08 اردیبهشت 1399
از جریانات تاریخی، همان جریان شب 22 بهمن بود. وقتی که دولت بختیار آخرین رمقهایش را طی میکرد اینها تصمیم گرفتند که حکومت نظامی اعلام کنند و شب هر جوری که میتوانند مردم را بزنند و بکشند آن شب دولت اعلام کرد، هر کس از ساعت چهار بعدازظهر از منزل بیرون بیاید به او تیر میزنیم، بعد از اعلام حکومت نظامی ما آمدیم به امام عرض کردیم: تکلیف چیست؟ بعضی از آقایان هم نظرشان این بود که فعلاً مردم بروند توی خانه و فردا صبح بیایند راهپیمایی کنند. امام فوری فرمودند: بروید با بلندگو توی خیابانها به مردم اعلام کنید تمام مردم باید ساعت چهار بعدازظهر بیایند توی خیابانها. این اعلام امام عجیب بود. عکس آن حکومت نظامی اعلام کرده بود. بعدش ما هم رفتیم با بلندگو اعلام کردیم که امام میفرمایند که همه بیایند توی خیابانها، و همه آمدند توی خیابانها و آن شب غوغا بود.
آن شب ما منزل امام بودیم و مرتب در تماس بودیم. بیسیمهای آنها را ما میگرفتیم. وسیلهای داشتیم که بیسیمهای دستگاه را میگرفتیم. دائم خبر میآمد فلان کلانتری ساقط شد. به رحیمی فرماندار نظامی میگفتند که ما را محاصره کردهاند، او میگفت: فرمانداری نظامی را هم محاصره کردهاند. ما چه کنیم؟ میگفتند: پس این همه هلیکوپتر و هواپیما برای چه میخواهید؟، بفرستید هواپیماها اینها را بمباران کنند. او میگفت: خیلی خوب. رئیس کلانتری 10 بود که استغاثه میکرد، او هم میگفت که الان به هلیکوپترها میگوییم که بیایند و بمباران کنند. ما بیسیمهای آنها را میشنیدیم، به مجرد اینکه این دستور را به آنها دادند، ما فوری میگفتیم: برق آن منطقه را قطع کنند. برق منطقه را قطع میکردند و اینها نمیتوانستند کاری کنند. بالاخره دستور داد بیسیمها را آتش بزنند و اوراق را بسوزانند و بیایند بیرون. آخرین کلانتری مثل اینکه کلانتری 6 بود که صبح سقوط کرد. بعد هم ملت ریختند توی پادگانها.
فردا صبح امام فرمود که شما بروید و مردم را توی خیابانها دعوت کنید، برای اینکه دفاع کنند، حمله نکنند. ما یکی از ماشینهای مدرسه علوی را بلندگو گذاشتیم و رفتیم اول جلوی نیروی هوایی و پیام امام را رساندیم و یکی از این همافرها صورتش را با ذغال سیاه کرده بود که او را نشناسند، یک هفتتیر هم دستش بود، آمد توی ماشین من و همینطور توی خیابان میگشتیم. رسیدیم جلوی دانشگاه آنجا یک مشت جوانهای چپی بودند، وقتی پیام امام را خواندم ماشین ما را سنگباران کردند و شیشههایش را شکستند که چرا میگویید حمله نکنید و دفاع کنید. از آنجا آمدم جلوی میدان عشرتآباد، اینها حمله کرده بودند و اداره نظام وظیفه را آتش زده بودند، تیراندازی بود. من پیام امام را آنجا اعلام کردم که آنجا هم از در و دیوار و از چپ و راست همینطور تیر میآمد و به ماشین ما میخورد. ما زیر آتش رگبار تیرها دو مرتبه برگشتیم و آمدیم و رفتیم. به هر صورت پادگانها یکی بعد از دیگری سقوط کرد و دیگر رژیم نیروی خودش را از دست داد، تا عصر هم همینطور تیراندازی بود.
عصر ما تصمیم گرفتیم که برویم رادیو تلویزیون را تصرف کنیم. آنجا هم زد و خورد بود و بهخصوص در جامجم خیلی از نیروهای ارتشی استقامت میکردند. چون رادیو را اگر کسی بگیرد، کار دیگر تمام است. من چهار نفر مسلح برداشتم و رفتم برای تصرف رادیو. یک ایستگاه رادیو داریم در بیسیم، نزدیک چهارراه سیدخندان. ما تا نزدیکیهای چهارراه قصر توانستیم برویم. هر جا که رفتیم دیدیم که تیراندازی است، نمیگذاشتند که برویم توی خود بیسیم. البته یک مهندسی که من حالا اسمش یادم نیست ـ خدا خیرش بدهد ـ در تماس با ما بود و میگفت: اگر خودتان را برسانید داخل رادیو ـ آنجا هم تعطیل بود، همه فرار کرده بودند ـ من دستگاه را راه میاندازم. به هر صورت رفتیم، در حالی که از هر کوچهای که خواستیم برویم وارد خیابان شویم دیدیم تیراندازی است. نیم ساعتی رفتیم توی دفتر مرکز اعتصابات [کمیته اداره اعتصابات] که مرحوم باهنر و اینها آنجا دفتری داشتند و از آنجا دوباره تلفن کردیم به آن مهندس و گفتیم که ما از هر کوچهای که میآییم تیراندازی است. گفت که من در را باز میگذارم که ماشینتان دم در معطل نشود شما بروید دم پل از آنجا با سرعت بیایید داخل. همین کار را کردیم و رفتیم. حتی گلولهای به ماشین ما اصابت نکرد و ما رفتیم داخل بیسیم.
ساعت پنجوربع بعدازظهر بود. سه ربع ـ یک ساعتی طول کشید تا این بنده خدا دستگاه را راه انداخت. من هم یک نوار قرآن برده بودم و یک نوار خمینی ای امام، یک سرود هم بود که ظاهراً آن موقع میخواندند. یک پیامی هم آن روز امام داشتند که مردم از خودشان دفاع کنند و دستورالعمل آن روز بود. ما رفتیم آنجا. ساعت ششوربع بود آنجا من هم نگفتم سخنگو کی هست، رادیو را روشن کردیم و گفتم: بسمالله الرحمن الرحیم. این صدای انقلاب اسلامی ایران است... مردم با شنیدن این مطلب خیلی غوغا کرده بودند. یک مقدار صحبت کردم و پیام امام را خواندم و نوارها را گذاشتیم. بعد ما فهمیدیم که این رادیو تلویزیون چقدر خوراک میخواهد. ما یک ساعت آنجا رادیو را اداره کردیم. فریدون سحابی برادر مهندس سحابی هم همراه من آمده بود. حالا نمیدانم او چه میکند، گاهی من مینوشتم او میخواند. گفتم من مینویسم شما بخوان. گاهی از حفظ همینطوری میخواندیم. دو دفعه پیام امام را گذاشتیم، دو دفعه نوار را گذاشتیم. ساعت ششوربع تلفن کردند و گفتند که جامجم گرفته شد و آنجا را متصل کردند به جامجم. ما هم سوار ماشین شدیم رفتیم جامجم. وقتی رفتیم دیدیم آقای موسوی اردبیلی پیام امام را خوانده و دارند یکییکی پیام میدهند. کارگردان هم چپیها بودند، قطبزاده هم آمده بود آنجا.
من گفتم: به این آقایان که یکی از شما یا یکی از ما بمانیم اینجا و اینها گفتند: نه، میرویم فردا مهندس بازرگان ـ که نخستوزیر است ـ هر کسی را بخواهد تعیین میکند تا بیاید اداره کند. اگر آن شب گوش به صحبت من داده بودند اینطور رادیو تلویزیون دست اینها نمیافتاد و لذا تا 48 ساعت ظاهراً پیامهای چپیها پخش میشد. بالاخره فردا، قطبزاده حُکمش را از مهندس بازرگان گرفت و رفت که آنجا را تحویل بگیرد، اما چپیها تحویل نمیدادند. به هر صورت آنجا مانده بود ولی هیچکاره بود. یک روز صبح من رفتم خدمت امام دیدم که امام خلقشان تنگ است. چند تا کاغذ دست من بود، فرمودند: این کاغذها را بگذار اینجا، برو قطبزاده را بردار بیاور. من آمدم تلفن کردم به قطبزاده و گفتم: امام فرموده من بیایم تو را بردارم بیاورم، خودت میآیی یا با اسلحه بیاوریمت. با او شوخی کردم. گفت نه تا یک ربع دیگر میآییم، بعد آمد و امام او را برد توی اتاق و به او فرمود که باید [رادیو و تلویزیون] صدای انقلاب اسلامی بشود، آرم تلویزیون اسلامی شود و چپیها را کنار بزنی، من هم پشتیبانیت میکنم، والا یکی دیگر را میگذارم.
آنها به جای کلمه انقلاب اسلامی، میگفتند صدای انقلاب.
منبع: خاطرات و مبارزات شهید محلاتی، تهیه و تنظیم مرکز اسناد انقلاب اسلامی، مصاحبهها از سیدحمید روحانی (زیارتی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376، ص 112 تا 115.
تعداد بازدید: 954