18 فروردین 1399
بعد از خروج شاه از کشور و قبل از ورود حضرت امام به میهن، تیمسار جعفری فرمانده لشکر خوزستان، قصد داشت با انجام مقدماتی، اوضاع را در دست گیرد. لذا به نیروهای خود و به طرفداران شاه و ساواکیها دستور داد که به خیابانها بریزند و با ایجاد رعب و وحشت موجب انزوای انقلابیون شده و شهرها را کنترل کنند. در اهواز این اتفاق افتاد و زد و خورد خونینی صورت گرفت. ساواکیها و طرفداران شاه سوار بر موتور، در خیابان داد و فریاد میکردند و به مردم میگفتند که به خانههایتان بروید، کودتا شده است، تیمسار جعفری قیام کرده و از اینجا میخواهند به خرمشهر و آبادان بروند و مطالب دیگر.
هنگام عصر بود که خبر این درگیری به خرمشهر رسید. بسیاری از مردم ترسیدند و باور کردند و به خانههایشان رفتند و بعضی از افراد که با فرار شاه، عکس حضرت امام را در مغازه خود نصب کرده بودند، با اعلام وضعیت جدید عکس امام را برداشتند! مغازهای نزدیک منزل ما بود که ما معمولاً مایحتاج روزمره را از این مغازه تأمین میکردیم و صاحبِ مغازه هم تقریباً مرید ما بود. بعد از این ماجرا و شایعات، ایشان عکس حضرت امام را از مغازهاش برداشت. رفتم به این مغازهدار گفتم: «چرا این کار را کردی؟ چرا عکس امام را پایین آوردی؟» گفت: «همه این کار را کردند و من ترسیدم حادثهای به وجود بیاید». گفتم: «بسیار اشتباه کردی. بد کاری کردی که عکس امام را برداشتی».
آنقدر وسعت و عمق شایعه تحرک تیمسار جعفری زیاد شد و ترس و وحشت همهجا را فراگرفت که حتی متأسفانه آقایان ائمه جماعات هم در آن روز به مسجد نرفتند و نماز جماعت مغرب و عشاء را اقامه نکردند. تنها مسجدی که در آن نماز جماعت برگزار شد، مسجد من بود. بنده به مسجد رفتم ونماز جماعت خواندیم و بعد از نماز هم به مدت 20 دقیقه صحبت کردم و به مردم دلگرمی دادم. بعد از نماز به مسجد آقای شبیر خاقانی رفتم که البته در آن زمان ایشان در کویت بود و فرزندشان نماز جماعت اقامه میکرد. دیدم فرزندشان به مسجد نیامده، آقای موسوی هم به مسجد جامع نیامده بود، آقای نوری هم که در حسینیه مرحوم آقای مُهری نماز جماعت میخواند، به نماز نیامده بود. بعد از اینکه دیدم مسجد آقای خاقانی بسته است، به طرف منزل ایشان رفتم که در قسمت بیرونی منزل یا همان مجلسی، عدهای مینشستند و صحبت میکردند و مسائل را مطرح میکردند. به آنجا رفتم ولی دیدم فرزندشان در آنجا هم نیست، به اندرونی رفته بود و من او را ندیدم.
به دلیل فضایی که بر شهر حاکم شده بود، جوانان انقلابی هم متحیر شده بودند که باید چه کار کنند. عدهای از جوانان در محله کوتهشیخ جمع شده بودند و وقتی من نزدشان رفتم، خیلی خوشحال شدند. بعد از اینکه دیدند در چنین وضعیتی یک روحانی به میانشان آمده، دلگرم شدند. جوانان میگفتند آقایان امشب بیرون نیامدند، نماز جماعت هم برگزار نشد، ما نمیدانیم در این وضعیت چه کار کنیم. من هم به آنها گفتم امشب وظیفهتان این است که به سر پستهایتان بروید و همانند شبهای گذشته وظیفهتان را انجام دهید. به هر ماشینی که ایست میدهید، اگر توقف کرد، آن را بازرسی میکنید و اگر توقف نکرد، شما هیچ اقدامی انجام ندهید و آن را تعقیب نکنید. تفاوتِ امشب با شبهای گذشته در همین نکته است. احتمال دارد که ساواکیها بخواهند با ایجاد تعقیب و گریز درگیری به وجود بیاورند و اوضاع را متشنج کنند. از هر کدام از جوانها جداگانه سؤالی کردم که شما پستتان کجاست؟ گفت فلانجا. بعد به او میگفتم که به همراه دوستانت به سر پسستت برو. وقتی من بین جوانان رفتم و وظائف آن شب را برای آنها شرح دادم. خیلی خوشحال شدند. پس از آن به مدرسه علمیه رفتم و دیدم در آنجا هم جوانانی جمع شدهاند و نمیدانند که چه کار کنند. تکلیف آن شب جوانان را در مدرسه علمیه به آنها ابلاغ کردم و آنها هم به محل مأموریت رفتند. این جوانان هم خوشحال شدند و در پاسخ به من گفتند که آقای محمدی ما را زنده کردی! به همان ترتیبی که من جوانان را توجیه کردم، آنها هم عمل کردند و الحمدلله اتفاق خاصی نیفتاد. البته بعضی از ساواکیها و شاهدوستانی که با ماشین رد میشدند، حرفهای نامربوط میزدند و اذیت میکردند و قصد داشتند درگیری به وجود بیاورند که با هوشیاری جوانان انقلابی به نتیجه نرسیدند.
بعد از اینکه جوانان را سازماندهی کردم و اوضاع بهتر شد، بعضی از ائمه جماعات هم آمدند! یکی از آقایان آمد و گفت: «چه کار کردید؟» گفتم: «خودت چه کار کردی و تا به حال کجا بودی؟ الآن دیگر برای چه آمدی؟ از عصر تا حالا کجا بودید؟»
منبع: خاطرات آیتالله عبدالله محمدی، تدوین محمدرضا احمدی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چ اول، 1392، صص 96 تا 98.
تعداد بازدید: 1012