22 اردیبهشت 1399
واقعه مهمی در اصفهان رخ داد که اگر پیشگیری نشده بود، بیم آن میرفت ماجرای سقاخانه شیخ هادی و قتل ماژور ایمبری، که در تهران اواخر قاجاریه رخ داده بود، بار دیگر تکرار شود. یک روز عصر در خانه خوابیده بودم که علیاکبر پرورش تماس گرفت و گفت: «آقای مهندس، بیا هتل کوروش (هتل کوثر فعلی). یک آمریکایی یک ایرانی را ترور کرده و مردم در هتل جمع شدهاند و بیم قتل او میرود».
بلافاصله خودم را به هتل کوروش اول چهارباغ در کنار سیوسه پل رساندم. در جلوی هتل دو کامیون پر از سرباز مستقر شده بود. در لابی هتل هم حدود دویست ـ سیصد نفری اجتماع کرده و فریاد میزدند: «اینها را بکشید». گفتم: «بابا، صبر کنید! چه کسی را باید بکشیم؟» به من گفتند آمریکاییها در یک اتاق هستند و قاتل هم در آن اتاق است.
من به پرورش گفتم: «یک نقشه و توطئهای ممکن است وجود داشته باشد. چگونه است این دو کامیون سرباز در متفرق کردن این جمعیت اقدامی نمیکنند؟ کاری نداشت که گاز اشکآوری یا تیری هوایی میزدند و جمعیت را متفرق میکردند. پس ممکن است رژیم از ایجاد یک حادثه و بهانهای در اینجا بدش نیاید. برای فهم موضوع هم بهتر است این آمریکاییها را به خانه آیتالله خادمی ببریم و آنجا موضوع را بررسی کنیم». در هتل علاوه بر پرورش، حجتالاسلام بدری و مهندس حسن عبودیت هم حضور داشتند. در این هنگام با عشاقی، از کارکنان هتل، صحبت کرده و از او ماجرا را پرسیدم. عشاقی گفت: «این راننده که زخمی شده، هر روز میآمد و این آمریکایی را به هر جا میخواست، میبرد. امروز سر کرایه کارشان به مشاجره کشید. آمریکایی هم هفتتیرش را در آورد و به سمت او شلیک کرد. گلوله به لب راننده اصابت کرد و کارگران هتل او را به بیمارستان بردند». فوراً از همانجا با بیمارستان تماس گرفتم. معلوم شد او در بیمارستان است و مشکل حادی ندارد. سپس به اتفاق پرورش، بدری و عبودیت به پشت در اتاق آمریکاییها رفتیم. به آنها گفتم: «ما از طرف آیتالله خادمی آمدهایم تا شما را به منزل او ببریم. ما تنها هستیم و به شما آسیبی نمیرسد». از آنجا که به انگلیسی با آنها صحبت کردم، اطمینان خاطر یافتند و در را گشودند. آنها پشت در، میزی گذاشته و بر روی آن وسایل را چیده بودند. از همینرو از زیر میز وارد اتاق شدیم. در آنجا دیدیم یکی از آنها، مگافی، کنسول آمریکا در اصفهان، و معاونش به همراه پنج آمریکایی دیگر هستند. ضارب هم یک سیاهپوست آمریکایی بود. خطاب به مگافی گفتم: «شما اینجا بمانید و این مرد سیاه را با خودم میبرم تا مردم متفرق بشوند». مگافی گفت: «نه، من هم همراه شما میآیم». گفتم: «اشکالی ندارد. شما دو نفر را میبرم. بقیه هم بمانند. فقط صبر کنید تا مردم را آماده کنم».
سپس بیرون آمده و از طریق بلندگوی هتل خطاب به مردم گفتم: «قرار است اینها را به خانه آیتالله خادمی ببریم». بعد از آن، یک نفر را فرستادیم تا یک ماشین جلوی هتل بیاورد. سپس آقای بدری را که روحانی بود، جلو انداختیم. عبودیت و پرورش را در طرفین آنها و من هم پشت سر آنها راه افتادیم. حال در این خیال بودیم که با صحبت ما، مردم متفرق شدهاند. اما به بیرون هتل که رسیدیم، با انبوه جمعیت خشمگین مواجه شدیم که شعار مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا سر دادند. در این هنگام یک نفر چاقوی بزرگ و بلندی که در آن تاریکی شب میدرخشید، بلند کرد تا بر سر این دو آمریکایی بزند. چرخید چاقو در آسمان و اصابت مشت و لگد مردم به اینها موجب شد حالم دگرگون بشود و از خود بیخود بشوم. پرورش و دیگر دوستان، آنها را با تلاش بسیار نجات داده و سوار بر ماشین کردند. سپس آنها را به بیمارستان صدتختخوابی (آیتالله کاشانی) فعلی برده و پس از مداوا، آنان را به منزل آیتالله خادمی رساندند.
من هم به منزل آیتالله خادمی رفتم و از دکتر واعظی، عضو حزب زحمتکشان ملت ایران، تقاضا کردم برای مداوای آنها به آنجا بیاید. در این زمان تیمسار غفاری، فرماندار نظامی اصفهان، تماس گرفت و گفت: «اگر آمریکاییها را تحویل ندهید، خانه آقا را به توپ میبندم». من هم گفتم: «به تیمسار بگویید قبل از آنکه شما توپ بیاورید، ما این دو را میکشیم. الآن هم کسی با اینها کاری ندارد».
بعد از آن با حاج سیداحمد خمینی در پاریس تماس گرفتیم و موضوع را به اطلاع امام رساندیم. همچنین درباره آنها از امام کسب تکلیف کردیم. سیداحمد گفت: «یک ربع دیگر تماس بگیرید». در موعد مقرر تماس گرفتیم و سیداحمد گفت: «امام فرمودند هر دستوری آیتالله خادمی بدهد، مورد قبول است. البته از آیتالله طاهری هم استفسار کنید». به منزل آیتالله طاهری زنگ زدیم، وی در اصفهان نبود و برای سخنرانی به حومه شهر رفته بود. آیتالله خادمی هم گفت: «من موافق نیستم کسی اینها را به قتل برساند. بهتر است آنها را آزاد کنید». گفتم: «الآن حکومت نظامی شده و اگر اینها را رها بکنیم، حکومت نظامی مدعی میشود خودش موجب آزادی این دو شده است. اگر قرار بر آزادی است، باید آنها به نام آیتالله خمینی آزاد بشوند».
همانطوری که گفتم، غفاری تماس گرفته بود و میخواست آنها را تحویل بگیرد. بنابراین با دو ماشین سواری که از آنِ مصطفی مسجدی و حسین آقاجان بود، اینها را از خانه آیتالله خادمی به منزل خواهرم منتقل کردیم. جالب اینکه برای متوجه نشدن سربازان حکومت نظامی، هفتصد هشتصد متر مسافت خانه آیتالله تا منزل خواهرم را بدون روشن کردن ماشین پیمودیم و ماشینها را هل دادیم.
در منزل خواهرم، مگافی با کنسولگری تماس گرفت و طبق خواسته ما به کارکنان آنجا گفت: «ما در پناه آیتالله خمینی هستیم». فردا صبح هم با کلهپاچه از آنها پذیرایی کردیم. به یاد دارم مگافی با ولع از کلهپاچه میخورد و میگفت: «عجب سوپ خوبی است!» من هم میگفتم: «مستر بخور که پدرت هم چنین سوپی نخورده است». سپس از مگافی خواستم به معاونش در کنسولگری زنگ بزند و از او بخواهد که در کنسولگری را باز بگذارد و پلیس هم دخالتی در امور نداشته باشد تا او را به آنجا برده و تحویل بدهیم. آن سیاهپوست را هم به دلیل آنکه ضارب بود، نگاه داشتیم.
سپس به همراه پرورش، عبودیت و بدری در ماشین نشسته و پس از اطمینان از عدم حضور پلیس در اطراف کنسولگری، وارد آنجا شدیم. مگافی را تحویل داده و گفتیم آن مرد سیاهپوست تا زمان روشن شدن تکلیفِ فرد مضروب در اختیار ما خواهد ماند. بعد از آن، سیاهپوست را از خانه خواهرم به اصغر براتی تحویل دادم تا او را مخفی کند. هرچند وقت یکبار نیز از او عیادت میکردم. حتی یک روز در خانه براتی مشاهده کردم بچههای خانه با او نان کباب بازی میکنند، به طوری که دستان سیاهش را کبود کرده بودند.
با بهبود فرد مضروب، به آیتالله خادمی گفتم: «آقا، بهتر است این آمریکایی را شرعاً محاکمه کنیم». در این زمان، خبرنگار لوموند هم به اصفهان آمده بود و از او خواستم در این جلسه محاکمه شرکت کند. محاکمه این آمریکایی مقدمهای برای به دست گرفتن اداره جامعه بود. خبرنگار لوموند هم مشتاقانه در این جلسه شرکت کرد. در جلسه محاکمه به جز آیتالله خادمی، حاج آقا احمد امامی، حاج آقا حسن امامی و حاج آقا کمال فقیه ایمانی نیز حضور داشتند. طبق تشخیص این آقایان، قرار شد فرد آمریکایی نوزده هزار تومان دیه بپردازد. او هم با کنسولگری تماس گرفت و از آنها تقاضای پول کرد. آنها هم این مبلغ را پرداختند. سپس آمریکایی سیاهپوست را به دادگستری تحویل دادیم. آنها هم او را به زندان شهربانی تحویل دادند. لازم به ذکر است در شب بیستویکم بهمن ماه این سیاهپوست با بازشدن در زندان، موفق به فرار شد. در همان شب مگافی تماس گرفت و این خبر را به ما داد. من هم گفتم از نظر ما این ماجرا خاتمه یافته است. چون ضارب دیه را پرداخته و مضروب رضایت داده است. بدینترتیب ماجرایی که میتوانست به بحران و ننگی برای انقلاب اسلامی تبدیل شود، با درایت خاتمه یافت. اتفاقی که شرح آن در روزنامه لوموند هم آمده است.
منبع: دُرد و دَرد خاطرات سیدرضا میرمحمد صادقی، تدوین رضا مختاری اصفهانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، ص 148 تا 152.
تعداد بازدید: 1145