15 اردیبهشت 1399
صبح روز 22 بهمن ماه، طبق معمول جهت ادای فریضه نماز صبح به مسجد رفتم. بعد از نماز هم به منزل برگشتم. معمولاً بعد از نماز صبح نمیخوابیدم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدم تلفن منزل ما زنگ میزند. گوشی را برداشتم، دیدم سرهنگ احمدی رئیس شهربانی خرمشهر پشت خط است. بعد از سلام و علیک و احوالپرسی، به من گفت: «آقای محمدی! شهربانی در اختیار شما و دیگر روحانیون است. ما هم در خدمت شماها هستیم». گفتم: «باشد، من به شهربانی میآیم». سرهنگ احمدی به آقای شبیر خاقانی و آقای حاج سیدمحمدتقی موسوی امام جماعت مسجد جامع هم تلفن کرده بود و به آنها نیز جریان را گفته بود. بعد از این تلفن من بسیار خوشحال شدم و در پوست خودم نمیگنجیدم. پس از صرف صبحانه به طرف منزل آقای خاقانی رفتم. تعداد دیگری از روحانیون هم آمده بودند. در منزل ایشان جلسه گرفتیم و صحبت کردیم و درباره چگونگی در اختیار گرفتن مراکزی چون شهربانی به مشورت پرداختیم. در آن جلسه تقسیم کار کردیم. قرار شد آقای نوری جهت کنترل وضعیت گمرک به آنجا برود. البته مشکل خاصی در گمرک و اسلحه وجود نداشت، چون گمرکیها نوعاً از خود مردم بودند، اما لازم بود که یک روحانی به آنجا برود. روحانی دیگری مأمور کنترل و بررسی وضعیت زندان شد. در زندان اسلحه و مهمات و... وجود داشت. روحانی دیگری برای فرمانداری تعیین شد. اما حساسترین جا شهربانی بود که بنده مأمور شدم به آنجا بروم و شهربانی را تحویل بگیرم. حضور در شهربانی احتیاج به قاطعیت بیشتر و مدیریت قویتر داشت، لذا با توجه به سابقه انقلابی و نقشی که در شهر داشتم، میتوانستم آنجا را کنترل نمایم. از طرفی چون حساسیت جوانان نسبت به شهربانی بیشتر بود، حفظ آن به بنده محول شد.
به هر حال بعد از جلسه، به شهربانی رفتم. وقتی به شهربانی رسیدم، دیدم جوانان زیادی از برادران و خواهران، در مقابل شهربانی تجمع کردهاند و در واقع به نوعی شهربانی را در محاصره خود در آوردهاند. در میان این افراد معترض، کسانی بودند که اسلحه هم داشتند. نیروهای شهربانی هم در شهربانی را قفل کرده بودند تا افراد وارد محوطه نشوند؛ چرا که بعضی از همین معترضین قصد ورود به شهربانی و تصرف آن را داشتند. من وقتی به آنجا رسیدم، سروصدا کمتر شد و با آنها صحبت کردم و گفتم: «برادران عزیز! دستور امام این است که ما آرامش را حفظ کنیم. نباید کاری کنیم که زد و خورد و درگیری به وجود بیاید، اموال دولتی را که از این به بعد به لطف خداوند در اختیار انقلاب و نهضت هست، باید حفظ کنیم». به آنها گفتم: «شلوغ نکنید و قصد یورش به شهربانی و تصرف آن را هم نداشته باشید، مسئله حل شده و آنچه خواسته ملت بود، به لطف خدا و به برکت وجود امام به دست آمده است. اگر شما امام و انقلاب را دوست دارید، بروید آموزش نظامی ببینید و گفتم که در فلان مکان هم آموزش میدهند». آنها هم با صدای بلند گفتند: «آقای محمدی! ما از اینجا نمیرویم تا شما شهربانی را تحویل بگیرید و ما ببینیم که کلید شهربانی در دست شماست. تا زمانی که شما اینجا هستید ما هم حملهای انجام نمیدهیم. شما خودتان مسئله را حل کنید». به هر حال برای من احترام قائل بودند.
بعد از اینکه من مقداری صحبت کردم، در را برای من باز کردند تا وارد شهربانی شوم. در همین زمان جوانان هم وارد حیاط و محوطه شهربانی شدند. من وارد شدم و سرهنگ احمدی که اهل بروجرد بود، از من استقبال کرد. تمام افسرها و درجهداران در یک اتاق جمع شده بودند و از ترس به خودشان میلرزیدند.
ما در اتاقی که رئیس شهربانی و دو سه تن از افراد رده بالای شهربانی بودند، نشستیم و صحبت کردیم، مشغول صحبت بودیم که یکی از شیوخ عرب به نام سید هادی، فرستاده آقای شبیر خاقانی، وارد شد. ایشان، آدم سادهای بود و زود فریب میخورد و مایل نبود که عجمها جلودار باشند. به من پیام داد که صلاح نیست ما روحانیون شهربانی را تحویل بگیریم، بگذارید شهربانی به سید هادی تحویل داده شود. اما من قبول نکردم و گفتم به احترام آقای خاقانی حاضرم به اسم هر دو نفرمان تحویل شود، اما حاضر نیستم فقط به ایشان تحویل گردد. بعد از کلی مذاکره و صحبت، در حال نوشتن صورتجلسه بودند که دیدم عدهای از جوانان به داخل ساختمان آمدند و در مقابل در نشستند و گفتند: «ما میخواهیم انبار اسلحه را تصرف کنیم. در آبادان این کار را کرده بودند و نتوانستند انبار را حفظ کنند». لذا من گفتم: «شما حق ندارید که این کار را بکنید، مگر شما با انقلاب نیستید، مگر ما نماینده انقلاب نیستیم، مگر شما جوانان انقلابی نیستید؟ مگر شما مقلد امام نیستید؟ پس حق ندارید که انبار اسلحه را تصرف کنید، از الآن انبار اسلحه در اختیار خودمان است، هم اکنون صورتجلسه را مینویسم و شهربانی را هم در اختیار میگیریم و کار تمام میشود». با صحبتهای من آنها هم قانع شدند.
منبع: خاطرات آیتالله عبدالله محمدی، تدوین: محمدرضا احمدی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چ اول، 1392، صص 106 تا 108.
تعداد بازدید: 1062