12 اسفند 1398
در منزل نشسته بودم که عدهای از جوانان به منزل ما آمدند و جریان دستگیری عباس آقا [پسرم] را برای من تعریف کردند. حدود نیم ساعتی به اذان مغرب مانده بود و بعد از نماز هم جلسه هفتگی روحانیون خرمشهر بود و من هم باید سخنرانی میکردم. با شنیدن خبر عباس مقداری ناراحت شدم، اما خودم را نباختم. جوانان از من پرسیدند: «با توجه به وضعیت بهوجود آمده، آیا امشب هم به منبر میروید و سخنرانی میکنید؟» گفتم: «بلی، با اینکه این اتفاق افتاده، اما من به منبر میروم.» مراسم در مسجدالنبی(ص) یا مسجد کردها برگزار میشد. گفتم: «من هیچوقت به خاطر دستگیری عباس از خودم ضعف نشان نمیدهم و منبر رفتن را ترک نمیکنم. به همه اعلام کنید که امشب مراسم برقرار است و هیچ مانعی هم وجود ندارد». ما طبق معمول در مسجد خودمان نماز مغرب و عشا را خواندیم و بعد به همراه عدهای که مایل به حضور در مراسم بودند، به خصوص جوانان، به مسجدالنبی(ص) رفتیم.
جمعیت زیادی به مسجد آمده بودند. هر چه جلوتر میرفتیم بر تعداد حاضرین در مجلس اضافه میشد. در آن مراسم طبق معمول آیاتی از قرآن مجید تلاوت شد و بعد از قرائت قرآن، من به منبر رفتم. در این سخنرانی علناً علیه رژیم و نخستوزیر و دولت صحبت کردم و گفتم آیا این ملت به اندازه یک گوسفند ارزش ندارد؟ ایرانی که میتواند به دویست میلیون نفر غذا بدهد، از خارج و آمریکا آرد و گندم وارد میکند، کشاورزی را از کار انداختند و... . در حدود 50 دقیقه صحبت کردم. بعد از منبر هم مقداری تظاهرات و درگیری شد. این وضعیت خاتمه پیدا کرد و ما هم به خانهمان رفتیم و مأموران رژیم کاری با ما نداشتند. تا این زمان از وضعیت عباس هم خبری نداشتیم، آیا در آبادان بود یا خرمشهر یا شهر دیگر؟
کمکم ماه مبارک رمضان فرا رسید [سال 1357] و یکی از تجار و بازاریان مذهبی و انقلابی به نام آقای سلیمانیفرد که از اول تا 21 ماه رمضان در منزل خود مراسم برگزار میکرد، از من جهت سخنرانی دعوت کرد. من هم قبول کردم. اگر اشتباه نکنم ماه رمضان آن سال مصادف با مرداد ماه بود. مراسم را ایشان در پشتبام منزل برگزار میکرد. شب اول منبر رفتم که اتفاقاً جمعیت خوبی هم میآمدند. تعدادی از طلبهها که برای تبلیغ به خرمشهر آمده بودند، نیز در این مراسم شرکت میکردند. مراسم شب اول به خیر و خوبی گذشت. شب دوم به منبر رفتم و بعد از منبر مقداری نشستم و بعد هنگام رفتن به منزل به اتفاق سه چهار نفر از طلبهها به منزل آقای موسوی، امام جماعت مسجد جامع که در همان نزدیکی بود رفتیم و در آنجا حدود نیم ساعتی نشستیم و بعد از صرف چای به طرف منزل به راه افتادیم. در مسیر برگشت، سه تن از طلبهها جهت استراحت به مدرسه علمیه رضویه رفتند و یک روحانی دیگر که مهمان بود، همراه من آمد. نزدیک منزل شده بودیم و فاصله زیادی تا رسیدن به منزل نمانده بود. حدود صد متر با منزل فاصله داشتیم که یک بنز مشکی یا سورمهای رنگ جلوی ما ایستاد. دو نفر از ماشین پیاده شدند، من فهمیدم که آنها مأمور هستند. به من گفتند حاج آقای محمدی بفرمایید تا با ماشین شما را برسانیم. گفتم خیلی ممنون، منزل نزدیک است، مزاحم شما نمیشوم، شما بفرمایید بروید! گفتند نه میخواهیم شما را با ماشین ببریم. من هم گفتم تا اینجا را پیاده آمدیم و این صد قدم را هم پیاده میرویم. بعد از این گفتگو، یک مرتبه و بیپرده گفتند آقای محمدی تا بیاحترامی نکردیم، بفرمایید سوار شوید. من فهمیدم که مأمور دستگیری من هستند. بعد آمدند دست و زیر بغل مرا گرفتند و سوار ماشین کردند. به آن روحانی که همراه من بود گفتند او هم سوار شود. او هم سوار ماشین شد. ماشین از خیابان نقدی به طرف کمربندی رفت و از کنار فرمانداری از پل خرمشهر عبور کرد و به طرف آبادان رفت. چون اداره کل ساواک خوزستان در آبادان قرار داشت، من فکر کردم که به آبادان میرویم، اما بین آبادان و خرمشهر ساختمانهایی وجود داشت که مربوط به ارتش بود. ما را داخل یکی از ساختمانها بردند که مربوط به فرمانده پادگان بود. در همانجا به مأموران گفتم شما با من کار دارید، این شیخِ روحانی میهمان ماست، با ایشان که کاری ندارید، بگذارید ایشان بروند. گفتند درست است ما با ایشان کاری نداریم، اما او را میبریم خرمشهر و در آنجا پیاده میکنیم. لذا او را به خرمشهر بردند و تحویل یک گاراژ دادند و از گاراژ التزام گرفتند که این شخص باید تا صبح در پشتبام بخوابد، فردا هم او را سوار اتوبوس میکنید و بدون اینکه در طول مسیر پیاده شود، در شیراز او را به حال خودش رها کنید...
در ساختمانِفرمانده پادگان وارد اتاقی شدیم که ظاهراً اتاق انتظار بود. در اتاق انتظار حدود ده دقیقه روی صندلی نشستم، بعد افسری آمد که معلوم بود فرمانده همین پادگان است. سلام کرد و نشست و شروع کرد به حرف زدن و اعتراض کردن. میگفت: «شما آخوندها چرا این کارها را میکنید؟ چرا آشوب میکنید؟ مگر شاه کم به مملکت خدمت کرد؟ مگر شاه مملکت را آباد نکرد؟» بعد از اینکه کلی حرف زد، من در جواب گفتم: «میدانیم که کشور چقدر پیشرفت کرده است. میدانیم که چه چیزهایی نداشت، ولی الآن دارد. اما آخوندهایی که قیام کردند برای مادیات نبود». از حضرت امام اسم بردم و گفتم آیتالله خمینی برای آجر و خشت و مادیات قیام نکرد، بلکه برای اسلام قیام کرد. بعد گفتم: «جناب افسر فرمانده! خودت میدانی که اسلام در خطر است، قیام آقایان به خاطر تسلط مستشاران آمریکایی بر شماهاست. آنها امر میکنند و شما باید اطاعت کنید. دوم اینکه این کشورهای همجوار بیش از ایران پیشرفت کرده و آباد شدهاند». بالاخره صحبتهای ما با افسر تمام شد. بعد از گذشت یک ساعت خبر دادند که هواپیما از کویت به فرودگاه آبادان رسید. مرا به فرودگاه بردند و سوار هواپیما کردند و تا طلوع فجر فردا به تهران رسیدیم. در تهران هم مأموران با هماهنگیهایی که انجام گرفته بود، منتظر من بودند، لذا مرا از هواپیما سوار ماشین کردند. وقتی سوار ماشین شدم، گفتم که اجازه بدهید تا نمازم را بخوانم. گفتند: «نه راه نزدیک است، میرویم در آنجا نماز بخوان». نگذاشتند در فرودگاه نماز بخوانم. مرا به کمیته شهربانی در میدان توپخانه بردند، وقتی وارد کمیته شدیم، نمازم را خواندم. یادم میآید که نمازم را به قصد مافیالذمه خواندم، چون نمیدانستم آفتاب طلوع کرده یا خیر. بعد گفتند که لباسهایتان را عوض کنید و هرچه دارید تحویل بدهید. پولهایی را که داشتم تحویل دادم و آنها همه را شمردند و تحویل گرفتند. مقداری از پولها اسکناس بود و مقداری هم سکه و پول خرد بود. یکیک این پولها را شمردند و صورتجلسه کردند و به من گفتند امضا کن. من هم امضا کردم. لباسها و قبا و عبا و عمامهام را تا کردند و تحویل گرفتند.
بعد از پوشیدن لباس زندانی، وارد سلول انفرادی شدم و بعد از ورود مقداری خوابیدم. اندازه سلول هم یک متر و نیم در دو متر بود. گرچه به لحاظ تنفس برای من مشکل بود، با این حال در را به رویم بستند. حدود ساعت نه صبح بود که مأموری آمد و در را باز کرد و گفت بیا بیرون. به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاقی شدیم که بازجوها در آن اتاق بودند. یکی از بازجوها به نام رحمانی آدم سختگیر و دقیقی بود، ولی خشن نبود. بعد از ورود، نوار کاست سخنرانی مرا آورد و پخش کرد. بعد از بیان هر جملهای ضبط را خاموش میکرد و از من میپرسید: «این مطالب را شما گفتید؟ چرا این حرف را زدید؟» من هم جوابهایی میدادم و او هم مینوشت. دوباره ضبط را روشن میکرد و جمله دیگر را پخش میکرد و از من در مورد آن جمله سؤال میکرد. بعد از یک ساعت بازجویی گفت: «آخر چرا شما آرام نیستید؟ چرا شما آخوندها هم برای خودتان، هم برای دولت و هم برای ماها ناراحتی ایجاد میکنید؟» من هم در جواب گفتم: «این ناراحتیها گرچه برای ما زحمت است و داریم زیر دست شما حساب پس میدهیم، اما به نفع شما خواهد بود. به این دلیل که رهبر ما یعنی آیتالله خمینی میگوید آمریکا نباید در ایران حاکم باشد. افسران ما رشیدند، خودشان میتوانند مملکت را اداره کنند، ما نباید مانند یک سرباز، زیردست افسران آمریکایی باشیم». یکی از مطالبی که رحمانی به من گفت، این بود که پسرت را گرفتند، بعد خودت هم به منبر رفتی و هر چه دلت خواست بیان کردی!
به هر حال بعد از حدود یک ساعت بازجویی و سؤال و جواب، همینطور که نشسته بودیم، متوجه شدم که صدای نواری از محوطه میآید. گفتند: «این صدا را میشناسی؟» من دقت کردم و گفتم: «این صدا برای من آشناست، اما بهطور قطعی نمیتوانم بگویم که صدای چه کسی است». گفت: «این صدای فرزندت است، دوست داری ایشان را ببینی؟» گفتم: «بلی». با هم در اتاق بازجوی دیگری به نام رسولی رفتیم که خیلی به شکنجه دادن معروف بود. دو نفر بودند که در بازجویی و شکجه معروف بودند که یکی از آنها رسولی بود. عباس را تحویل رسولی داده بودند. رسولی همیشه بر سر خودش میزد و افسوس میخورد که هماکنون مانند چهار سال قبل نیست که اجازه شکنجه داشته باشیم، وگرنه ناخنهای پسرت را میکشیدم! گفتم: «مگر چهکار کرده که میخواستید ناخنهایش را بکشید». گفت: «شاه را به عثمان تشبیه کرده و گفته است حکومت شاه، حکومت عثمان است و حرفهای دیگری زده که نباید بیان میکرد». بعد از مقداری نشستن و صحبت کردن، وقت ما به پایان رسید و هر کدام از ما را به اتاق خودمان بردند.
رسولی در بازجوییاش به عباس گفته بود که شما پدر و پسر، آرامش خوزستان را بر هم زدید. ما شما را مجازات خواهیم کرد، ولو اینکه در خرمشهر هر اتفاقی بیفتد. از این جملات رسولی پیدا بود که بعد از دستگیری ما، در خرمشهر اتفاقاتی افتاده و اعتراضات و تظاهراتی انجام شده بود.
روز بعد جهت بازجویی، مجدداً به اتاق بازجویی رفتم. باز هم نوار سخنرانی را میگذاشتند و از ما اعتراف میگرفتند. میگفتند در عین حالی که میدانیم این نوار متعلق به شماست و شما این سخنرانی را انجام دادید، اما قانون اجازه نمیدهد که ما صرفاً با اتکا به این نوار شما را محکوم کنیم، بلکه حتماً باید اعتراف هم وجود داشته باشد؛ بر همین اساس جمله جمله آن سخنرانی را پخش میکردند و از من اعتراف میگرفتند. من هم نمیتوانستم انکار کنم، چون صدایم کاملاً مشخص بود، اما مسائلی را که بیان کرده بودم توجیه میکردم. جلسه دوم بازجویی هم تمام شد و از من سؤال کردند که آیا موافق هستی که فرزندت عباس هم پیش شما باشد؟ من هم گفتم موافقم. عباس را نزد من آوردند و ما دو نفری در یک سلول 5/1 متر در 2 متری بودیم.
منبع: خاطرات آیتالله عبدالله محمدی، تدوین محمدرضا احمدی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چ اول، 1392، صص 72 تا 78.
تعداد بازدید: 987