04 فروردین 1399
آقای طالقانی پس از آزادی از زندان تمایل شدیدی داشتند که به میان مردم بروند و با آنان صحبت کنند. یک شب به من گفت چهپور مرا به خیابان ببر ببینم چه خبر است؟ به چهارراه دروازه شمیران که رسیدیم، دیدیم مأموران گارد در حالی که جوانی را به شدت کتک میزنند، کشانکشان او را به طرف ماشینی میبرند.
آقای طالقانی با دیدن آن صحنه به شدت ناراحت شدند و به من گفتند: «با ماشین به میان صف گاردیها برو». گفتم: «آقا، خطرناک است! ما را با گلوله میزنند». به من نهیب زدند که: «نه، برو، برو».
اتومبیل را به جلوی صف مأموران حکومت نظامی که کاملاً مسلح بودند، هدایت کردم. مأموری با تفنگ به طرف ما نشانه رفت و آماده شلیک شد.
آقای طالقانی بدون آنکه تردیدی به خود راه دهد، بیدرنگ و با اطمینان از اتومبیل پیاده شد و در حالت برافروخته و محکم به طرف مأموران رفت.
آنان نیز که یک فرد روحانی را در مقابل خود میدیدند، دست و پای خود را کمی جمع کردند و سلاحشان را پایین گرفتند. فرماندهشان نیز ایشان را شناخت و جلو آمد. آیتالله طالقانی از آن فرمانده پرسید: «به چه جرمی این جوان بیچاره را کتک میزنید؟» یکی از مأموران گفت: «توهین کرده است.» آقا پرسید: «به چه کسی توهین کرده است؟» مأمور جواب داد: «به مقامات توهین کرده است.» آقا سؤال کرد: «مثلاً چه گفته است؟» مأمور پاسخ داد: «مرگ بر شاه گفته است.» آقا اظهار داشت: «مرگ بر شاه که حرف مهمی نیست، مرگ بر همه است و هیچکس را از مرگ گریزی نیست. مرگ برای تو هم هست، برای من هم هست، مرگ برای همه هست. برای گفتن آن که نباید کسی را کتک زد؟!» از حرفهای آقای طالقانی همه مأموران خجلتزده شدند و سرشان را پایین انداختند؛ چون شرایط مساعد شد ایشان بدون آمادگی قبلی و پیشبینی حدود نیم ساعت برای مأموران صحبت نمود و آنان را ارشاد کردند. البته مردم نیز به تدریج در اطراف آنان تجمع نمودند و به سخنان آقای طالقانی گوش دادند. سخنان ایشان به قدری متین، منطقی و صمیمانه و دلنشین بود که با شنیدن آن مأموران گارد به فکر فرو رفته و حتی عدهای از آنان گریستند!
در پایان بیاناتِ آیتالله طالقانی فرمانده یگان حکومت نظامی که افسر گارد شاهنشاهی بود، با حالتی سرخورده و از سر عجز و ناتوانی اظهار داشت: «خودمان هم نمیدانیم که باید چه کار کنیم و تکلیفمان چیست؟» آقای طالقانی فرمودند: «به شما اسلحه ندادهاند تا در مقابل مردم بایستید؟» سربازان گارد تحتتأثیر سخنان آیتالله همچنان میگریستند و تردید داشتند که چه کار باید بکنند؟ آقا رو به آنان کرد و گفت: «عزیرانم! منزل من همین نزدیکیها در سر پیچشمیران قرار دارد، هر مسئله یا مشکلی داشتید به خانه من بیایید تا با هم صحبت کنیم و مسئله شما را حل کنیم.» پس از این گفتگو سوار ماشین شدیم و به اتفاق محل را ترک کردیم. مأموران حکومت نظامی هم متفرق شدند و به دنبال کار خود رفتند.
به منزل که بازگشتیم آقا گفتند بهتر است از این به بعد روزها برنامه داشته باشیم و بیتشر به میان مردم برویم. از آن تاریخ به بعد پای افراد نظامی هم به منزل آقای طالقانی باز شد و آنان با ایشان دیدار داشته و جلسات بحث و روشنگری برقرار بود و مراجعین با واقعیتها آشنا و هدایت میشدند تا در مقابل مردم ایستادگی نکرده و خشونت نشان ندهند و از اینجا پایه انقلاب در ارتش ریخته شد.
منبع: چهپور، ولی، همراه پیرپاک (خاطرات ولی چهپور)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، ص 63 تا 65.
تعداد بازدید: 875