مشفقانه و کدخدامنشانهای گفت: «نه شما برای همیشه در اینجا خواهید بود و نه من؛ بنابراین مواظب خودت باش و درست راه برو!» گفتم: «من مواظب خودم هستم. شما مراقب خودت باش!» با نگاهی که یک پدر به فرزند خطاکارش مینگرد، به من نگریست و گفت: «حالا شامت را بخور تا بعد بیشتر با هم صحبت کنیم.» گفتم: «شام را خواهم خورد و اینطور نیست که به خاطر آمدن به اینجا شام نخورم. شما هم بفرمایید!» گفت: «نه؛ من شام نمیخورم. به اینجا آمدم که شما تنها نباشی.» بعد از اینکه این صحبتها بین ما رد و بدل شد، او اتاق را ترک کرد. در آن حال، بنده از اوضاع بیرون شهربانی خبر نداشتم و بعدها شنیدم که بعد از دستگیری من خبر این بازداشت به سرعت در سطح شهر پیچیده بود و عدة زیادی از مردم در مقابل ساختمان شهربانی اجتماع کرده، به دادن شعارهایی در حمایت از من پرداخته و خواهان آزادی من از زندان شده بودند. عجیب اینکه در میان این جمعیت تعداد زیادی از بانوان حضور داشتند که با سماجت تمام تا نیمهشب در آن مکان باقی مانده و روی خواستة خود اصرار ورزیده بودند. تعداد افراد اجتماع کننده در اسناد ساواک، دویست نفر مرد و بقیه زن قید شده و آمده است که آنها در شعارهایشان میگفتند: «یا مرگ یا یزدی!»
صبح روز بعد وقتی نماز صبحم را خواندم، قبل از این که هوا بهطور کامل روشن شود، به من گفتند که برای حرکت آماده شوم. من نمیدانستم که مرا به کجا میبرند. با توجه به تابلوهایی که در مسیر مشاهده میشد، دانستم که به سمت کرمانشاه حرکت میکنیم. بعدها دانستم که وجه اینکه مرا قبل از روشن شدن هوا حرکت دادند، این بود که مردم بار دیگر در مقابل در شهربانی اجتماع نکنند و مانع کار آنها نشوند. ماشین در کرمانشاه توقف کرد و ما را تحویل ساواک کرمانشاه دادند. برخورد ساواکیها با من بسیار تند و خشن بود. به خصوص یکی از آنها به قدری بداخلاق بود که من نظیرش را تا آن روز ندیده بودم.
منبع: یزدی، محمد، خاطرات آیتالله محمد یزدی، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1380، صص 424 ـ 425.
تعداد بازدید: 872